سال دوم - شماره۵۳۲
دوشنبه ۳ مرداد ۱۳۸۴ - - ۲۵ جولاى ۲۰۰۵
.... و گلشيرى اينگونه بود
جوانمرگى پير ما
نگاه دار، جوان ها بگو سوار شوند
يادداشت اول
.... و گلشيرى اينگونه بود
احمد غلامى
124971.jpg
هوشنگ گلشيرى در ۲۵ اسفند ۱۳۱۶ به دنيا آمده است. به مطايبه مى توان گفت در روز تولد گلشيرى هم نوعى عصيان وجود دارد. نه زمستانى است سرد و خسته و عبوس و نه بهارى است شوخ  و شنگ، رمانتيك و عاشق پيشه كه همواره آه افسوس و دريغ بكشد. او زمستانى است با لجاجت خستگى ناپذير كه رو به بهار مى رود و در اين روزهاى آخر سال و در فرصتى اندك كه بهار از راه مى رسد مى خواهد تكه هاى گمشده فصل هاى سال را به يكديگر پيوند بزند. دنيايى خلق كند چنان واقعى كه هم سنگينى روزهاى سرد زمستانى را احساس كنى و هم سبزى زندگى را در حوض كاشى حياط خانه اى در گيشا. شايد به همين دليل گلشيرى خانه باحياط را دوست مى داشت كه واقعيت طبيعت و جلوه هاى آن را مى ديد. همين در «ميانه» بودن از او روشنفكرى ديگر ساخته بود. روشنفكرى كه بيشترين وقتش را در خانه مى گذراند و خانواده اش را ارج مى نهاد و هم در «ميانه» سياست و ادبيات مى ماند و يكه تاز و تنها مى خواست راهى بگشايد براى ديگران كه عصيان او را در سر نداشتند. روح عصيانگر هوشنگ گلشيرى از او نويسنده اى ساخت كه داستان هايش عارى از بوى تكرار، تقليد و محافظه كارى بود. او عليه واقع گرايى در داستان نويسى عصيان كرد. داستان هايى واقعى نوشت كه از ساختار فرتوت داستان هاى رئاليستى فرسنگ ها فاصله داشت. او عليه نثر داستان نويسى زمانه خودش عصيان كرد و با پرهيز از لفاظى و رمانتيك زدگى واژه ها، نثر داستان هايش را از ابتذال نجات داد و با سختگيرى بر خود به خواننده اش فهماند كه گلشيرى خوانندگان سهل گير و سهل انگار را نمى خواهد و كسى قدر آثارش را مى داند كه قدر فرديت خودش را بداند. فرديتى كه با دانش، آزادى و آزادگى گره خورده و با متن و معناى هستى اش مفاهمه اى عميق دارد. شايد همين سختگيرى بر خود است كه از گلشيرى نويسنده اى يكه مى سازد كه خوانندگانى اندك را نيز مى طلبد.هوشنگ گلشيرى به معناى واقعى كلمه «روشنفكر» بود. روشنفكرى كه بى عدالتى و نابرابرى را برنمى تابيد و معترض ناديده گرفته شدن فرديت آدم ها بود. آدم هاى واقعى زندگى را مثل آدم هاى داستان هايش دوست داشت و براى آنها فرديتى انسانى قائل بود. فرديتى كه بى عدالتى هاى اجتماعى از آنان آدم هاى ديگر مى ساخت؛ آدم هايى كه با آنچه بايد باشند فاصله بسيارى داشتند. هوشنگ گلشيرى چون سياستمدارى باتقوا بر رفتار خود و ديگران سختگير بود.اين منش پرهيزگارى را در اعتقادش به زندگى خانوادگى، در صراحت رفتارش با ديگران كه از تملق و چاپلوسى به دور بود و مهمتر از همه در كسب درآمد براى معيشت زندگى به وضوح مى توان ديد. شايد اين اصول ريشه در انديشه هاى چپ گرايانه گلشيرى داشته باشد. هر چه باشد اينها از گلشيرى روشنفكرى اصولگرا مى سازد كه در پى عدالت بر سر اصول روشنفكرى خود هرگز با كسى معامله نكرد. با اينكه در جايزه بيست سال ادبيات داستانى به آثارش بى مهرى شده بود در مراسم حاضر شد و چون ريگى بر كفش نداشت شجاعانه با آنان كه ناديده گرفته بودندش شانه به شانه ايستاد تا طعم جايزه را به كام شاگردانش و جوان ترها شيرين كند، كه كرد. هوشنگ گلشيرى از نسل روشنفكران معترض است اين اعتراض توأم با عملگرايى است. اين عملگرايى در واكنش هايش به مسائل سياسى، در گفت وگوهايش با روزنامه ها و فعاليت بى وقفه اش در سر و سامان دادن به مسائل كانون نويسندگان تبلورى عينى دارد. اين عملگرايى از او روشنفكرى آگاه و منطقى مى سازد كه در برخورد با نسل هاى ديگر راه افراط و تفريط را پى نمى گيرد. بسيارى از نويسندگان بعد از انقلاب كه با او و انديشه هايش فاصله بسيارى داشتند، مجذوب صداقت، صراحت و ساده زيستى او شدند و توانستند از جلسه هاى داستان خوانى اش چيزهاى فراوانى بياموزند. هوشنگ گلشيرى منتقدان و مخالفان بسيارى نيز دارد. منتقدانى كه داستان هاى او را نمى پسندند و مخالفانى سرسخت كه با انديشه هايش مخالفتى جدى دارند. اينگونه بودن، ويژگى گلشيرى بود كه نمى خواست دل همه را به هر قيمتى به دست آورد و محبوب خاص و عام باشد. هر جا چيزى را بگويد كه خوشايند آن جمع باشد. نزديكترين دوستان گلشيرى از صراحت كلام و انتقادهاى تيزش در امان نبوده اند. او خودش بود و هرگز از خودش فرار نكرد. نه در پوست شير رفت و نه جامه زهد و ريا پوشيد. هزينه سنگين خود بودن را كسانى مى پردازند كه به خودشان اعتقاد دارند و گلشيرى اينگونه بود.
جوانمرگى پير ما
دكتر عباس ميلانى
نيم نگاه
همان خفيه نويس شازده احتجاب
شازده احتجاب و حديث مرده بر دار كردن... و بره گمشده راعى به گمان من سه رمان به هم پيوسته اند كه در عين گريز از سياست زدگى و رئاليسم ژدانفى، نه تنها از سياسى ترين، كه در مفهوم متوسع، از رئاليستى ترين رمان هاى زمان خويشند. گلشيرى انگار چون همان خفيه نويس شازده احتجاب كه «اجداد والاتبار... بر محكوم مى گماشتند تا تمام حركات و حرف هاى او را بنويسد و شب به عرض برساند»، خفيه نويس تجربه تجدد ايران بود و نه هر شب كه در شب ديجور زمان حركات محكوم را كه خود ماييم بر ما برمى خواند. در واپسين عبارت شازده مى خوانيم كه او از «آن همه پله پايين تر و پايين تر مى رفت، از آن همه پله كه به آن دهليز نمور مى رسيد و به آن سردابه زمهرير و به شمد و به خون و به آن چشم هاى خيره اى كه بود و نبود.» در حديث مى بينيم كه در همين سردابه هاست كه دوازده سوار نجات بخش را كه گرچه به فراخور زمان جامه ديگر مى كنند اما همواره رسالتى يكسان دارند، مرده مى بينيم و دوباره همين سردابه ذهن است كه در آن بره هاى گمشده راعى را زنده به گور مى كنند و قصه شان را ناچار تدفين زندگان مى خواند.

124980.jpg
نوشته اى از عباس ميلانى در سوگ گلشيرى در خرداد ۷۹ - اين نوشته در مراسمى كه چند روز پس از درگذشت گلشيرى در اتحاديه ناشران برگزار شد خوانده شد اما تا به حال منتشر نشده است. كوتاه شده آن را مى خوانيد.
•••
اگر به قول بيهقى، كه گلشيرى تاريخش را چون رمانى گيرا و زيبا مى خواند و مى كاويد، از او مى پرسيدم كه داد تاريخ زندگى ات را چگونه بايد داد، به گمانم مى گفت، ياد من و داد من آثار من است. پس به تاسى از سلوك و سليقه او، به جاى ذكر سجاياى خصوصى اش، كه فراوان هم بود، اين فرصت مختصر را به شناخت آثارش وامى گذارم.
گلشيرى جهان را همواره از منظرى زيبايى شناختى مى ديد. هر واقعيتى را چون قصه اى مى خواند و مى فهميد و هر انسانى را چون شخصيت قصه اى مى دانست. در عين اين تجريد هنرى، از همدلى ناب انسانى هم غافل و عاجز نبود. او هستى و حيات خويش و راحت و امنيت خانواده اش را وثيقه بار امانتى كرد كه نبوغ و جنم هنرمندانه اش بر دوشش گذاشته بود. از اين بابت، گلشيرى شباهتى تام به نويسندگان برجسته جهان داشت. مى گويند جيمز جويس براى برگذشتن از گرفتگى موقتى قلمش، دفترچه تلفن شهر دوبلين را ورق مى زد. حتى سياهه بى انتهاى نام هاى ناشناس هم برايش موضوعى داستانى بود. ذهنيت خلاق گلشيرى هم از همين جنس بود. روزى از او درباب منشاء الهام حديث مرده بر دار كردن آن سوار كه خواهد آمد پرسيدم كه به گمانم از درخشان ترين آثار اوست و قدرش هنوز شناخته نيست. گفت روزى دفترچه كاهى كوچكى براى يادداشت هاى روزانه خريدم. پشت جلدش تصويرى گنگ و مبهم بود. رنگ هاى تاسيده داشت، اما با اين حال از گيرايى خاصى برخوردار بود. گرته اى از مسيح بود. شايد هم از يك انقلابى زمان ما. گفتم بايد اين تصوير را قصه كنم. باقى، به قول خودش، «جوشش» بود، آن هم جوششى كه «نمى دانست از كدام لايه خاك زير اين چشمه» كه تاريخ و ادب و فرهنگ ديروز و امروز ماست، برمى خاست.
او حرمت اين كلام و قدر اين جوشش ها را مى دانست، و لاجرم گاه ترجيح مى داد قصه ها و مقالات درخشانش را نزد دوستى به امانت بگذارد، يا در كشويى پنهان كند و چاپشان را به آينده اى بامداراتر بسپارد و به خفت اصلاح اجبارى «سطرى اينجا، چند سطرى آنجا» تن در ندهد. گلشيرى نه به قدرت هاى حاكم باج مى داد، نه به احزاب و ايدئولوژى هاى سياسى. به استقلال عرصه خلاقيت قائل بود - هنر را وسيله نمى دانست. برايش تنها هدف هنر، هنر بود. عزلت نشين وادى عرفان يا برج عاج روشنفكرى هم نبود و چون او در ديار و زمانى مى زيست كه قدرتمندان و نيز بخشى از منتقدانش هنر را از منظرى ابزارى مى نگرند، تاكيد او بر استقلال هنر به آثار و افكارش سرشتى سخت سياسى مى داد.
در واقع، به گمان من، يكى از ماندگارترين جنبه هاى ميراث پرغناى آثار متنوع گلشيرى مفهوم نو و تازه اى بود كه از ادبيات و نقد سياسى و اجتماعى رواج داد. پيش از او عالم مقال ادبى در ايران متاثر از سنت «نقد و تعهد اجتماعى» روسى بود. اين سنت سبك را از محتوا جدا مى دانست و دومى را بر اولى رجحان مى نهاد. محتواى هنر را در خدمت نبرد اجتماعى مى خواست. در عين اينكه سنگ مردم را به سينه مى زد، آنان را بالمآل بى خرد مى دانست و مى گفت پيچيدگى سبكى و روايت پرپيچ و خم را بر نمى تابند و همان طور كه در عرصه سياسى نيازمند قيمند، در عرصه هنر هم چون رمه هاى سرگردانند و هنرمندانى چوپان مى طلبند. چنين بود كه ساده انديشى و ساده گويى ملازم آن ملاك «خلقى» بودن و «سياسى» بودن اثر هنرى شد و پيچيدگى سبك فى نفسه نوعى زندقه و غايت فساد و تباهى و از جنس زنجموره بورژوازى فاسد از آب درآمد. اما هوشنگ گلشيرى زير بار اين جزميات نرفت. نزد او سبك خود محتوا بود. نه تنها صاحب سبك كه سبك شناسى قابل بود. به گمانم بى اغراق مى توان ادعا كرد كه در شناخت و شناساندن بوطيقاى نثر همتا نداشت. نزد او بخشى از قصه هر قصه، قصه سبك آن بود. شازده احتجابش را بايد برجسته ترين تلاش زبان فارسى براى بازآفرينى هزارتوى همزمان جريان سيال ذهن انسان دانست. گلشيرى نشان داد كه بى شعار هم مى توان سياسى بود. نشان داد كه شايد، از قضا، سياسى ترين آثار به راستى آنهايى اند كه از قيد و بند ايدئولوژى فارغند. مفهومش از سياست سخت موسع بود. مى دانست كه اگر خواننده اى به قول خودش «فرهيخته» و جست وجوگر بطلبد و بپروراند، همين خواننده در عرصه سياست هم زير بار زور و قيم نخواهد رفت. در يك كلام، در عين عنايت به ابعاد زيبايى شناختى هر اثر، مردم را از انفعالى فكرى به عمل وامى داشت.
اين روزها بحث جامعه مدنى نقل محافل ايران است. اگر بپذيريم كه نقطه عزيمت جامعه مدنى، مسئوليت مردم و درايت ذاتى آنها در تعيين سرنوشت خويش است، اگر به يادآوريم كه نقطه عزيمت مستتر در همه آثار گلشيرى مسئوليت خواننده و درايت فردى او در شكل بخشيدن به معناى متن است، اگر بپذيريم كه پيش فرض جامعه مدنى شهروندانى است كه انفعال سياسى را برنمى تابند و با دانش و درايتى لازم، سرنوشت جامعه را در دست مى گيرند و قيم نمى خواهند، اگر به ياد آوريم كه مفروض همه آثار گلشيرى، همان گونه كه خود به تصريح گفته بود، خوانندگانى فرهيخته است كه معناى متن را خود مى جويند و مى طلبند، اگر بپذيريم كه جامعه مدنى براساس گفت وگو استوار است و در اقليمش فرمان محلى از اعراب ندارد، و اگر به ياد آوريم كه گلشيرى، حتى پيش از آنكه نظرات باختين درباره بافت گفت وگويى رمان بسان جوهر همين نوع ادبى را خوانده باشد، رمان هايى مى نوشت كه تنها در گفت وگو با خواننده و با تاريخ معنا پيدا مى كرد، آنگاه دوباره به گمانم مى توان بى اغراق ادعا كرد كه گلشيرى سال ها پيش از آنكه جامعه مدنى به بحث داغ و روز ايران بدل شود در عرصه خلاقيت خود منادى و از معماران مدنيت ادبى ايران بود. در يك كلام، گوهر ادبى و به تبع آن، سياسى آثارش به نرخ و سكه روز نبود و در گوهر خلاقيتش نهفته بود.
همين واقعيت درباره زبان تمثيلى گلشيرى هم صدق مى كند. بورخس كه از نويسندگان محبوب گلشيرى بود مى گفت خفقان و استبداد مادر تمثيل ادبى است. استبداد سياسى در ايران «شب» و «زمستان» و هزار و يك تمثيل و نماد ديگر را وارد زبان فارسى كرد. اما ساخت تمثيلى نثر گلشيرى و بافت شعرگونه نثرش ريشه در واقعيتى هستى شناختى و شناخت شناختى داشت. مى گفت: «داستان گويى [من] همان مقوله تذكر افلاطونى است.» به ديگر سخن، زبانش زبان اشارت و بشارت بود. برخاسته از جوهر هستى انسان و معرفتش بود، نه خفقان روز. فرضش اين بود كه فرجام هر قصه را از همان آغاز مى دانيم. لذت و ظرافت داستان را نه در چند و چون پايان آن كه در خلاقيت و پيچ و خم هاى روايتش مى دانست. معتقد بود جهان رمان واقعيتى است ويژه. زبان او نيز برخاسته از سرشت مبهم و پرسايه- روشن همين واقعيت بود. نه تنها به خوانندگان باج نمى داد، بلكه نيچه وار آسان خوانان را طرد مى كرد و چون او با خون مى نوشت، خواننده اى مى خواست كه از خون و جان مايه بگذارد. در جمهور ادب او، خوانندگان مطيع و منقاد جايى نداشتند. خوانندگان را رمه هاى بى سرپرست و بى خرد نمى شمرد. از آنان مى خواست كه همپا و همتاى او باشند و برخلاف جمهور افلاطون كه در آن شاعران و نويسندگان سركش جايى نداشتند، گلشيرى همواره مى كوشيد شمار هرچه بيشترى از هنرمندان جوان را به اين جمهور بخواند و آثار و استعدادهاشان را صيقل و جلا دهد و سركشى سبكى را سرمشق كارشان كند. البته زبان همواره پراستعاره و اغلب شعرگونه گلشيرى تنوعى به راستى حيرت آور داشت. جويس مى گفت در احياى فينيگان ها مى خواسته نثرى شبانه بيافريند: نثرى خواب زده. حاصل كارش درخشان اما اغلب دست نيافتنى است. گلشيرى در شازده احتجابش (كه هزار پرده معنايش را در همان واژه احتجاب سراغ مى توان كرد)، با موفقيت، نثرى رويازده، نثر قهقهه مرگ، نثر صبح كاذب، گاهى در واپسين لحظه حيات را آفريده و از سويى ديگر در حديث مرده بر دار كردن آن سوار كه خواهد آمد نثرى به فخامت فرهنگ ايران و به قدمت منجى طلبى تاريخ اين ديار پديد آورد و آنگاه در جن نامه، بعد از آنكه بارها منتقدان و نويسندگان ديگر، گاه به طعنه و زمانى به دلسوزى، از خشك شدن قلم گلشيرى مى نوشتند، نشان داد كه طنين كوچه و خيابان و محاورات روزمره را نيز در كف باكفايتش سراغ مى توان كرد. اگر در شازده احتجاب ساخت روايتش به قول خودش ملهم از ساخت قرآن و غزل بود، اگر هر عبارتش زيبا بود و در عين حال گويى جملگى قصه را هم بازمى گفت، اگر تداوم روايتش نه خطى كه در عمق هستى انسان و تاريخ بود، اگر نثرش آنجا، چون چهره يكى از شخصيت هاى داستان «كش مى آمد، موج برمى داشت، و مى شكست و تكه تكه مى شد،» نثر جن نامه، نمازخانه كوچك من، پنج گنج و آينه هاى دردار و ديگر نوشته هاى او هريك ملازم با محتواى روايت، سبك و شكل و بافت ديگرى داشت كه در هر مورد همسو با روايت بود.
در عين حال، اگر به قول گلشيرى، «رئاليسم را دست كم نگيريم»، و از آن نه واقعيت مسخ و مثله شده ايدئولوژيك، كه واقعيت هزارتوى ذهنيت انسانى را مراد كنيم، آنگاه به گمانم بايد بپذيريم كه او از جمله رئاليست ترين نويسندگان روزگارش بود. شازده احتجاب و حديث مرده بر دار كردن... و بره گمشده راعى به گمان من سه رمان به هم پيوسته اند كه در عين گريز از سياست زدگى و رئاليسم ژدانفى، نه تنها از سياسى ترين، كه در مفهوم متوسع، از رئاليستى ترين رمان هاى زمان خويشند. گلشيرى انگار چون همان خفيه نويس شازده احتجاب كه «اجداد والاتبار... بر محكوم مى گماشتند تا تمام حركات و حرف هاى او را بنويسد و شب به عرض برساند»، خفيه نويس تجربه تجدد ايران بود و نه هر شب كه در شب ديجور زمان حركات محكوم را كه خود ماييم بر ما برمى خواند. در واپسين عبارت شازده مى خوانيم كه او از «آن همه پله پايين تر و پايين تر مى رفت، از آن همه پله كه به آن دهليز نمور مى رسيد و به آن سردابه زمهرير و به شمد و به خون و به آن چشم هاى خيره اى كه بود و نبود.» در حديث مى بينيم كه در همين سردابه هاست كه دوازده سوار نجات بخش را كه گرچه به فراخور زمان جامه ديگر مى كنند اما همواره رسالتى يكسان دارند، مرده مى بينيم و دوباره همين سردابه ذهن است كه در آن بره هاى گمشده راعى را زنده به گور مى كنند و قصه شان را ناچار تدفين زندگان مى خواند.
اگر هر سه رمان را نيك بخوانيم، تصويرى نكته سنج و نقاد، ريزبين و بى  پروا از تاريخ معاصرمان توشه راهمان خواهد بود. هم سترونى اشرافيت مسلول را خواهيم شناخت، هم سبعيت جامعه سنتى را نسبت به زنان؛ خواه فخرى باشند، خواه فخرالنسا. سترونى روشنفكران مايوس و شكست خورده را هم مى بينيم، سرگشتگى و بى فرجامى تجدد سرسرى و تحميلى را تجربه مى كنيم و جوهر مشترك ناكجاآبادها را نيز در خواهيم يافت. سه رمان را به عبارتى ديگر نه تنها سه ساخت بديع ادبى بايد دانست، بلكه مى توان نوعى آسيب شناسى ژرف انديش جامعه ايران در سال هاى اخيرشان دانست و حتى پيش بينى تحولات بيست سال اخير را نيز در آنها سراغ كرد. در عين حال، به رغم گنبد سياهى كه بر اين سه رمان سايه انداخته، در آنها روزن اميدى هم هست. جامعه اى كه بتواند چنين آثار ادبى درخشانى پديد آورد، جامعه اى كه به چنين درجه اى از خودشناسى نقاد دست يافته، چنين نخواهد ماند. در ميان نويسندگان ايران، گلشيرى از يك جنبه ديگر به راستى منحصر به فرد بود. او بيش از هر نويسنده ديگر صدسال اخير، نه تنها به ساخت شكنى آثار خود همت كرد، نه تنها قواعد قرائت آثارش را با خوانندگانش به بحث گذارد، بلكه مقالات بكر و بديعى در عرصه نقد ادبى نوشت. در باب آثارش در زمينه نقد شعر چيزى نمى توانم گفت، چون هيچ صلاحيتى در آن عرصه ندارم. اما به گمانم او حتى اگر يك داستان خوب هم از خود به جا نمى گذاشت، بدايع و بدعت هاى او در نقد رمان، او را از مهمترين و ماندگارترين چهره هاى روزگار مى كرد. در عرصه نقد رمان و قصه هم گلشيرى قالب هاى موجود را برانداخت و ذهن و زبانى نو آفريد. گلشيرى هرگز داعيه مبارزه با غرب زدگى نداشت. از قضا، نه تنها همواره از شعارهاى توخالى و از دانش سطحى و افواهى رايج اين عالم مقال پرهيز مى كرد، بلكه گاه حتى به تلويح و تصريح مناديان كم مايه اين نوع انديشه ها را به سخره مى گرفت. اما او در نقدهاى ادبى خود بهتر از هر رمان نويس معاصر ما به مصاف انديشه هايى رفت كه در واقع به رغم ظاهر پيراسته و صرفاً ادبى شان، از اركان غرب زدگى و هژمونى فرهنگى غرب بودند. اغلب نويسندگان و منتقدان ايرانى اين قول غربى ها را كه گاه از قلم كوندرا و زمانى در كتاب كريستف بالايى رخ مى نمايد پذيرفته اند كه رمان يك نوع ادبى غربى است و ريشه در فرهنگ و سنت غرب دارد و همزاد تجدد است، اما گلشيرى قصه گويى و قصه خوانى را پديده هايى ذاتى انسان ها مى دانست. مى گفت: «راويان هر دور خود دانند كه اين حديث چگونه بايست گزارد و هر قصه به چه طرز بايست نوشت.» معتقد بود شگردهاى روايى داستانى را مى توان و مى بايد، از متون ادب سنتى ايران جست. بيهقى و تذكره الاوليا و هفت پيكر و حافظ و بحارالانوار را مى خواند تا شگردهاى روايى شان، بافت هاى قصه اى شان، پرداخت شخصيت شان، توان فضاآفرينى شان را كشف و درك كند و آنگاه اين شگردها را با شگردهايى كه در غرب هم رواج داشت تركيب مى كرد و حاصل اين كيمياگرى، آثارى بديع بود كه هم يكسره ريشه در اين خاك داشت و هم بدايع و زيبايى هايش از ارزشى جهانى برخوردار بود. گرچه برخى از آثار او را به زبان هاى مختلف جهانى ترجمه كرده اند، گرچه به هنگام مرگش معتبرترين نشريات غرب به تفصيل از اهميت و ارزش كارش نوشتند، با اين حال به گمان من قدر كارش هنوز نه در ايران و نه در غرب شناخته نيست. در غرب شناخته نيست چون بخش اعظم آثارش هنوز ترجمه نشده و زبان شعرگونه نوشته هايش كار ترجمه شان را دو چندان دشوار كرده است. در ايران قدرش چنان كه بايد شناخته نيست چون در سال هاى اخير دلاورى هاى سياسى او در دفاع از آزادى قلم و گاه نيز رقابت ها و تنگ نظرى هاى فردى بر ارزيابى دقيق مقام تاريخى او سايه انداخته است. اما تاريخ داورى دقيق است كه دير يا زود، بى اعتنا به ادبار زمانه اى كه او در آن مى زيست و به رغم اين واقعيت كه او جوان مرگ شد، داد او را چنان كه بايد خواهد داد. در اين فاصله، گرچه پيشگويى تاريخى گره بر بادزدنى ابلهانه بيش نيست، با اين همه، به گمان من، آيندگان رمان زمان ما را به «عصر گلشيرى» خواهند شناخت. پس بخت بلند ما بود كه هم عصر و همدم او بوديم، و از تيره بختى مان بود كه زود از ميانمان رفت؛ در اوج خلاقيتش، در حالى كه «عشره مشئومه»اش را پشت سر گذاشته بود، خلئى پرنشدنى پديد آورد.

نيم نگاه
بدايع و بدعت هاى او در نقد رمان
در ميان نويسندگان ايران، گلشيرى از يك جنبه ديگر به راستى منحصر به فرد بود. او بيش از هر نويسنده ديگر صدسال اخير، نه تنها به ساخت شكنى آثار خود همت كرد، نه تنها قواعد قرائت آثارش را با خوانندگانش به بحث گذارد، بلكه مقالات بكر و بديعى در عرصه نقد ادبى نوشت. در باب آثارش در زمينه نقد شعر چيزى نمى توانم گفت، چون هيچ صلاحيتى در آن عرصه ندارم. اما به گمانم او حتى اگر يك داستان خوب هم از خود به جا نمى گذاشت، بدايع و بدعت هاى او در نقد رمان، او را از مهمترين و ماندگارترين چهره هاى روزگار مى كرد.
نگاه دار، جوان ها بگو سوار شوند
حميدرضا ابك
بزرگترها كه مى ميرند و به جوان ها نوبت سوارى مى دهند، كوچكترها بار و بنه خاطراتشان را مى گشايند و انبان گذشته را با دقتى فيلسوفانه وارسى مى كنند تا در گوشه اى از آن، خاطره اى يا روايتى بيابند كه به گونه اى مرتبط و مربوط با آن بزرگتر از دست رفته باشد و بتوانند با ذكر خيرى از آن نشان دهند كه ما هم اهل بخيه ايم. حكايت بنده و آقاى گلشيرى هم كه در تمام عمر تنها سه يا چهار بار ديدمش و پروردگار شاهد است كه تصوير سياه و سفيد موهاى مجعد و سيگار فروردينش را، با همين ديدارهاى مختصر، نه در اتاق كه در پستوى ذهنم قاب كرده ام از همين جنس است.
از دانشكده مهندسى به دانشكده ادبيات رفته بودم كه فلسفه بخوانم و سرم باد داشت كه عالمى ديگر بخواهم ساخت و مغزم در تورم اين توهم كه براى يك درس دو واحدى بايد تمام كتاب هاى عالم و آدم را زير و رو كرد تا اين شود و آن نشود. در گيرودار اين تقلاى متفرعنانه، مقاله اى از مرحوم مغفور رولان بارت ترجمه كرده بودم و با همين اندوخته بود كه بر سر سخنرانى شيرين دخت دقيقيان، كه هر كجا هست خدايش به سلامت دارد، درباره مقاله «نقد چيست؟» بارت حاضر شدم و قشقرقى به راه انداختم كه بيا و ببين. در حضور حضار محترم و دانشجويان بيكارى كه آمده بودند تا در پناه كولر سالن شهيد آوينى دانشكده هنر، از گرماى مردادى بگريزند و با زمزمه هاى آرام دقيقيان به خلسه رويا فرو روند، زمين و زمان را به هم دوختم تا فرصتى براى اعلام اين خبر دوران ساز بيابم كه ايها الناس، منم كه اين مقاله را ترجمه كرده ام. فردا شب، هنوز سر به بالين نگذاشته بودم كه تلفنم صدا كرد و صداى جاافتاده اما پر حرارتى از آن سوى خط  به من گفت: نشريه ام به همين زودى ها منتشر خواهد شد. شنيده ام مقاله اى از بارت ترجمه كرده ايد. مى خواهم شما را ببينم و آخر سر بود كه گفت گلشيرى هستم.
من هم كه خداوكيلى فكر نمى كردم كسى آدم حسابم كند، در شش و بش اين قضيه ماندم كه كدام گلشيرى و البته نپرسيدم، كه چنان قاطعانه سخن گفت كه لابد من بايد مى فهميدم فقط يك گلشيرى در جهان وجود دارد كه مطمئن است نيازى به معرفى اش براى مخاطب ندارد.
به دفترش رفتم و در آغوشم كشيد و نفهميدم چرا. گفت تعريفت را شنيده ام. چه مى كنى؟ كجا مشغولى و اين بهانه اى شد كه يك ساعت تمام وراجى كنم و روى اعصاب گلشيرى اى كه نمى دانستم هوشنگ است يا احمد است يا كسى ديگر سوهان بكشم. با شنيدن يكى دو جمله تعريف از خودم، چنان دستم را رو كردم كه در قامت كارل ماركس هنگام تحويل مقالاتش به نيويورك تريبون ظاهر شدم و كاغذپاره ها را از كيفم درآوردم و به گلشيرى دادم.
بسيار تشكر و تقدير كرد و از استعدادهاى جوان گفت و خاطره تعريف كرد كه اين بزرگتر ها وقتى جوانتر بودند چگونه بوده اند و چنان اميدوارم كرد كه آن روزها گمان مى كردم اين روزها سرى در ميان سرها درخواهم آورد و ترجمه همين مقاله براى ماندگار شدن نامم در صفحات زرين تاريخ سرزمين گل و بلبل كفايت مى كند. از من «اجازه گرفت» كه ترجمه ام را به فرزانه طاهرى بدهد تا بررسى اش كند و من هم با يك «خواهش  مى كنم» بلند و كشيده تواضعم را ثابت كردم. آن شب، وقتى راديو بى بى سى با هوشنگ گلشيرى مصاحبه كرد فهميدم امروز كجا بوده ام و احساس غرورم با كمى احساس شرمندگى درآميخت. يك هفته بعد به دفتر مجله رفتم تا از نتيجه بررسى آگاه شوم. جنوب شهرى بودم و فضول تر از آنكه بنشينم تا ديگران نتيجه اتفاقات را به من اعلام كنند. از روى صندلى به ميز طاهرى كه حالا به يمن تحقيقات واسعه فهميده بودم همسر گلشيرى است، سرك كشيدم و ديدم كه ايرادهاى وارده را روى برگه كوچكى نوشته و ضميمه مقاله كرده است. آنجا بود كه حساب كار دستم آمد.
گلشيرى از راه رسيد و دوباره در آغوشم كشيد و با خود گفتم پس حتماً هنوز نمى داند ترجمه من چقدر ايراد داشته است. از هر درى سخنى گفت و از ترجمه ام تعريف كرد و اين بار البته ديگر به جاى غرور، ترس برم داشته بود كه لابد مى خواهد آخر كار حسابى از خجالتم درآيد. اين بار ديگر او هوشنگ گلشيرى بود، نه يكى از گلشيرى هاى عالم.
وقتى خواست مقاله را از روى ميز طاهرى بردارد و درباره اش با من بحث كند اتفاقى افتاد كه اگر نيفتاده بود، در انبان خاطرات من،  هيچ نقش و نشانى از هوشنگ گلشيرى نبود تا بتوانم با ذكر آن خودم را به او وصل كنم. به سمت ميز خم شد، نگاهش به برگه كوچك افتاد، با دست راست مقاله را برداشت و با دست چپ و سرعت عملى كه از سن و سالش بعيد بود، برگه كوچك را درآورد و مچاله كرد و در جيبش پنهان كرد كه من نبينم.
ديگر اصلاً نفهميدم چه گفت و هيچ نگفتم و حرف هايش را شنيدم و از كارنامه آمدم بيرون. درباره شاگردپرورى اش شنيده بودم؛ اينكه حتى روز اسباب كشى هم روى پله هاى خانه مى نشست و داستان هاى نويسندگان جوانى را مى خواند كه از راه دور به ديدنش آمده بودند. بعدها هم وقتى براى مصاحبه پيشش رفتم و حتى يك كلمه از صحبت هاى يك ساعته اش به دليل «مشكلات فنى» ضبط نشد، ديدم كه با مهربانى، ضبطم را چك كرد و فهميد و گفت بى خيال پسر، دوباره حرف مى زنيم و حرف زد و در عصر آزادگان تيتر زديم كه «مى خواهم اسفنديار در كوچه هاى ما قدم بزند.» اما هيچ گاه در تمام اين سال هاى گزارش نويسى و مصاحبه گيرى نديدم كسى را كه تمام رندى و فرزى و ظرافتش را به كار بگيرد تا روياهاى جوانى خام را ويران نكند.
شاملو كه مرد، غلغله آدم ها كه ملك الشعرايشان را به خاك مى سپردند، همهمه اى در امامزاده طاهر كرج آفريده بود كه نمى گذاشت نگاه كسى به جاى ديگرى بگردد و چيز ديگرى ببيند. من اما كه ميانه چندانى با «اى ايران» خواندن بر سر مزار پيرمرد نداشتم، چند قدمى آن طرف تر نشستم و به چين و چروك هاى دردآلود صورت زنى نگريستم كه به تنهايى كنار گور مردى نشسته بود و هيچ نشانى از روزى كه ترجمه ام را بررسى كرد و به گلشيرى داد، نداشت.
شرق آنلاين
صفحه اول
ايران
جهان
اقتصاد
ديپلماسى
سياست
شهر
بازار
بورس
ورزش
جامعه
اقتصاد خاتمى
ورزش شرق ۱
ورزش شرق ۲
ورزش شرق ۳
ورزش شرق ۴
صفحه آخر
ادب نامه ۱
ادب نامه ۲
ادب نامه ۳
ادب نامه ۴
ادب نامه ۵
ادب نامه ۶
ادب نامه ۷
ادب نامه ۸
آرشيو