|
|
اگر
پروتاگوراس يونانى- متولد عهد بوق- معلم
دوره گرد حكمت بود گلشيرى- متولد ۲۵ اسفند
۱۳۱۶ اصفهان- چاوشى بود كه به هركجا مى رفت،
فرشى از داستان ايرانى زير پايش ريزبفت مى شد
و اين موقعيت ويژه را به بهاى علاقه و دقت نظر در
كار نوقلمانى كسب كرده بود كه تازه داشتند
تاتى تاتى كنان، اولين داستان قابل
عرض شان را مى نوشتند. خبرگى اش در
داستان خيره كننده بود. با مهارت يك مكانيك،
موتور داستانى را با چشمان بسته مى شنيد، آن
را اوراق مى كرد تا گريسكارى اش كند.
قلم را كه برمى داشت اين تفكر پا
مى گرفت كه در ابتدا كلمه بود و كلمه نزد خدا
بود و كلمه خدا بود. پس هرگونه ريخت و پاش را
نمى بخشيد و كلمات را چنان تنگ هم
مى خواست كه دانه هاى ذرت گرداگرد بلالى
چيده مى شوند. جامه نويسندگى به تن او رختى
عاريتى نبود زيرا داستان موريانه اى بود كه
در عمق وجود او دهليزهايش را ساخته بود و خساست
منسوب به اصفهانى هاى او در عرصه كتابت به
ايجازى باشكوه مى انجاميد. اگر بخواهيم با
معاينه مخاط زبان او به بررسى زبان در آثارش
بپردازيم با سودازده اى برخورد خواهيم كرد كه
زبانش بار دارد. سودايى مجازى كه در طى دوران
نسبتاً كوتاه زندگى اش به اين توفيق دست يافت
كه تمام نوآورى هايش را مصرف كند.
زبان در
آثار او لاك پشتى نيست كه هن و هن
مى كند بلكه كودك چالاكى است كه در دشت دارد
خرگوشى را دنبال مى كند. در داستان شاهكار
«ميرنوروزى ما» با زبان غرقابى مى سازد
كه همه چيز را به اعماق خود مى كشد تا
به قعر اعصاب ما نفوذ كند. رئاليسم موجود در اين
اثر دقيقاً تصويرى فوكوس از همه آن چيزهايى است كه
برملا نمى شوند و به همين دليل است كه اگر
هزار بار هم آن را بخوانى جز با بغض از گلويت
پايين نمى رود. شهرزاد او وراج نيست. نقل
مى كند، جر نمى كشد و به جاى تشريح
به جنبش آرواره نمى افتد ولى وظيفه ادبيات را
نيز نقشى نمى داند كه پرستاران شريف
بيمارستان هاى سوانح و سوختگى به عهده
گرفته اند. ميرنوروزى به جاى آن كه به
قصد التيام شكست نوشته شده باشد، آمده است تا بر
زخم نمك بپاشد و هر سطلى كه درون اين چاه دلتنگى
بيندازيد جز تيرگى و تباهى چيزى را بالا نخواهيد
كشيد. راوى اين داستان كريستف كلمبى نيست كه هادس
(دنياى مردگان) را كشف مى كند بلكه
اوديسه اى است كه با عبور از آن، اثر
ماندگارى را مى آفريند كه داراى چنان آلياژى
است كه به سهولت مى تواند همچون حلقه اى
در زنجيره ادبيات جهان تاب بياورد. كتاب هاى
او اگر هنوز در سبد خانواده قرار نگرفته اند
بديهى است كه طبق يك سنت تاريخى نامبرده توسط
كدبانوان محترمه اى حمل مى شود كه اگر
در زمينه رمان هنوز شاه آبادى پسند است
براى آن است كه پيازداغش نسوزد و به كتابى نياز
دارد كه در گير و دار پخت بتواند فوراً و با
استفاده از چوق الف آن را كنار بگذارد.
برخى
آثار اگر با اقبال عمومى روبه رو
نمى شوند به اين معنا نيست كه
نويسندگان شان چيزى براى گفتن ندارند بلكه در
اين حيص و بيص كاتبانى ظهور مى كنند كه به
اعتبار آثار چاپ شده شان از
چشم اندازهايى سخن مى گويند كه در يك
عن قريب تاريخى اتفاق خواهد افتاد. اين دسته
از نويسندگان مى دانند كه يك داستان خوب چيزى
جز يك سوءتعبير از واقعيت نيست. سوءتعبيرى كه چون
مكتوب و باورپذير مى شود به داد خواستى
بر عليه واقعيت اقامه مى شود و اگر هنر را
بيان آرمانى واقعيت بدانيم آنگاه مى توان
صداى اين گروه را رساتر شنيد زيرا بيان آرمانى
زندگى با واقعيت جارى چنان متفاوت است كه باب طبع
خوانندگانى واقع نمى شود كه با پارامترهاى
رسمى وقايع را مى سنجند. ادبيات جدى هميشه و
در طول تاريخ خوانندگانش را خود تربيت كرده است و
مشاهده نتايج اين تلاش چون به حيات اجتماعى و
فرهنگى يك ملت تعلق دارد به كندى صورت
مى گيرد و به تلاش ناخودآگاهى مى ماند
كه براى نيل به آگاهى بايد از مه غليظى گذر
كند.
|
|
تجليل
از گلشيرى كه اولين داستانش را در سال ۱۳۳۹ چاپ
كرد تا چهل سال بعد كه از ميان ما رفت تكريم از
خدمات ارزنده اى است كه او به داستان كوتاه
كرد تا باغ و باقياتش را بسازد. ولى اين
گلشيرى مشربى ها راه به جايى نخواهد
برد، اگر به اين جنبه از حيات او التفاتى نكنيم كه
او متعلق به نسلى بود كه در جرايد كثيرالانتشار از
آنان با عنوان پدرخوانده ياد مى كنند. او كه
در يكى از آپارتمان هاى شهرك اكباتان
مى زيست و ژوليدگى افكارش چيزى كم از موهاى
ژوليده اش نداشت، داستان نويسان ريز و
درشتى را حلقه و نحله خود كرده بود كه
مى دانستند كه با حامى گشاده دستى
مواجه اند كه در پيرانه سرى هرگونه تمرد
را مى بخشد ولى آن را فراموش نمى كند.
او زنده و فعال بود و مثل هر موجود زنده اى
ضعف ها و قوت هاى خود را داشت. هنگامى
كه توانست پلى رابط شود كه بين ادبيات داخل و
مهاجرت معلق بود به امكانسوزى هايى دست زد و
مخلوطى از نويسندگان و شاعران خوب و دم دستى
را به جاى پتانسيل واقعى به ادبيات مهاجرت
انداخت. او كه روزى از دهانه توپ حرف مى زد
در سال هاى پايان عمر از مصالحه با جهانى سخن
مى گفت كه تنها در خور سياست بازانى بود
كه ترفندهايشان را در حوزه روابط خارجى ديپلماسى
واقعى مى نامند. او كه روزى در كار نقد شلاق
مى كشيد (دوران جلسات پنجشنبه) حالا ديگر گز
اصفهان را به دهان نويسندگانى مى گذاشت كه
ميزان معروفيتشان هيچ ربطى به ميزان استعدادشان
نداشت. ديپلماسى ادبى جايگزين ادبيات مى شود
و گلشيرى از مقام اديب، در هيئت ديپلمات ادبى ظاهر
مى شود تا از اين پس ديگر با مهره سياه بازى
كند و خطابه هاى عزايش را بى محابا و
متشنج در گورستان ها ادا كند. شاملو پيش از
آغاز روزهاى سياهى كه به قتل هاى
زنجيره اى معروف است بساط عزلتش را از پايتخت
به دهكده فرديس منتقل كرده است تا به غول
معتكفى مبدل شود كه برخلاف گوته در وايمار، يك
پايش را قانقاريا خورده است و گلشيرى كه اينك ديگر
به نماد پيكره ادبيات ايران تبديل شده است؛
بى تاب از فشار مسلط، سر طايفه نويسندگانى
مى شود كه زودتر از ديگران تسمه پاره
مى كنند. و بى توجه به تناسب قوا وارد
ماجرايى مى شود كه مثل داستان استاد قواعدش
نبود و پيامدهايش را نمى توانست تحليل كند.
اولين عارضه تاريخى اين بى تابى در چهارم آذر
۱۳۷۸ بروز مى كند كه همراه با امضاكنندگانى
به تدوين منشورى مى پردازد كه اساسنامه مصوب
ارديبهشت ۱۳۶۰ كانون نويسندگان نبش كوچه مشتاق را
نديده مى گيرد. اين اقدام و ساير اقداماتى كه
بعد از اين و در جهت قانونى كردن فعاليت كانون
نويسندگان- كه تا پيش از اين فعاليتش را از
اعلاميه حقوق بشر و ساير ميثاق هاى
بين المللى اخذ مى كرد- صورت گرفت. اين
ديگر غيرقابل انكار است كه دست كم از مشروطيت
تاكنون پيكره ادبيات ايران تا اين حد و در اين
زمان به دولت وقت نزديك نشد.
با همه اين اوصاف،
ريگشورى كه كنار رود داستان، طلا استحصال
مى كرد در دهه پايان عمر خود نزيست بلكه
جگرپخته رنج و سختى شد. نخوابيد جز آن كه كابوس
ديد و همه كار كرد جز آن كه از گرسنگى نمرد تا پاى
هر سنگ داستانسرايى چهل مثقال خون جگر بريزد كه
اينك ديگر خانه پدرى ما محسوب مى شود. ولى
اين ادعا كه تنها اموات هستند كه خطايى از آنان سر
نمى زند نيز مانع از آن نخواهد شد كه تاريخ
ويتنام ويت كنگ هايى را كه در كمينگاه
بى تابى كردند مورد سرزنش قرار ندهد.