سال دوم - شماره۵۳۲
دوشنبه ۳ مرداد ۱۳۸۴ - - ۲۵ جولاى ۲۰۰۵
به صيغه مبالغه
فرشته مولوى
124998.jpg
نيم نگاه
حق حرمت استادى
بى گمان حكم گزاران عالم ادب مى توانند بسيار چيزها به نوآموزان و حتى كهنه آموزان ادب بياموزند. در واقع هر ادب آموزى، به ويژه اگر خط حركتش منحصر به صراط مستقيم ادب شناسى نباشد و بخواهد به هزارتوهاى آفرينش ادبى هم راهى بيابد، نه فقط از سخندانان خطه اى خاص و دوره اى معين، كه از همه، مى آموزد. هر نوع آموختنى طبيعتاً مى تواند ايجادكننده حق حرمت استادى باشد، اما، به هيچ وجه نمى تواند سبب ساز تغيير جايگاه استادى و تبديل آن به مقام مرادى و پديدآوردنده مريد و رهرو باشد. نكته درخور ديگر آن است كه در يك رابطه مستقيم زنده و سالم ميان استاد و شاگرد، آنچه كه استاد از شاگرد مى آموزد، كم ارزش تر از عكس آن، يعنى آنچه كه شاگرد از استاد مى آموزد، نيست. چنين ويژگى اى به ويژه در حوزه آموزش علوم انسانى و نيز هنر و ادبيات برجستگى نمايانى دارد.

124968.jpg
حكم گزارى ديگر از ملك ادب ايران رفته است و دريغ! سر آن ندارم كه در رثاى او بنويسم، كه نه مرثيه نويسى مى دانم و نه مى پسندم. اين نادانى و ناپسندى به كنار، شايد بهتر آن است كه سر نام آوران در حديث نامداران گفته آيد و يا، قلم هميشه روان نامجويان را بر سفيدى هاى كاغذ شتابان بدواند. در اين حال نه فقط رفتگان، كه بر جاى ماندگان نيز به ياد سپرده مى شوند.
بارى، رسم و قاعده بر آن است كه اين بر جاى ماندگان در وصف آن رفتگان داد سخن دهند. پرسه در عرصه اين سخن ها، از مدايح ميان تهى گرفته تا هجويه هاى توپ وار و نيز، از پوشيده گويى هاى رندانه تا پرده درى هاى گستاخانه، مرا به چند نكته باريك تر از مو مى رساند. اين نكته ها كه اغلب يا از ديده پنهان مى مانند و يا به عمد ناديده گرفته مى شوند، به دانه هاى پراكنده تسبيحى گسيخته مى مانند كه، گمان مى كنم با كنار هم آوردنشان، اى بسا بشود خط و ربط ميانشان را پى گرفت.
•••
هر بار كه از پس رفتن صاحب سخنى مصرع معروف «از ملك ادب حكم گزاران همه رفتند» را شنيده يا خوانده ام، هرچند از صلابت و سادگى و ايجاز آن حظ برده ام، از مطلق گرايى و گزافه گويى آن يكه خورده ام. صداى نازك و نارساى اعتراضى را شنيده ام كه، «يعنى ديگر كسى نيست و نخواهد بود؟» و نهيب زده ام، «قحط الرجال شدن در اين خطه از خاك خدا كه هيچ بى سابقه نبوده است!» صدا نرم تر و سست تر و، اين بار بى پرسش، گفته است، «اما آخر ديگرانى هم هستند...» و تا رنگ ببازد، محكم تر تا هرچه دوردست تر پسش رانده ام كه، «خواص نادرند، اصلاً بى همتايند... يعنى يكى ادعاى يكتايى مى كند، يا ديگران مدعى يكتايى اش مى شوند... بعد كنار آن يكتا، يكتاى ديگرى سبز مى شود كه اغلب همان است كه خلعت يكتايى بر آن اولى پوشانده و... اين هم حتماً گفتن ندارد كه خلعت را از تن مرده البته بى دردسرتر مى توان درآورد و پس، به مردگان بهتر مى برازد...»
اما اگر بر افراط كارى شاعر ايرادى وارد است، بر اين عيب جويى نيز چنين خرده اى مى توان گرفت و چون حرف حساب جوابى ندارد، از آن درمى گذرم. از اين گذشته شاعران همچون پيامبران بى واسطه نردبان مبالغه چگونه از فرش به عرش بروند؟ انصاف آن است كه گناه كوچك و شيرين اغراق گويى هاى آنان را بر بيگناهى بسيار و تلخشان ببخشاييم، به ويژه كه در مصرع بعدى شاعر ساده و صميمى اندوه شخصى خود را از مصيبت از دست دادن يارانش بازگو مى كند.
گره پنهان پس پشت اين بيت زيبا از سهميه مجاز مبالغه شاعر در حس كردن و شرح و وصف آن به هم نتابيده است. نكته آنجاست كه وقتى توقع «شرح هجران و خون جگر» شاعر را دارى، با حكم گزارى او رويارو مى شوى كه «چنين است و جز اين نيست» - و همين جا نقيض حرف شاعر آشكار مى شود كه، گرچه همه حكم گزاران رفته اند، شاعر حكم گزار بر جا مانده است. اما شاعران هرچند به راستى تافته هايى جدا بافته اند و مدام در آسمان سير مى كنند، از آسمان فرو نيفتاده اند. يعنى دست كم تا آنجا كه به راى و انديشه - و نه خيال پرورى - مربوط مى شود، تالى هايى دارند و بنابراين وقتى شاعر تكليف تهى بودن يا پر بودن ملك ادب را چنين آسان روشن مى كند، به آسانى مى توان دريافت كه در آن ملك قاعده بر آن است كه حكم گزارى عادت همگان باشد. مى توان استدلال كرد كه اگر اهليت حكم گزارى در عرصه ادب را در اهالى آن نبينيم، پس آن را در چه كسانى بيابيم؟ اين منطق گويا به اندازه كفايت متقاعدكننده مى نمايد، اما ترديدى از شكافى رخنه مى كند و گسترده مى شود كه: «اگر اهليت از دانايى و آگاهى سرچشمه مى گيرد، دانستن فى النفسه بى مرز است و از اين بى كرانگى نسبيتى مى گيرد كه پرهيز از قضاوت - يعنى حكم به تعيين حد، كه در ذات خود مطلق است - را افزون مى كند. بارى، حقى كه دانش و شناخت براى صاحب آن ايجاد مى كند، از جنس سنجش است، نه از جنس قضا.
•••
هر بار كه يكى به سراى باقى مى شتابد و يا شتابانده مى شود، بازماندگان در سراى خاكى، از خويشان و دوستان گرفته تا بيگانگان و دشمنان، در درشت نمايى و برجسته سازى صفات پسنديده او چندان زياده روى مى كنند كه آن خفته در خاك را اگر توان ديدن و شنودن مى بود، نه خويشتن مى شناخت و نه خودى و خصم را از يكديگر تميز مى داد.
اگرچه ايرانيان به خود خرده مى گيرند كه مرده پرستند، از اين عادت نيكو يا نكوهيده دست نمى كشند. وقتى دست مرده از دار دنيا كوتاه است، مگر چه زيانى دارد اگر به زير خاك رفته را به عرش اعلى برسانيم! ايرانيان در عين حال خود را زيرك هم مى پندارند و مدعايش هم يكى اين كه زنده ستيزى و مرده ستايى مى كنند. آخر زنده را اگر يك پله، تنها يك پله از پله خود، بالاتر بپندارى، باقى پله ها را چند تا يكى كرده و به آنى ديگر خدا را هم بنده نخواهد بود. مرده اما از سردى خاك در صدر هم كه بماند، جاى زندگان چشم تنگ را تنگ نخواهد كرد. از اين گذشته، زندگان پيش بينى ناپذير هم هستند و اگر قرص نانى به زنده اى قرض بدهى، اى بسا كه به جاى تلافى، پياله آبى نيز از تو طلب كند. (انگيزه هاى ديگرى نيز در كارند. براى نمونه، شايد از رقت قلب و غلظت احساسات كه هنوز از زمره خصايص ملى به شمار مى آيد، تا قرعه به نام ديگرى مى خورد، به شكرانه فرصت باقى مانده خود يا شايد شرمگين از يك بار ديگر جستن و رستن خود، به حال آن مجال سررسيده دل مى سوزانيم. ديگر آن كه، جهان آخرت، اگر وادى عدم هم كه باشد و هيچ هم نباشد، آن قدر رازآميز هست كه خوفناك يا دست كم پرهيبت بنمايد و از اين رو هر كه به اهليت آن درآيد، به خودى خود قدر و حرمتى مى يابد كه مى تواند با منزلت دنيوى اش هيچ همخوانى نداشته باشد. همه اين پايه ها و مايه ها به كنار، پيشينه ديرينه جوانمردى ايرانيان حكم مى كند كه به وقت «هل من مبارز» طلبيدن رو به حريف زنده درازدست و زبان گشوده گردانند و مرده كوتاه دست و مهر بر گوش و دهان را، دست كم چند صباحى، به حال خود بگذارند. پس از گذار آن چند صباح و يا به بيان عاميانه پس از خشك شدن كفن، البته كيسه كشيدن زندگان به تن مردگان نه تنها منعى ندارد، كه مرسوم و مستحب نيز هست. چنين رسم و آئينى صيغه مبالغه هم اگر داشته باشد، نشانه ادب و آداب دانى و وقت شناسى ايرانيان است و بس!
•••
هر بار كه بزرگى مى رود و ماندگان را به تب و تاب و اندوه و عذاب مى افكند، يك بار ديگر در آداب و آثار ويژه تدفين و توديع چهره خشك و فرسوده مكتب مريد و مرادى هويدا مى شود. نفس هواى مشرقى و خاصيت خاك خاورى، تدبير ناگزير مردمى كه هميشه در معرض خطر تاخت و تاز بيگانگان بوده اند، يا خميره افراط كار ملتى كه هرچند در گذر تاريخ دراز خود مدارا آموخته، با ميانه روى خو ندارد، بر گرد رابطه استاد- شاگردى رسم و آئينى تنيده كه يكى از جان سخت ترين عناصر سنت ايرانى است.
بنا به قاعده، منطق مناسبات ميان مراد -  قطب، مرشد، - از يك سو و خيل مريدان - رهروان، پيروان، بچه مرشدان و مقلدان - از سوى ديگر بر پايه ايمان استوار است و از اين رو چون و چراپذير نيست. بند و پيوست ميان دو سر، رشته اى جز باورى مطلق، قاطع و استدلال ناپذير نمى تواند داشته باشد و تا اين رشته دوام و بقا دارد، اين پيوند گسست ناپذير است و هيچ خطرى تهديدش نمى كند. خاستگاه ايمان خاستگاهى عاطفى است. در ذات خود سنجش كمى را برنمى تابد. معيار مشخصه هايش از جنس عاطفه و احساس است. قدمت و قدرت آن، دليل وجودى و ضرورت آن و سود و زيانش، همه، با ترازوى احساس سنجيده مى شوند و با خرد و خردورزى بيگانه اند. چيستى و چگونگى موضوع ايمان از آنجا كه نيازمند اندازه گيرى و مقياس عقلانى مى شود، نمى تواند نقشى كانونى در اين حلقه داشته باشد. اين مقوله، در واقع، دايره اى است كه يك مركز نمايان و معلوم (مراد) و جمع به هم بسته و به گرد مركز حلقه زده نقطه هاى بى شمار نامعلوم (مريدان) - با هويتى نه به عنوان يك نقطه، بلكه به مثابه ذره اى ناگسستنى از مجموعه نقطه ها يا خط پيرامونى گرد مركز - را دارد. موضوع ايمان همان سطح محصور ميان خط بسته و مركز دايره است. نيز مى توان گفت كه موضوع مى تواند هر آن چيزى باشد كه در جايگاهى به وسعت آن سطح قرار گيرد و يا حتى در نهايت خلاء گنجيده در آن سطح باشد. به اين ترتيب در محدوده دايره و از درون آن، يعنى از منظر مركز و خط پيرامونى دايره، آنچه كه حياتى است ميزان ايمان و قوت و وسعت آن است، نه موضوع آن؛ پس، بررسى كم و كيف موضوع و يا به زير سئوال بردن آن تنها در خارج از دايره، يعنى به توسط بيرونيان، معنا مى يابد.
از سوى ديگر اما، بنياد رابطه ميان استاد و شاگرد بر موضوع استوار است. دانش، فن، مهارت و يا شيوه ها و شگردهاى هنرى  -  ادبى مضمون و موضوع يادگيرى شاگرد و ياددهى استاد مى شوند و مناسبات ميان اين دو را به واسطه خود شكل مى بخشند. بر اين روال، از آنجا كه علت رابطه ميان استاد و شاگرد آموختن موضوعى معين است، هرگاه اين علت و دليل به هر صورت - با پايان يافتن روند آموزش و يادگيرى و يا در كار آمدن عوامل ديگر - نقصان يابد، پيوند استاد - شاگردى نيز گسسته و يا سست مى شود. اين گفته به معنى تقليل دادن روابط و مناسبات انسانى ميان شاگرد و استاد تا حد پيوندى مكانيكى نيست. روشن است كه هر تعامل انسانى به فراخناى پيش بينى ناپذير ابعاد گونه گون سرشت بشر بسط پذير مى تواند باشد؛ اما، صحنه تعريف محدوديت طلب است و به چراغ هايى نياز دارد كه بتوانند كانون هاى توجه آن را روشن كنند.
تعيين و تحديد دو مقوله «مريد و مرادى» و «استاد و شاگردى» و تفكيك و تشخيص آن دو از يكديگر به معنى انكار و نفى تغيير اين دو و تبديلشان به يكديگر و يا آميختگى شان در جهان واقع نيست. نسبيت بر همه امور انسانى همواره حاكم است و در موارد بسيارى تميز اين كه رابطه اى مشخص در چارچوب كدام يك از دو مقوله يادشده مى گنجد، دست كم در نگاه نخست، آسان نيست. اما بحث بر سر نكته ديگرى است: يكى گرفتن اين دو شيوه مناسبات انسانى و يا ناديده گرفتن و كم اعتنايى به تفاوت هاى ماهوى آنها مايه بروز سردرگمى هايى مى شود كه افزون بر به بار آوردن فرجام هاى ناگوار شخصى در عرصه اجتماعى نيز پيامدهايى زيان آور دارند.
بى گمان حكم گزاران عالم ادب مى توانند بسيار چيزها به نوآموزان و حتى كهنه آموزان ادب بياموزند. در واقع هر ادب آموزى، به ويژه اگر خط حركتش منحصر به صراط مستقيم ادب شناسى نباشد و بخواهد به هزارتوهاى آفرينش ادبى هم راهى بيابد، نه فقط از سخندانان خطه اى خاص و دوره اى معين، كه از همه، مى آموزد. هر نوع آموختنى طبيعتاً مى تواند ايجادكننده حق حرمت استادى باشد، اما، به هيچ وجه نمى تواند سبب ساز تغيير جايگاه استادى و تبديل آن به مقام مرادى و پديدآورنده مريد و رهرو باشد. نكته درخور ديگر آن است كه در يك رابطه مستقيم زنده و سالم ميان استاد و شاگرد، آنچه كه استاد از شاگرد مى آموزد، كم ارزش تر از عكس آن، يعنى آنچه كه شاگرد از استاد مى آموزد، نيست. چنين ويژگى اى به ويژه در حوزه آموزش علوم انسانى و نيز هنر و ادبيات برجستگى نمايانى دارد.
در اين زمانه در عالم ادب، چه در سطح جهانى و چه در سطح ملى، بده بستان هاى ادبى نيز به مثابه شاخه اى از بده بستان هاى فرهنگى رواج عام دارد. افزون بر كلاس هاى رسمى آكادميك و كم و بيش به سبب ناكفايتى اين كلاس ها، كلاس ها و جلسه هاى آزاد و غيررسمى براى ادب شناسى و اديب پرورى و حتى استعداد و خلاقيت ادبى به راه هاى گوناگون و به لطائف الحيل پا گرفته اند. بحث در چند و چون اين كلاس ها در اينجا نمى گنجد. آنچه مورد نظرم است اين است كه به گمان من بنياد پيدايى اين گونه كلاس ها _ صرف نظر از عواملى چون اقتضاى زمانه و رواج يك رسم و يا امكان ايجاد درآمد براى اهل قلم و غيره - نه تنها بر نياز شاگرد، كه چه بسا بيشتر بر نياز استاد به يك جريان بده بستان ذهنى استوار مى گردد. به بيان روشن، براى نمونه، از يك جمع بيست نفره كه به كلاس داستان نويسى مى روند، به راستى چند تن خواهان آموختن فنون اين شاخه از ادبيات هستند؟ انگيزه ها هميشه روشن و آشكار نيستند. دلايل فرعى و حتى نامربوطى مى توانند يكى را بر صندلى چنين كلاسى بنشانند؛ مثلاً، رفع كسالت و پر كردن وقت، ارضاى كنجكاوى، كوشش در مسير يافتن شغلى به ظاهر راحت و بى دردسر يا پولساز و از اين دست. سر آخر آنكه، شمار كسانى كه به راستى نيازمند و يا خواهان چنين كلاسى هستند و ممكن است از آن بهره ببرند، اندك است. اما، استادى كه در چنين كلاسى آموزش مى دهد، اگر اسير گرداب تنگناهاى خود نباشد و هم چيزى در چنته و هم ذهنى پويا داشته باشد، بيش از شاگردان از اين كلاس رهيافت خواهد داشت.
پس چگونه است كه در ملك ادب ايران توقع حاكم اين است كه شاگرد نه شاگردى، كه خاكسارى  كند و استاد نه بر مسند استادى كه بر تخت مراد (و چه بسا پوست تخت و قس على هذا) جا خوش كند؟ بر اين سياق شاگرد خوب فرمانبر در پوست بز اخفش فرو مى رود و جا به جا و اغلب نابجا يا زبان به ستايش مى گشايد و قلم به نيايش مى فرسايد، يا در نهايت هرگاه ديگر افاضات استاد به هيچ روى تاييد و تمجيدبردار نباشد، به سكوت يا ترفند شرعى تقيه متوسل مى شود. استاد نيز كه در شاگرد جز «رهرو» راه خود رفته نمى جويد، اندك اندك كوررنگ رنگين كمان راه هاى ديگر شده، جز خود قبله اى در عالم نمى بيند. بدين گونه پس از چندى استاد به قطب و جمع شاگردان به جماعت مريدان و مجموعشان به منظومه اى ويژه بدل مى شوند. اين منظومه نافرمانى و كج روى هيچ يك از عناصر را برنمى تابد و هر انحرافى را از مدار مقرر خروج مى انگارد.
سازوكار حاكم بر اين منظومه و دستگاه در اساس همان سازوكار غالب بر هر آئين و كيش است كه براى دوام و بقاى يك طريقت خاص و حفظ نظم و قرار آن ناگزير از تحميل نظم پذيرى و قانونمندى سختگيرانه است. اين نظم پذيرى و قانونمندى با اصول حاكم بر مناسبات استاد  -  شاگردى به مفهوم امروزين آن و ضوابط «كلاس» مدرن به طور عام و «كلاس» هاى هنرى  -  ادبى و «پرورش خلاقيت» به طور خاص تفاوت ماهوى دارد. چنين سازوكارى از يك كلاس درس هنرى  -  ادبى، كه يك قالب ويژه و مدرن بده بستان هنرى  -  ادبى در زمانه حاضر است، يك محفل مى سازد كه شكل ويژه تجمع جماعت اهل ادب در يك جامعه سنتى است. به بيان ديگر جامعه ادبى ايران يك قالب خاص مدرن (كلاس درس ادبى) را از جهان غرب وام مى گيرد و محتواى سنتى و مالوف خود (فرهنگ مريد و مرادى) را در آن مى گنجاند (يا به كلام دقيق تر، مى چپاند).
گمان نمى رود پس از گذشت حدود صد سال از انقلاب مشروطه، يا آغاز تجددگرايى در ايران، ترديد در ضرورت وام گيرى هايى از اين دست و نياز به بهره گيرى از دستاوردهاى تمدن و فرهنگ غرب روا باشد. ايراد كار از آنجا برمى خيزد كه در روند تقابل و تعامل ناگزير ميان سنت و تجدد و در جريان تاثيرپذيرى و تاثيرگذارى ميان فرهنگ خودى و ديگر فرهنگ ها ناديده گرفتن ظرايفى چون ارتباط ارگانيك عناصر يك مجموعه با يكديگر و همخوانى و همسازى ظرف و مظروف يا قالب و محتوا به بروز غرايبى مضحك و در نهايت دردسرآفرين و زيانبار مى انجامد. بر اين روال قالب غربى و مدرن كلاس درس ادبى در بافت جامعه ادب ايران كه هنوز از قيود فرهنگ سنتى و سنت هاى ديرپا نرسته، بدل به محفلى مى شود كه سر آخر و در مجموع دستاوردش در حصر فوايد و منافع باندسازى و باندبازى اسير مى ماند.
اين گونه وام گيرى هاى ناقص، كه با تهى كردن موضوع وام از محتوا، در واقع نوعى نقض غرض است، نه تنها منحصر به حيطه ادب و هنر نمى شود، بلكه در اساس نمودى خاص از يك فرآيند عمومى است. در حالى كه پيشينه آموزش مدرن در ايران به تاسيس دارالفنون برمى گردد و از آن زمان تاكنون به دلايل گوناگون كوشش همه جانبه براى پيروى از معيارهاى بين المللى آموزش و همگامى با حركت آن در سطح جهانى، چه از جهت نظرى و چه از لحاظ علمى، صورت گرفته است، هنوز جلوه هاى آشكار نگرش سنتى به روابط استاد  -  شاگردى در سطوح ابتدايى تا عالى آموزش در ايران به وفور يافت مى شوند. در زمينه هاى ديگر نيز، از قلمرو اقتصاد و سياست گرفته تا گستره اجتماعى  -  فرهنگى، نمونه هاى اين «وصله پينه» ها كه منجر به مضحكه سازى و پيدايى پديده «گروتسك» مى شوند، اندك نيستند.
در آنچه سبب ساز شكل گيرى فرآيند نامبرده است، افراط كارى ايرانيان نقشى اساسى ندارد. عامل اصلى تنگناهاى بحران هويت ملتى است كه در تقاطع تقابل و تضاد دوراهه سنت و تجدد درنگ كرده و گرفتار تلاطم حيرت و هيجان به انگيزه تشخيص راه صواب از ناصواب ناگزير به پيشروى و گزينش يك راه است. آنچه كه نشان از افراط و تفريط ملى دارد، در شتاب به پذيرش نسنجيده و پيشرس اشكال و قالب هاى بيگانه بدون توجه كافى به محتواهايشان و نيز در تعلل در دل كندن از درونمايه هاى ديرپا و طفره رفتن از برخورد آشكار با معايب فرهنگ ملى جلوه گر مى شود.
فرهنگ مريد و مرادى نمايى از هيئت پوسيده استبداد و اختناق شرقى است و در ساختار تمدن و فرهنگ جهان كنونى كارساز نيست. از سوى ديگر دروازه عالم هنر و ادب نيز تنها بر پاشنه آزاديخواهى و رهايى بخشى - به گسترده ترين مفهوم خود - است كه مى چرخد. همچنين پيامد زنده و پوياى جريان يادگيرى و ياددهى، فراتر رفتن شاگرد از حلقه استاد است. بدين قرار، ديگر خرقه و پوستين مرشدى بر قامت استادان «باكلاس» نمى برازد و پيروى هاى مريدانه و تاييدهاى توخالى نيز نشانه حرمت گذارى و قدرشناسى به شمار نمى آيند.
• • •
گاهى كه نام آورى اهل ادب از خاك به افلاك مى رود و بهانه اى براى بازنگرى در احوال و آثارش فراهم مى آيد، جلوه ديگرى از فرهنگ سنتى مجال رخ نمودن مى يابد كه تاكنون اعتنايى درخور به آن نشده و سزاوار تأمل و تعمق است.
در متن فرهنگى كه آبشخورش اقتصادى فئودالى و سياستى استبدادى بوده و بافت اجتماعى  -  فرهنگى اش تاروپودى پدرسالارانه داشته است، از يك سو قائميت به فرد اهميتى حياتى دارد و از ديگر سو فرديت به خودى خود فاقد اعتبار است. اين دو واقعيت نه ناقض و نافى يكديگر، كه مكمل يكديگرند.
در اين حال، پس جاى شگفتى نيست كه سياست مداران قرار گرفته در راس، به رغم مفرد بودن خود، با ضمير جمع «ما» از خود ياد كند. قدمت و ديرپايى كاربرد ضمير «ما» به جاى «من» در فرهنگ سنتى بر پايه استدلال ياد شده درخور توجه است، اما نكته درخور تامل وسعت آن است كه از محدوده اشكال و ابعاد اصلى ساخت هاى استبدادى مى گذرد و به گستره مناسبات متنوع تر - از جمله مناسبات حاكم بر تعامل ميان مراد و مريد و استاد و شاگرد - تسرى مى يابد.
كنكاش در چند و چون اين «ما» نتايج جالبى به بار مى آورد كه پرداختن به آنها مجالى فراخ تر و خاص تر از اين نوشته مى طلبد. به اشاره اما مى توان برخى از آنها را مطرح كرد. يكى از وجوه، كاربرد آن در زمينه اى كاملاً مغاير با زمينه بنيادى آن است؛ يعنى زمانى كه «ما» به جاى «من» نه از زبان صاحب اقتدار و به مثابه نشانه اى از قدرت و غلبه، كه از موضع ضعف و به مثابه نشانه اى از خاكسارى به كار مى رود. در اينجا ديگر «ما» نه بيانگر نيرويى مسلط و جميع، كه بازگوينده فروتنى و گاه حتى حقارت گوينده است. اين همان «مايى» است كه اغلب از زبان عوام در مجاورت روزمره در اشاره به خود شنيده مى شود و در ميان دانش آموزان نيز به ويژه به هنگام غليان احساسات و عواطف مثبت و يا منفى رواج دارد. وجه ديگر كه به همين اندازه در خور بررسى است، حكايت از آن دارد كه در محدوده فرهنگ سنتى اى كه كار گروهى در آن ارج و قرب چندانى ندارد و جمع به مثابه مجموعه اى از آحاد منفرد و متشخص هويت ويژه و قدرتمندى نمى يابد، ضمير «ما» در حوزه معناى دستورى واقعى خود فاقد اعتبارى خاص است. به بيان ديگر مى توان گفت ديگر هر گاه «ما» به عنوان ضمير شخصى جمع به كار مى رود، بار معنايى مضاعفى به همراه ندارد و مخاطب جز دريافت مفرد نبودن فاعل يا مفعول به استنباط ديگرى دست نمى يابد.
در سايه نفوذ فرهنگ سنتى بزرگان ملك ادب نيز در موقعيت هاى گفتارى  - نوشتارى گوناگون به كرات ضمير «ما» را در اشاره به خود به كار مى برند. دقت در ميزان اين كاربردها و زمينه هايشان نشان مى دهد كه در بيشتر موارد آگاهانه و به منظور القاى قدرت راى و اعمال نظر گوينده و نويسنده صورت مى گيرند. به بيان ديگر، هر گاه قصد حكم گزارى در كار باشد، روى هم رفته ضمير «ما» به جاى ضمير «من» دلالت بر حكم گزار مى كند و از اين منظر تفاوت عرصه ادب با مثلاً عرصه سياست، تفاوتى چشمگير نيست. با اين همه ميان «ما» يى كه اشاره به يك رجل سياسى دارد، با «ما» يى كه نويسنده اى بر زبان يا بر كاغذ مى آورد، تفاوتى هست كه از تك بعدى بودن اولى و تنوع بار معنايى دومى برمى خيزد. «ما» ى اولى تنها بازگوينده اقتدار گوينده و نشان از قصد تحكم او دارد. نويسنده، اما به دليل آشنايى با واژه ها و توانمندى در زبان آورى به القاى مستقيم و سرراست و ساده معنى بسنده نمى كند؛ در گزينش واژه ها هدفى فراتر از يافتن قالب هاى قراردادى معانى و مفاهيم معين را دنبال مى كند و در مجموعه سازى از گروه واژه ها و يا ترتيب و آرايش آنها در كنار يكديگر سبكى را پى مى گيرد و يا ابداع مى كند. براى او شيوه ارائه و انتقال معنا و مفهوم از خود آن ارائه و انتقال كم اهميت تر نيست، بنابراين كلام خود را با هاله و لفافى خاص خود مى آرايد تا مهر خود را بر ارتباط زبانى ايجاد شده بكوبد. بدين گونه «ما» ى نويسنده به پيروى از ويژگى حرفه اى و دغدغه ذهنى او «ما» يى ساده و تك معنا نيست و به فراخور فراخناى ذهنى و قلمى او مخاطب را به چالش كاوش و كنكاش فرامى خواند.
•••
و سرانجام، هر بار كه صاحب قلمى روى در نقاب خاك فرو مى پوشد و خواسته ناخواسته آثارش را به زمانه و اهل آن مى سپرد، نگرشى كه صاحب اثر را بر اثر مقدم مى شمارد، سلطه خود را ديگر بار به نمايش مى گذارد.
بر مبناى اين زاويه ديد تمايل عام بر آن است كه به وديعه سپار بيش از وديعه پرداخته شود؛ اما، اين گرايش به دلايلى به پيدايى آثارى مشابه و همتراز با زندگينامه ها و شرح حال هاى مرسوم در غرب نمى انجامد.
چنين رفتارى بيش و پيش از هر چيز ريشه در شيوه برخورد كلى انسان شرقى دارد كه در نگاه به خود و به جهان قائل به فاصله گذارى نيست. نگرش انسان غربى مبتنى بر فاصله گيرى نظاره گر از «ابژه» - خواه اين ابژه خود انسان و خواه پاره اى از جهان و يا كل كائنات باشد - و بازبينى و بررسى آن به مثابه چيزى جدا از خود است. حال آن كه انسان شرقى به وقت مداقه در خود و جهان قادر به انتزاع نيست و نه تنها از خود كه از جهان نيز به مثابه موضوع مورد بررسى فاصله نمى گيرد. بحث در تفاوت اين دو ديدگاه تفصيلى بيش از حوصله اين نوشته مى طلبد، با اين همه نمى توانم از ذكر نكته اى درخور اعتنا كه حاصل چنين تفاوتى است درگذرم. به رغم پيشينه چشمگير «حديث نفس» نويسى و ديگر اشكال «خويشتن نگارى» در تاريخ ادبيات ايران، در ادب معاصر ژانر معروف به «خود زندگينامه» هنوز نتوانسته نمونه كم و بيش قابل قبولى كه بتواند با نمونه هاى فراوان و تحسين برانگيز ادبيات غربى همسرى كند، ارائه دهد. به گمان من دليل محورى اين كاستى در اين واقعيت نهفته است كه نويسنده ايرانى هنوز به وقت سخن گفتن از خود و پرداختن به خود به مثابه موضوع نوشتار به آن پايه و مايه از توانايى انتزاع كه مقتضاى «خودزندگينامه» نويسى و پيش زمينه فراتر رفتن از حلقه خودسانسورى است، دست نيافته است. در اينجا اشاره به آبشخور اصلى گرايش به تقدم صاحب عمل بر عملكرد كافى مى نمايد و به اين بسنده مى شود كه در بطن و متن فرهنگى قائم به فرد و ناباور به تفكيك و تميز عامل و عمل و ناتوان از انتزاع مقطعى اين دو، طبيعى است كه به هنگام داورى و حكم گزارى نگاهى كلى نگر نه پديدآمده كه پديدآورنده را كانون توجه خود قرار مى دهد. در پهنه ادب اين نگرش بيش از آن كه به نقد و بررسى همه جانبه و جامع آثار يك هنرمند بينجامد، به موشكافى هاى بيهوده در احوال شخصى او، دامن زدن به سايه فكنى ويژگى هاى شخصيتى او بر آثارش و كم اعتنايى به ميزان ارزش و اعتبار كارهايش منجر مى شود و در نهايت جوى پديد مى آيد كه امكان پرداختن جدى و اصولى به آثار او را، اگرنه ناممكن كه، دشوار مى سازد.
بارى، راست است كه قضاوت و حكم دادن درباره هنرمند آسان تر و خوش گوارتر از سنجش آثار هنرى اوست. اين نيز راست است كه هنرمند بر اثر هنرى تقدم زمانى دارد و هستى دومى بر خواست و توان اولى استوار است. با اين همه، ذات هستى به آفريده اين موهبت را ارزانى مى دارد كه پس از آفرينش مستقل از آفريدگار خود و قائم به خود باشد. اين خاصيت هستى تنها شامل حال بارى تعالى و بندگانش، يا آدمى و زاد و رودش نمى شود، بلكه هنرمند و اثر هنرى را نيز از خود بهره مند مى كند. هستى هر اثر هنرى در مسير جدا و مستقل از هستى هنرمند جريان دارد و تداوم مى يابد. اگر در آغاز اثر نيازمند خالقى است تا به حياتش شكل بخشد، پس از شكل گيرى اين هنرمند است كه با سپردن نشان خود به اثر نيازمند آن باقى مى ماند. وديعه اى كه هنرمند به زمانه مى سپرد، در نهايت جز نقشى از وديعه سپار، رشته پيوندى با او ندارد. درك و هضم چنين حقيقتى چه بسا براى برخى از آفرينشگران - از قادر مطلق گرفته تا هنرمندى تك اثر - دشوار و يا محال بنمايد؛ اما، هستى بى اعتنا به پسند و ناپسند هستى بخشان قواعد و قوانين خود را پى مى گيرد و به راه خود مى رود. بدا به حال آنانى كه، بهره مند يا بى بهره از موهبت هنر، بصيرت دريافت گوهر هستى و فضيلت فراتر رفتن از خويشتن خود را نيافته اند و خوشا به حال هنرمندى چون فروغ كه بى هيچ غبطه و دريغى مى گويد: «پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنى است.»
شرق آنلاين
صفحه اول
ايران
جهان
اقتصاد
ديپلماسى
سياست
شهر
بازار
بورس
ورزش
جامعه
اقتصاد خاتمى
ورزش شرق ۱
ورزش شرق ۲
ورزش شرق ۳
ورزش شرق ۴
صفحه آخر
ادب نامه ۱
ادب نامه ۲
ادب نامه ۳
ادب نامه ۴
ادب نامه ۵
ادب نامه ۶
ادب نامه ۷
ادب نامه ۸
آرشيو