Hooshang Golshiri Foundation Home

کارگاه داستان
داستان این هفته
هفته‌های قبل
در بارهء کارگاه
بررسی داستان ملكه الیزابت نوشتهء مصطفی مستور
تعداد نظرها: 4

4 . 3 . 2 . 1


روح‌الله حسنی
اول مرداد هشتاد و دو
ay_gin@yahoo.com
afshinha.persianblog.com

آقای مستور را به عنوان مترجم داستان‌های کارور و نویسنده‌ای که دو تا از داستان‌هایش در سایت سخن است می‌شناسم. اما در باره این داستان: بازی که در این داستان بین شخصیت‌ها انجام می‌گیرید برگرفته از داستان بسیار زیبایی است که اسم آن و نویسنده‌اش در خاطرم نیست. در آن داستان پیرمرد تنهایی که از زندگی روزمره‌اش خسته است بازی نام‌گذاری دوباره ‌اشیا را اختراع می‌کند اما خودش در این بازی گم می‌شود و سیستم جدید نام‌ها (دال‌ها) جایگزین سیستم مالوف می‌شود و بنابراین حداقل ارتباطی را که می‌توانست با دنیای اطرافش داشته باشد از دست می‌دهد.
در داستان ملکه الیزابت که داستانی است که تمام قواعد یک داستان دراماتیک را رعایت می‌کند شخصیت‌پردازی- روایت پلان پلان داستان و... نشان از یک داستان با قراردادهای کلاسیک داستان‌نویسی دارد. سوالی که ‌اینجا مطرح می‌شود این است که اگر در داستان بازی دیگری بین ۴ شخصیت اصلی تعبیه شود چه تاثیری ذر کلیت داستان ایجاد می‌شود. مگر داستان تکراری عشق دوران نوجوانی که در ادبیات داستانی خودمان نیز نمونه فراوانی از آن یافت می‌شود (به عنوان نمونه رجوع کنید به مجموعه داستان پوکه‌باز کورش اسدی داستان خواب‌های جنوبی) چند بار باید روایت شود. تازه موضوع اصلی داستان _عشق عیدی به زیور_ که عنوان داستان نیز برگرفته از آن است از یک چهارم آخر داستان شروع می‌شود یعنی سه چهارم اول داستان فقط در شرخ بازی بین بچه‌ها و ورود آن‌ها به بازی است که مستقیما در کنش اصلی داستان دخیل نیست.
به هر حال برای آقای مستور آرزوی موفقیت می‌کنم.

Top


پروین
alam.persianblog.com

با سلام خدمت آقایان تقوی، فیروزی، صابری و آقای مصطفی مستور
و سلامی‌ مجدد به دوستان كارگاه داستان
اگر صبحت از داستان كوتاه باشد به نظر من داستان ملكه الیزابت چهارچوب داستان كوتاه را داراست. شخصیت‌ها و روابط آنان از خلال گفتگوها برای خواننده بیان میشود، جز در مورد شخصیت عیدی كه نقش كلیدی در ماجرا دارد بعدن توضیح بیشتری می‌دهم. طرح داستان، بازی و عناصر دیگر در داستان با دقت و گاه حتی اضافی، مثلا توضیحات اضافی در مورد شیوه تهیه عكس اتومبیل و یا عكس هنرپیشه‌ها، شرح داده میشود. داستان به هفت بخش تقسیم شده كه در شروع داستان با جملات روای و خصوصا در پایان بخش اول با جمله اسی كه می‌گوید‌: «نمیدونم، آخر قصه خوابم برد.» كشش داستان اوج می‌گیرد. از این جمله بار تراژیك داستان هم بنوعی به خواننده القا میشود و این همان حسی‌ست كه آقای علی قانع در نظراتشان در بخش حاشیه همین صفحه به ما می‌گوید: «... و از همان اول با شکل‌گیری داستان حسی میگفت که قرار است یکجوری دوستی و رابطه طرح شده در پایان بهم بریزد.» به نظر من نقطه قوت داستان در همین جاست. داستان از زبان روای با بهتر است بگویم «مستور» برای ما گفته میشود. لحن و زبان روای تا پایان داستان در خور شخصیت داستان باقی می‌ماند. می‌دانیم كه لحن و استعاره مهمترین ابعاد هنرٌ زبان هستند و در این داستان همانطور كه آقای قانع اشاره كرده‌اند استعاره كمتر بكار رفته است. اما دیگر صناعت بكار برده شده كمبود استعاره را جبران میكند. به نظر من داستان ملكه الیزابت داستانی واقع‌گرایانه است كه طرح و نقشه آن و جغرافیای داستان در خدمت یك داستان تراژیك قرار می‌گیرد.
از آقای مستور مجموعه داستان‌های كوتاه در كتابی به نام عشق در پیاده‌رو و سه داستان در سایت سخن را خوانده‌ام. تسلط به زبان و شناخت او به قصه‌نویسی را از خلال داستان‌هایش می‌توان فهمید. بر خلاف نظر دوستم، آقای علی قانع معتقدم كه داستان ملكه الیزابت نیز در قد و قواره كارهای اوست. فكر می‌كنم سلیقه و نیاز‌های شخصی در انتخاب یك داستان تاثیر دارند. گاه موضوع یك اثر، بر دیگر عناصر و صناعت موجود در داستان برتری می‌یابد، خصوصا اگر موضوع تازه و زیبا باشد. بدین خاطر می‌تواند بر خواننده حرفه‌ای تاثیر بگذارد و باعث گردد كه بر دیگر عوامل موجود در یك داستان كه ساختار داستان بر آنان استوار است، كمتر بپردازد. برای من شخصا داستان كوتاه یا بلند اگر دارای طرح و نقشه نباشد و یا لحن بكار گرفته شده در آن مناسب اثر نباشد، داستان ضعیفی‌ست حتی اگر موضوع تازه و زیبا باشد.
ضعف داستان ملكه الیزابت در پرداخت كمتر از شخصیت عیدی‌ست، داستان حول محور شخصیت عیدی و پایان تراژیك زندگی اوست و عدم پرداخت بیشتر به این شخصیت محوری، باعث می‌گردد پایان غم‌انگیز آن اندكی مصنوعی جلوه كند. چه تقاوتی مابین عیدی و دیگر شخصیت‌های داستان هست كه بازی اختراعی، ملكه ذهنش می‌شود و در آن گم می‌شود. عشق زیور چه نقشی در این ماجرا دارد. خپل بودن عیدی و خنده‌دار بودن عشق او و اصولا نقش ظاهری عیدی در این ماجرا چیست. اینها سوالاتی كه در داستان بدون پاسخ می‌ماند. در بخش سه داستان با آمدن پدر عیدی و همین‌طور در بخش پایانی آن، خطر پایان غم‌انگیز زندگی عیدی برای خواننده گوشزد می‌شود. اما چرا و چگونه عشق و بازی تعویض واژگان در هم می‌آمیزند و عیدی در غرقاب توهم و عشق فنا می‌شود، این مهم برای خواننده در ابهام می‌ماند.
در پاسخ به سوال آقای روح‌الله حسنی فكر می‌كنم دقیقا بازی مابین این چهار شخصیت و قواعد آن، تعویض واژگان و گم‌شدگی در آن و تاثیر آن بر شخصیت عیدی در این داستان، آن را از دیگر ملودرام‌های موجود جدا میكند. هر چند یش از این گفتم شخصیت عیدی برای خواننده كمی ‌ناشناس می‌ماند. البته هر ترفند و نقشه دیگری در داستان همانند این بازی و قواعد آن می‌توانست داستان را از دیگر ملودرام‌های كلاسیك جدا سازد اما به نظر من این بازی خاص و قواعد آن انتخاب خوبی برای داستان ملكه الیزابت است.
برای آقای مستور پایداری در نوشتن را آرزو دارم.

Top


فریبا چلبی‌یانی

آقای مستور را اولین بار با خوانش رمان، روی ماه خداوند را ببوس، شناختم. که در واقع رمانی بود در خور توجه. اما وقتی برمی‌گردیم به داستان کوتاه ملکه الیزابت چند موضوع را بی‌آنکه پرداخت و عمق بیشتری به موضوع داده شود، من خواننده را با چند مورد مواجه می‌کند.
۱) سوالی که برایم پیش آمده ‌آیا نویسنده به عشق دوران نوجوانی از لحاظ روانشناختی ‌اشراف دارند یا نه؟ چرا که کمی‌ بعید می‌رسد که یک نوجوان پسر در عشق اولیه خود چند سال کوچکتر از خود را انتخاب کند. البته ‌امکان دارد، اما اکثرا یا به همسن و سال‌های خود تمایل پیدا می‌کنند و یا به چند سال بزرگتر از خود علاقه پیدا می‌کنند.
۲) دومین مورد در رابطه با دو تکه شدن داستان است، که فکر می‌کنم موضوع عاشق شدن عیدی به زیور یک جور وصله‌ی ناجور توی داستان است. موضوع خود بازی خوب بود اگر چنانچه تا آخر ادامه پیدا می‌کرد.
۳) به بازی خاتمه دادن رسول و راوی و اسی به نظرم آبکی آمد چرا که هر چه قدر نوجوان را از کاری که طبع میل بزرگترها نیست امتناع کنند، نوجوان بیشتر راغب می‌شود که دنبال کار را بگیرد. و چند تا سیلی خوردن و فحش و تهدید نمی‌تواند انگیزه‌ای قوی برای پایان دادن یک بازی باشد که آنهمه رویش حساب می‌کنند.
۴) مورد آخر در رابطه با مرگ عیدی است. درست است که مسائل جزیی باعث پیشامد‌های بزرگ و برخی مواقع ناگوار می‌شود. اما اینجا هم دلیل مرگ عیدی باورپذیری داستان را کم می‌کند ما هیچ المانی از احساس زیور به عیدی نداریم. حتی نمی‌دانیم عشق عیدی را نسبت به خود حس کرده است یا نه؟ واکنشش چه بوده؟ مگر به همین راحتی است که یک دختر ده، یازده ساله بتواند بدون شناخت از کسی، آنهم چند همسایه آنطرفتر به همین زودی ارتباط عاطفی برقرار کند؟ همبازی شاید اما وقتی صحبت از عشق می‌شود کل موضوعیت داستان تغییر می‌کند. حتی اگر عشق، عشق منحصر به دوران نوجوانی باشد.

Top


محمد تقوی
taghavi@ncc.neda.net.ir

ملکه الیزابت

اسی، عیدی، رسول و راوی این داستان با هم دوست و بچه محل هستند. رسول عاشق مجله‌های خارجی و عکس هنرپیشه‌هاست. اسی بیشتر لحظه‌های زندگیش را با رادیویی می‌گذراند که پدرش از کویت برایش آورده و به ترانه گوش می‌کند،‌ به هر زبانی که شد، عربی، ایتالیایی. عیدی در آرزوی کامل کردن آلبوم تمبر خود است،‌ اینجا و آنجا هم تمبرهایی را نشان کرده که اگر پولی دستش آمد آنها را بخرد. راوی عاشق اتومبیل است و هر چیزی که مربوط به آن باشد، به خصوص دوست دارد که عکس ماشین بخرد، رنگی سیاه و سفید.
فصل مشترک آرزوهای هر چهار نفر این است که دور از دست هستند. وقتی اسی پیشنهاد شروع بازی را می‌دهد هر کدام سر در گریبان آرزوهای خویش هستند و حتی از شرکت در بازی امتناع می‌کنند اما به زودی معلوم می‌شود که برد در این بازی به آن‌ها این امکان را می‌دهد که پولی به چنگ بیاورند و سر در پی آرزوهای‌شان بگذارند، عیدی تمبر بخرد، رسول مجله، راوی عکس خودرو، اسی هم گویا آرزومند این بازی است، نمی‌دانم شاید به دنبال جایگزینی برای رادیوش باشد. به هر حال اوست که ذوق ابداع دارد. شاید او هم مثل پیرمرد داستان رادیو می‌خواهد با تکرار مبارزه کند. هر کدام از این چهار نوجوان دنیای خویش را با معیار آرزوهای‌شان می‌سنجند. برای مثال وقتی راوی می‌خواهد حالت حرف زدن اسی و نحوهء استفاده او را از واژهء اختراع نشان بدهد، می‌گوید:
"گفت چیزهایی از رادیو شنیده و بازی را از روی اون چیزها خودش اختراع كرده. طوری می‌گفت "اختراع" انگار بیوك جی.اس.ایكس اختراع كرده بود."
یا وقتی که می‌خواهد شدت علاقهء رسول را به عکس هنرپیشه‌ها نشان بدهد، ارزشمندی عکس هنرپیشه‌ها را با عکس اتومبیل مقایسه می‌کند:
"عصرها می‌رفت جلو سینما مولن‌روژ و طوری زل می‌زد به عكس‌ها انگار عكس‌های اپل و فیات و ب.ام.و را توی ویترین سینما گذاشته بودند."
از همین اول باید تاکید کنم که عوض کردن اسامی در این داستان به‌هیچ‌وجه بی‌هدف نیست، برعکس روایت اسی از پیرمرد داستان رادیو که انگار بدون هدف اسم آینه را می‌گذارد روزنامه و همین‌طور الکی به صندلی می‌گوید ساعت، شخصیت‌های این داستان با عوض کردن اسامی در پی آرمانیزه کردن دنیای روزمره خود هستند:
"من هم اسم تیله را عوض كردم با جگوار ایكس كه كه خیلی دوست‌اش داشتم. تا دویست كیلومتر سرعت می‌رفت. عكس‌اش را توی مجله‌ای دیده بودم و آن را چسبانده بودم روی كتاب فارسی‌ام."
در ذهن این بچه‌ها پول برنده تبدیل می‌شود به همان چیزی که دوستش می‌دارند. پول برنده جایگزین امیال آن‌ها می‌شود. این داستان اصولاً مبتنی بر نوعی جایگزینی است و همین فرآیند است که این چهار نفر را به ذوق می‌آورد. قرار بازی جایگزین کردن اسمی جدید بر اجزای آشنای زندگی بچه‌هاست. به هر حال بازی شروع می‌شود. جالب این است که در فرآیند این جایگزینی هم ذهن بازی‌کنندگان درگیر می‌شود. طبق قرار به نوبت به جای هر جزئی یک اسم جدید تعیین می‌شود که باز بر ذهن انتخاب‌کننده دلالت می‌کند. اولین انتخاب آپولو سیزده است که یکی از تمبرهای محبوب عیدی است و می‌نشیند به جای رادیو که همنشین دائمی اسی است. به همین دلیل هم هست که اسی اخم می‌کند و راوی پیشنهاد می‌کند که اسی به تلافی برای تمبر اسم بگذارد. تمبر هم به پیشنهاد رسول که هنرپیشه‌ها را دوست دارد می‌شود: سوفیالورن، عیدی هم به تلافی می‌گوید پس روی ماشین هم اسم بگذاریم که به پیشنهاد اسی می‌شود: ام‌کلثوم. راوی هم به تلافی عملکرد رسول فیلم را کادیلاک می‌نامد.
طبیعت بازی اقتضا می‌کند که روز به روز پیچیده‌تر بشود اما با همان منطق. هر کدام تلاش می‌کنند اجزای جهان‌شان با عنوان‌هایی نامیده شوند که خود دوست می‌دارند. روز دوم اسی و عیدی بازی را می‌برند و راوی و رسول برای ادامه‌ء بازی مجبور می‌شوند قلک‌هایشان را بشکنند. رقابت شدید می‌شود و توجه بچه‌ها بیش از پیش روی بازی متمرکز می‌گردد. عیدی اسامی جدید را روی کاغذی می‌نویسد و همیشه همراه دارد تا فراموشش نشود.
دو هفته بعد پدر عیدی در کوچه یقه‌ء راوی را می‌گیرد و به او اخطار می‌کند که بازی را تمام کنند. اما بازی تازه شروع شده و بچه‌ها از طریق آن می‌توانند درون‌شان را برون‌افکنی کنند. راوی همان شب اسم پدر عیدی را می‌گذارد فولکس واگن 1200 که به نظرش زشت‌ترین ماشین جهان است. عوض کردن اسم‌ها به بچه‌ها فرصت تجلی درون‌شن را می‌دهد و این چیزی نیست که بتوانند به آسانی از آن بگذرند. آن شب عیدی دمغ است و بعد می‌فهمیم که باید نقطه‌ شروع عشق عیدی به زیور باشد.
عیدی عاشق می‌شود. بازی هم روز به روز پیچیده‌تر می‌شود و بازیگران طبق قرار هر روز پول توجیبی‌هایشان را در جعبه می‌ریزند. خیلی وقت هم هست که کسی نبرده است. و هر چهار نفر دار و ندارشان را در داو گذاشته‌اند و دیگر چیزی ندارند که به آن اضافه کنند. مفهوم بردن هم در این بازی جالب است. برنده در واقع کسی است که نبازد. بازندگان باید از بازی خارج شوند و برنده کسی است که بتواند با اسامی جدید حرف بزند و زندگی کند و خود را از خطا مصون نگه‌دارد. حالا دیگر هر چهار نفر به زبان بازی با هم سخن می‌گویند و هیچ کس کم نمی‌آورد. تصمیم می‌گیرند بازی را پیچیده‌تر کنند. اسی است که می‌گوید برای زیور اسم بگذارند. عیدی که سخت رنجیده‌خاطر است به دیگران فرصت نمی‌دهد و اسم‌ باارزش‌ترین چیزی را که دارد به زیور می‌بخشد: ملکه الیزابت.
همراه با نامگذاری خواه ناخواه نوعی ارزش‌گذاری هم انجام می‌شود. به همین دلیل است که راوی اسم رسول را می‌گذارد فیات 1500 یا عیدی اسم اسی را می‌گذارد ابوالهول و هیکل چاق و گنده‌ء عیدی رسول را وامی‌دارد که اسمش را بگذارد: کینگ کنگ.
تعداد زیاد اسامی و روابط پیچیده‌ء حاکم بر گزینش روز به روز بازی را سخت‌تر می‌کند. راوی اسامی را در دفترچه‌ای نوشته و دیگر حتی حفظ کردن اسامی به تنهایی کارساز نیست و راوی حتی سعی می‌کند با اسامی جدید فکر کند. با به کار بردن هر کدام از این اسامی، هم شیء مورد نظر به ذهن می‌آید، هم اسم جدیدی که برگزیده شده و هم دلیل و انگیزه‌ء نامگذاری که در گوینده کنش عاطفی ایجاد می‌کند. این تصور تا آنجا پیش می‌رود که گوینده به جای اشیاء واقعی اشیائی را توهم می‌کند که نام جدید بر آن‌ها دلالت می‌کند.
پس از این عیدی نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد و حد بازی را رعایت نمی‌کند و بازی را به محدودهء باقی بچه‌های کوچه و مدرسه می‌کشاند، حتی به پدرش و زیور. پدر عیدی که ترسیده بچه‌اش مشاعرش را از دست بدهد، سر کوچه هر چهار نفر را غافلگیر می‌کند و داد و بیداد راه می‌اندازد و آبروریزی می‌کند. گروه به این نتیجه می‌رسد که دیگر نمی‌توانند ادامه بدهند و باید بازی را متوقف کنند. قرار می‌شود فردا همه سر قرار حاضر شوند و پول‌ها برگردانده شود. همه می‌آیند و پول‌شان را می‌گیرند، اما از عیدی خبری نمی‌شود.
سه روز بعد جنازه‌ی عیدی در رودخانه پیدا می‌شود. پس از این ماجرا بچه‌ها آلبوم تمبر عیدی را کنار رودخانه پیدا می‌کنند. در صفحه‌ای از آلبوم که قبلاً با عزت و احترام به ملکه الیزابت اختصاص داده شده بود، حالا تمبرهای داود دیده می‌شود، یعنی بلوک چهارتایی تاج محل و سری مهر‌نخوردهء کلیسای جامع. پس می‌توانیم مثل راوی نتیجه بگیریم که عیدی برای فراهم کردن پول بلیط سینما و ساندویچ و تخمه با زیور تمبرهای ملکه‌الیزابت را به داود فروخته است.
در پایان داستان خواننده آرزومند آن است که دریابد در دقایق آخر درون عیدی چه اتفاقی افتاده است. نقشه‌ء او این بود که زیور را به سینما ببرد. آیا در ذهن او رودخانه مساوی شده است با "سینما مولن‌روژ" و به سینما شتافته است؟ چون در پایان داستان خبری از زیور نداریم می‌توانیم نتیجه بگیریم که زیور باید در خانه‌اش باشد. پس تنها رفتن عیدی به سینما توجیه ندارد. او برای معاشرت با زیور تمبرهای ملکه‌الیزابت را فروخته است. آیا با از دست دادن ملکه‌الیزابت دچار این توهم شده که زیور را از دست داده است؟ مسلم این است که عیدی هم مثل راوی تلاش می‌کرده با اسامی جدید فکر کند و شاید اصلاً ملکه‌الیزابت را زیور می‌دیده است و از دست دادن ملکه‌الیزابت برایش مساوی با از دست دادن زیور بوده است. حتی در صحنه‌ای که عیدی می‌گوید می‌خواهد زیور را به سینما ببرد، وقتی به واژهء سینما مولن‌روژ می‌رسد با دست به مابه‌ازای مجازی آن یعنی رودخانه اشاره می‌کند. آیا طبق دایرةالمعارف خود‌ساخته‌ی آن‌ها دوست داشتن مساوی با کشتن بوده است؟
"خیلی می‌كشمش. خیلی زیاد می‌كشمش‏. ب به ج ج جون فولكس واگن 1200"
جواب هر چه که باشد می‌توان این طور نتیجه گرفت که عیدی بین دو سنگ آسیای واقعیت بیرونی و واقعیت خاص و منحصر به فرد خویش آسیاب ‌شده است. واقعیتی خیالی که از هر واقعیت دیگری برای عیدی قابل لمس‌تر و واقعی‌تر بوده است. آیا وظیفه‌ء ادبیات این نیست که به جهان بی‌معنی معنی دیگری ببخشد؟ می‌شود گفت که شخصیت داستان دچار نوعی بیماری روحی شده، اما این هیچ کمکی به فهم داستان نمی‌کند. مهم این است که همراه با داستان به درک نوی از جهان نائل شویم. مگر کمابیش همهء ما از زبان استفادهء مجازی نمی‌کنیم؟ تازه در همین داستان نشانه‌هایی از این نوع کارکرد زبان در داستان موجود است که به تظرم آگاهانه و برای ایجاد مقایسه در داستان گنجانده شده است. یکی در این صحنه:
اسی كف دست‌هاش را توی هوا محكم به هم زد و زیر لب گفت: "پدر سگ!" دست‌هاش را كه باز كرد لاشه‌ی پشه‌ای افتاد روی زمین.
که درواقع "پدرسگ" نوعی تعویض نام است و واژه به معنی مجازی به کار رفته است. و دیگری در این صحنه:
پدرم گفت: "ببین كدوم الاغ داره پاشنه‌ی در رو از جا می‌كنه؟"
به نظرم نویسنده می‌خواهد به خواننده یادآوری کند که این نوع استفاده از زبان خیلی هم غریب نیست و تاکیدی است دوباره بر علت‌العل استفاده از مجاز.
راستش این است که داستان ملکه الیزابت داستان زیبا و پخته‌ای است و مصطفی مستور داستان‌نویسی قدر؛ پس اگر نکته‌ای بر داستان گفته می‌شود نه برای تردید در قدرت نویسنده است، تنها تجربه‌ای است در خلق مجدد داستان در کارگاه. امیدوارم منجر به REMOVE کارگاه از خاطر آقای مستور نشود.
می‌خواهم به چگونگی رابطه‌ی عیدی با زیور اشاره‌ای بکنم. پدر عیدی آن قدری مواظب پسرش هست که بداند این بازی با او چه می‌کند که واقعی و ملموس است؛ اما در رابطه‌ی عیدی و زیور هیچ منعی وجود ندارد. به هر حال عیدی برای زیور یک سنجاق سینه خریده و به او هدیه کرده. با او حرف زده و می‌داند روز تولدش کی می‌رسد. احتمالاً باید به دیدارش رفته باشد، دنبالش راه افتاده باشد. احتمالاً‌ باید والدین زیور و والدین خود عیدی هم حساس شده باشند. وقتی پدر عیدی به رابطه‌ء او با بچه‌‌محل‌هایش حساس است، نباید چنین رابطه‌ای را ندیده بگیرد.
این نکته، اول به لحاظ محتمل‌نمایی محل اشکال است و دوم به لحاظ نقشی که در خط روایی داستان بازی می‌کند. مسئله‌ء هر چهار شخصیت داستان رویارویی با آرزوهای آن‌هاست و همین ویژگی است ک به کنش‌های آن‌ها معنی می‌دهد. اگر رسول بتواند هر چقدر که می‌‌خواهد مجله‌ء خارجی بخرد یا راوی میل سیری‌ناپذیرش را به عکس خودرو ارضا کند، دیگر این ماجراها موجبی ندارد و اساساً‌ همین رویارویی است که به آن‌ها برای شرکت در این بازی نیرو می‌دهد. در رابطه‌ء عیدی و زیور هیچ عنصر بازدارند‌ه‌ای در داستان وجود ندارد. شاید این خصیصه به تخیل خواننده سپرده شده باشد. شاید هم تا حدی بتوان تخیل کرد اما کافی نیست. شخصیت‌های این داستان در یک محیط واقعی زندگی می‌کنند و اجتماع آن‌ها قابل تصور است و داستان از این حیث به واقعیت بیرونی محدود و متعهد است که بسیار به‌جا و زیبا هم هست. اما از آن مهم‌تر نقشی است که عنصر بازدارنده در پلات داستان بازی می‌کند. شرط این داستان در همین کنش درونی شخصیت‌هاست. در ابتدای داستان اغلب این بچه‌ها از شرکت در بازی سر باز می‌زنند و فقط وقتی قبول می‌کنند که اسی برایشان توضیح می‌دهد که برنده با پول برده می‌تواند کامکاری کند. البته عشق زیور بعد از شروع بازی به داستان وارد می‌شود. یعنی عیدی آرزومند آرزویی می‌شود که فراتر از خواست او در ابتدای بازی است. در پایان داستان تمبرهایی را که در ابتدا آرزومند داشتن‌شان بوده به چنگ می‌آورد اما بهایش از دست دادن باارزش‌ترین چیزی است که داشته: ملکه الیزابت.
فقدان اطلاعات در مورد زیور حتی این شک را برمی‌انگیزد که نکند اصلاً عیدی در مورد گفتگو و آشنایی با زیور به دوستانش دروغ گفته باشد و آشنایی و رابطه‌ای در کار نباشد. اگر این‌طور باشد، که گمان نمی‌کنم که باشد، داستان احتیاج به مقدماتی داشت که حالا در داستان جایی ندارند.
فاکت داستانی بسیار مهم وصف پایانی داستان از ملکه الیزابت است. راوی او را مثل عروس وصف می‌کند. یعنی عیدی به وصل با زیور درونش رسیده است. به هر حال به نظر من عمل پایانی عیدی عکس‌العملی است در مقابل فشار برای پایان دادن به بازی. او نمی‌خواهد بازی تمام بشود. او با دیدن ملکه الیزابت چهرهء معشوق را می‌بیند. اگر بازی تمام بشود و او مجبور بشود دوباره با واژگان روزمره سخن بگوید و با آنها روزمره بیاندیشد و در آنها جز روزمرگی نخواهد دید. درباره شخصیت عیدی می‌دانیم که او طاقت باخت را ندارد:
عیدی گفت: "ف ف فقط یه دفعه. اَ اَ اَ اگه بردم بازم هستم اَ اَ اما اگه باختم نیستم."
به نظر من او در پایان داستان معشوق را جایگزین همه‌چیز و همه‌کس کرده است و نمی‌خواهد اجازه بدهد هیچ تصویری این چهره را بپوشاند. او طاقت باخت ندارد.

Top

© تمام حقوق مطالب کارگاه متعلق به کارگاه داستان است.