Hooshang Golshiri Foundation Home

کارگاه داستان
داستان این هفته
هفته‌های قبل
در بارهء کارگاه
نظرات دیگران را در مورد این داستان بخوانید
دارند در می‌زنند!

منیرالدین بیروتی*
mon_bey_70@yahoo.com

حالا دیگر خودم هم شده‌ام دل به شكی، از بس می‌گویند كه همه‌اش خواب است، خواب می‌بینم، یا مثلا خیالاتم بوده و هست، چه می‌دانم! همین‌ها را می‌خواهم بنویسم حالا، كه بالاخره خودم بفهم‌ام كه چی بوده، چی هست، كجام من، توی خواب یا بیداری؟ چی بوده كه زندگی‌م را ایستانده یك گوشه و یك نقطه كه هرچی می‌روم جلوتر انگار فقط باد می‌كنم، مثل حباب مثل كف صابون.خودم را می‌بینم كه ‌ایستاده‌ام، بی‌تكان، بی‌حركت. همین خودی كه حالا نمی‌دانم خوابم و دارم خواب می‌بینم كه بیدارم یا بیدارم واقعا و می‌خواهم خوابهام را بنویسم.گاهی دیگر نمی‌فهمم كه اصلا خوابم یا بیدار، چون وقتی خوابم خیال می‌كنم بیدارم و وقتی بیدارم خیال می‌كنم خوابم و دارم خواب می‌بینم كه بیدارم!
باز هم نیمه‌شبی است كه تازه پلك‌هام رفته روی هم و خواب مثل عصاره‌ای غلیظ، مثل قیری مذاب رفته رفته نشست می‌كند به ته‌وتوهام و گنگ‌زمزمه‌هایی توی سرم می‌پیچد كه همیشه وقتهای خواب می‌پیچد و گاهی اصلا تا مرز جنونم می‌كشاند و هیچ دارو دكتری هم هیچ فایده‌ای ندارد و همه‌شان فقط لقلقه‌ی زبان‌شان شده كه عصبی است و باید استراحت كرد و نباید به هیچ چیزی فكر كرد و از اینجور حرف‌های مفت و پرت. نمی‌فهمند. هیچ چیزی نمی‌فهمند. صداها را نمی‌شنوند، خبر از هیچ رازی ندارند، نمی‌فهمند.
هر شب می‌شنوم كه در می‌زنند. كلا فه می‌شوم. حرف اگر بزنم بهم می‌گویند اشتباه شنیده‌ای. من اما می‌شنوم كه در می‌زنند. می‌روند در را باز می‌كنند، می‌گویند كسی نبود، كسی نیست. می‌گویم ولی در می‌زنند، من می‌شنوم كه در می‌زنند. همه اخم می‌كنند. آرام نمی‌شوم. می‌دانم صدای در را شنیده‌ام. آن روزها فقط تقه‌ای به در می‌زدند اما حالا انگار هجومی ‌در می‌زنند. پشت سر هم در می‌زنند. می‌ترسم و تنم می‌لرزد، بی‌اختیار می‌لرزم. گاهی اصلا سرم انگار دارد می‌پكد. اول صدایی است آرام و آهسته. تق‌تقه‌ای با سر‌انگشتها. انگار همان ضرباهنگ سر‌انگشتان پدر كه نیمه‌شبها به در چوبی اطاق‌مان می‌زد. توی اطاق دیگری می‌خوابید. من و سه خواهرم پیش مادر می‌خوابیدیم. من تا دستهای مادر را بغل نمی‌كردم و نمی‌بوسیدم خوابم نمی‌برد. صدای تقه را كه می‌شنیدم می‌فهمیدم كه حالاست كه دستهای مادر، دستهای گرم مادر، می‌روند و از من جدا می‌شوند. شبهای بعد، دیگر از شنیدن صدای تقه تنم می‌لرزید. گریه می‌كردم. گریه‌ام بی‌اختیاری است. صدای در می‌آید. حال نه خواب نه بیداری غریبی دارم و زوری انگار یكی با انگشت روی پلك‌هام قیر می‌فشارد.
زنم اطاق كناری خواب است. پتو را پس می‌زنم. اول طاقباز می‌شوم و بعد پتو را تا زیر سینه پایین می‌كشم، چون عادت دارم حتما به پهلو بخوابم، چون خیال می‌كنم، همیشه، كه وقتی می‌خوابم حتما اگر به سقف نگاه كنم سقف روی سرم هوار می‌شود. یكی انگار همیشه دارد روی سقف راه می‌رود و صدای گرمب گرمب پاهاش را می‌شنوم. زنم می‌گوید گربه‌ها هستند دنبال هم كرده‌اند. می‌گویم گربه‌ها نرم راه می‌روند نرم می‌دوند، این صدای گربه‌ها نیست. می‌گوید تو اصلا خیلی بد می‌خوابی. می‌گوید وحشتناك می‌شوی وقتی پا می‌شوی و چشم توی چشم من می‌دوزی و مثل مرده‌ها سردی و سرد نگاه می‌كنی و بعد یكهو گریه می‌كنی و می‌لرزی و بعد باز سرد می‌شوی و مثل سنگ بی‌حركت می‌مانی. می‌گوید چقدر تحمل كنم، برای كی، برای چی؟ نگاهش می‌كنم و به تقه‌هایی كه به در می‌خورد و می‌شنوم بی‌اعتنا هستم. می‌ترسم اما سفت به خودم می‌چلانمش. بوش می‌كنم و تا به تن‌ام چسبیده نمی‌ترسم. می‌گوید كه می‌خواهد بخوابد و من اذیت‌اش می‌كنم. می‌گوید بلد نیستی بخوابی. می‌گوید مثل وحشی‌ها نگاه می‌كنی و می‌لرزی.
كی حاضر است قبول كند كه شب‌ها توی خواب مثلا زنش را له‌ و لورده می‌كند از بس می‌چلاندش و می‌لرزد و همینكه زنش افتاد به گریه می‌رود یك كنجی می‌نشیند و سرتاپا خیس عرق مثل مرده‌ها نگاه می‌كند. فقط نگاه می‌كند و انتظار می‌كشد و انگار صدایی از جایی می‌شنود گوش به زنگ می‌ماند و مدام به نجوا می‌گوید هیس، بشنو، بشنو، دارند در می‌زنند؟
من هیچ چیزی یادم نیست. صبح‌ها كه پا می‌شوم سرم منگ است. زبانم سنگین است و توی دلم یكی انگار لگد می‌كوبد. هیچ چیزی یادم نیست. اما آرام آرام گاهی مه‌آلود و وهمی‌ تصوری از چیزی كه زنم می‌گوید سراغم می‌آید. اما كی می‌داند كه او راست می‌گوید یا اینها همه فقط یك مشت دروغ دونگ است كه سر هم می‌كند؟ نمی‌دانم.
می‌گوید بگذار به كسی بگوییم تا بیاید وقت خواب تو را تماشا كند، بعد شهادت بدهد. اول قبول نمی‌كنم. آخر چطور می‌شود پذیرفت كسی وقت خواب آدم را تماشا كند؟ سری‌تر از لحظه‌ی خواب هم مگر لحظه‌ای هست، می‌شود پیدا كرد؟
اما عاقبت قبول می‌كنم. زندگی‌م را دوست دارم. زنم را می‌خواهم. یكی از دوستانم را می‌آورم تا شاهدم باشد. تا صبح خواب به چشمانم نمی‌آید. اصلا نمی‌خوابم. فكر حضورش عصبی‌م می‌كند. حیوانی وحشی درونم عربده می‌كشد. پاره پاره‌ام می‌كند. چند بار این كار را تكرار می‌كنم. اما هربار همینطور بیدار می‌مانم. عصبی می‌شوم. هم او كلافه می‌شود هم من هم زنم كه خیال می‌كند همه‌ی‌ اینها بازی‌هایی است كه من در می‌آورم! حالا دیگر كسی حاضر نمی‌شود بیاید. زنم همه را ترسانده است. می‌گوید دیوانه‌ام. می‌گوید یكهو به سرم می‌زند و مثل وحشی‌ها دنبالش می‌اندازم. جیغ می‌كشد و می‌گذارد می‌رود. در را محكم به هم می‌كوبد. اما شاید می‌خواهد تلافی كند، می‌خواهد اذیتم كند، برمی‌گردد. در می‌زند. بعد یك جایی می‌رود قایم می‌شود.
نیمه شب است. صدای در است. می‌شنوم و حس می‌كنم كه یكی مشت می‌كوبد به در. آشنا هستم به این صدا. مثل شبی كه می‌آیند سراغ خواهرم. در می‌زنند. مشت به در می‌زنند. خواهرم اعلامیه‌ها و نوشته‌هاش را داده به من تا از پنجره پرت كنم بیرون. خودش دارد ماشین تایپ را قایم می‌كند لابلای رختخوابها. تنم دارد می‌لرزد. می‌گویم فایده‌ای ندارد. می‌گویم پرتش كن بیرون. در می‌زنند. پشت سر هم در می‌زنند. پتو را اول می‌كشم تا روی سینه، اما بعد پس‌اش می‌زنم یك ور. نیم‌خیز همانطور خیره می‌شوم به در. پیش خودم خیال می‌كنم كه شاید زنم پا شود، اما پا نمی‌شود. هیچ وقت پا نمی‌شود. حرصم از همین در می‌آید. با حرص پا می‌شوم و در را باز می‌كنم و می‌آیم تا دم در اطاق زنم. در را قفل می‌كند همیشه. می‌دانم. گوش می‌چسبانم به در و گوش می‌دهم . ساكت است. سكوت است. بك قدم برمی‌گردم عقب. خط باریك نوری شیری رنگ، از شكافه‌های كركره تو زده، سیاهی را انگار بریده و رسیده تا كونه‌ی پاهام. كرك‌های قالی زیر پام را می‌بینم نقره‌ای و هاله‌ای، با ذرات ریز غبار كه می‌رقصند. زنم می‌گوید همه‌اش خواب و خیالات است. اما من قالی زیر پام را حس می‌كنم. گرماش را می‌فهم‌ام. نرمه خارشكی به كف پام می‌افتد. حتی خرده نانی كه به پاهام فرو می‌رود را حس می‌كنم. بعد نمی‌دانم چی می‌شود كه دست می‌گیرم به دستگیره و چندبار تكانش می‌دهم. تكانش می‌دهم. در می‌زنند. می‌ترسم. صدای در می‌آید پشت سرهم. دهنم خشك شده.
بعد انگار نور خاكستری می‌شود و چرك طوری و حتی ضعیف كه از هال و راهرو می‌گذرم. در می‌زنند. مثل وقتی كه می‌آیند دنبالم سوار ماشینم می‌كنند. می‌خواهند بدانند خواهرم كجاها می‌رفته، با كی‌ها می‌رفته. پاهام دارند می‌لرزند. تند و تند در می‌زنند. نفس‌ام می‌شود هن‌هنه‌ی ترس. حلقوم‌ام به تلخی می‌زند و زبانم می‌شود یك چیز اضافی كه دلم می‌خواهد تف‌اش كنم بیرون. گوش‌هام می‌سوزند از یخی. موهام می‌شوند خار و قلبم می‌تركد از كوبه كوبه. زیر دنده‌هام تیر می‌كشد. به راه‌پله كه می‌رسم صدای تقه‌ای به گوشم می‌خورد. خیال می‌كنم قلبم كنده شده. می‌بینم كه دارم پس می‌افتم و هنوز صدای در را می‌شنوم همراه صدای قلبم كه مثل یك چیز سفت و سنگین توی سینه‌ام آویزان شده. می‌روم دم در. دستهام دارند می‌لرزند. قلبم از سینه‌ام می‌خواهد بیرون بزند. با صدایی ته‌چاهی كه می‌لرزد می‌گویم: كی هستی؟ كی هستی؟
در می‌زنند. دهنم خشك شده، مزه‌ی خاك گرفته. دوباره می‌گویم: كی هستی؟ و به ته و توی دلم امیدی سو سو می‌زند كه حالا زنم بیدار می‌شود و می‌آید. نمی‌آید. هیچ وقت نمی‌آید. كسی هنوز مشت می‌كوبد به در. توی دنده‌هام تیر می‌كشد. می‌روم عقب و می‌خواهم برگردم. نمی‌شود. نمی‌توانم. نمی‌فهمم چطور می‌شود یا از كجا جرات پیدا می‌ كنم كه می‌روم جلو. دستهام دارند می‌لرزند اما دست می‌گیرم به دستگیره. در را باز می‌كنم. تمام تنم دارد می‌لرزد. توی گودی كمرم خیس عرق است. باد می‌خورد توی صورتم. یخ می‌كنم. می‌لرزم. آرام آرام خم می‌شوم، از لای در نگاه بیرون می‌اندازم. آسمان پاك و شیشه‌ای است یا چشم‌هام به دلیل ترس واضح می‌بینند؟ انعكاس نور سفید چراغهای گازی شهرداری را كف آسفالت خیابان می‌بینم. انگار برق مهتاب روی سینه‌ی پر پشم مردی لخت! پدرم.
در را كمی ‌بیشتر باز می‌كنم. سایه‌ی درختان را می‌بینم كه ولو شده‌اند توی پیاده‌روی خلوت. این سایه‌ها چرا تیره‌تر از همیشه‌اند؟ صدایی می‌شنوم ریز ریز كه از دور می‌آید، انگار صدای استفراغ كردن بچه‌ای كه دیگر چیزی توی شكمش نمانده و یكی با مشت بكوبد توی شكمش یا صدای زنجموره‌ی گربه‌ای كه ترس‌زده افتاده، وحشت كرده. گربه‌ای كه بچه‌ها می‌آورند سر كلاس، تا اذیتم كنند. گربه ناله می‌كند. یكی هم می‌رود پشت در كلاس در می‌زند. هی در می‌زند. می‌خواهند دیوانه‌ام كنند. اینها خیال نیست. واقعا می‌بینم. می‌فهم‌ام.
سرمای هوا را حس می‌كنم. خنكایی كثیف روی پوست صورتم می‌لغزد. برمی‌گردم و دو ور پیاده‌رو را نگاه می‌كنم و حتی هوفه‌ی برگها را هم می‌شنوم كه نرمه بادی توی‌شان پیچیده. هیچكسی نیست. اما صدایی می‌آید. كجا پنهان شده؟ كجا پنهان می‌شوند؟
در را كه می‌بندم گر گرفته‌ام و دستهام خیس خیس می‌شوند. چند ساعت یا چند دقیقه می‌مانم همانطور پشت در؟ نمی‌دانم. بعد راه می‌افتم سمت اطاقم. حسی ناگهانی ‌اما، وادارم می‌كند بروم جلوی در اطاق زنم. دارد می‌خندد؟ نمی‌دانم. پیش می‌آید گاهی كه بهم می‌خندد. بدجوری می‌خندد، همان نیمه‌های شب. و وقتی می‌گویم، می‌گوید من خواب خواب بودم. می‌گوید لابد خواب دیدی كه من دارم می‌خندم... نمی‌دانم.
گوش‌هام را می‌چسبانم به در. سرد است و خش‌خشه‌ای توی سرم می‌پیچد. نفس عمیق می‌كشم و گوش می‌چسبانم . سكوت نیست اما صدایی هم نمی‌آید. می‌روم طرف اطاقم، شمرده شمرده. هنوز اما انگار می‌ترسم. كف دستهام را با شلوار راحتی‌م پاك می‌كنم و همینكه دراز می‌كشم باز آن صدا را می‌شنوم. كسی باز دارد در می‌زند. مطمئنم كه كسی دارد در می‌زند. درازكش گوش می‌دهم و با خودم می‌گویم اینبار نوبت زنم است كه برود در را باز كند. پتو را می‌كشم روی سرم و انتظار می‌كشم. یكی دارد با مشت می‌كوبد به در. دنبالم آمده‌اند. صدا توی سرم می‌پیچد. بالش را می‌گذارم روی سرم و می‌فشارمش به گوشهام. انگار صدا بیشتر می‌پیچد. سرم دارد می‌پكد. می‌ترسم. قلبم تیر می‌كشد. توی گوشهام صدای باد می‌پیچد. مال این آمپولهاست حتما. نمی‌دانم. هر به سه چهار روزی آمپول مخدری بهم تزریق می‌كنند. نمی‌دانم می‌خوابم یا فقط خیال می‌كنم كه می‌خوابم. یا خواب می‌بینم اصلا كه بیدارم. زنم برای خودش نشسته دارد بافتنی می‌بافد. رنگ خونی نخ قشنگ است و توی چشم می‌زند. نگاهش می‌كنم . نور آفتاب نیمی‌ از صورتش را نقره‌ای كرده. می‌گویم: آره خیلی بهش می‌آد.
با تعجب نگاهم می‌كند. می‌پرسد: به كی می‌آد؟
می‌گویم: خودت می‌دانی.
منظورم همان دوستم است كه آورده بودم‌اش تا ببیند توی خواب چه حالی می‌شوم من. موهاش مثل قیر سیاه است. ریش و سبیل‌اش را می‌تراشد. زنم می‌گوید چه چشم‌هایی دارد. می‌گوید چشم‌هاش آدم را انگار داغ می‌زنند. دو شب پشت سر هم می‌آید. من خوابم نمی‌برد. شب سوم خودم را می‌زنم به خواب. می‌شنوم كه دارد با زنم می‌گوید و می‌خندد. مسخره‌ام می‌كنند، حتما. عصبانی می‌شوم. قلبم تند می‌كوبد. در اطاقم را باز می‌كنم. بیرون می‌روم. زنم توی اطاق خودش است. صداش می‌زنم. دم در می‌آید و توی چارچوب در می‌ایستد. می‌گوید: چیه؟ چت شده باز؟
ساكت می‌شوم و فقط نگاهش می‌كنم.
اخم به صورتش می‌نشیند. هیچ حرفی نمی‌زند.
صدای دوستم نمی‌آید. می‌گویم: پس كجا رفت؟
در را محكم به هم می‌كوبد و می‌رود توی اطاقش. در را قفل می‌كند. هجوم می‌برم سمت در. در می‌زنم. داد می‌زنم كه او را قایم كرده‌ای توی اطاقت. داد می‌زنم. خیس عرق می‌شوم. قلبم دارد تیر می‌كشد.
داد می‌زند كه از بی‌خوابی‌ها به سرم زده، اما من مطمئن‌ام كه صداش را شنیده‌ام. یك جایی توی این خانه است، می‌دانم. زنم اما داد می‌زند كه دارم دیوانه می‌شوم!
می‌گوید تو دیوانه‌ای. بافتنی را می‌اندازد یك ور و می‌افتد به گریه. گریه می‌كند. عصبانی می‌شوم. استكان جلو روم را با پشت دست می‌زنم پرتش می‌كنم و بعد بافتنی را تكه تكه می‌كنم. بعد می‌نشینم یك كنج، صدایی می‌شنوم. به زنم می‌ گویم. می‌خندد. می‌گوید تو خواب می‌بینی بعد خیال می‌كنی كه خواب نیستی و هرچی می‌بینی خواب نیست. می‌گویم من كه نمی‌خوابم چطور خواب می‌بینم؟ می‌گوید تو همیشه خوابی. می‌گوید تو همیشه داری خواب می‌بینی. بعد وقتی بهش می‌گویم چرا می‌گویی كه من همیشه خوابم و دارم خواب می‌بینم، می‌خندد. می‌گوید من كی همچین حرفی زدم، می‌گوید لابد باز هم خواب دیدی!
حالا دیگر نمی‌دانم كی خوابم و دارم خواب می‌بینم و كی بیدارم و دارم به خواب‌هام فكر می‌كنم. نمی‌دانم این آدم‌ها را توی خواب دارم می‌بینم یا توی بیداری. اصلا شاید همین حالا هم دارم خواب می‌بینم كه بیدارم و دارم می‌نویسم كه دارم خواب می‌بینم!
نه. دیگر می‌ترسم به كسی چیزی بگویم. می‌ترسم با كسی حرف بزنم. از كجا معلوم بهم نخندند. مسخره‌ام نكنند. مثل زنم كه می‌خندد و می‌گوید تو هنوز خوابی. می‌گویم پس صدای درچی؟ نمی‌شنوی؟ می‌خندد. فقط می‌خندد.
می‌روم می‌خزم توی اطاقم. چراغ‌ها را روشن می‌كنم. همه‌ی چراغ ها را روشن می‌كنم. خودم را می‌بینم كه خوابیده‌ام و دستهای مادر را توی بغل گرفته‌ام. بعد خوابی شیرین نرم نرم از جایی دور می‌رسد، مثل نسیمی‌خوشبو كه نرمه خنكایی هم دارد. چشمهام گرم می‌شوند. دارم می‌رسم به آن لذت راحتی خواب كه یكهو صدای تقه‌ی در را می‌شنوم. تن‌ام می‌لرزد. دهنم خشك می‌شود. قلبم تند می‌كوبد. با التماس نگاه در و دیوار می‌كنم. باز صدای تقه‌ی دیگری بلند می‌شود. تنم خیس عرق است. نفس‌ام تنگی می‌كند. پتو را روی سرم می‌كشم و سفت جلوی دهنم را می‌گیرم و می‌افتم به گریه. صدای گرمبه گرمبه‌ی سقف می‌آید. می‌ترسم. دهنم خشك می‌شود. می‌خواهم پا شوم و بروم اما می‌ترسم. دندان‌هام به هم كوبیده می‌شوند. عرق شر می‌زند از پس گردنم. و صدا... صدایی كه دیوانه‌ام می‌كند. صدای در. یكی دارد مشت می‌كوبد به در...

فروردین ۸۰
بازنویسی- اسفند ۸۱


منیرالدین بیروتی خرداد ماه ۱۳۴۹ متولد شده است و در شهر قم زندگی می‌کند. اولین داستانش سال ۱۳۷۶ در مجلهء آدینه چاپ شد. پس از آن در اغلب مجلات ادبی تهران و شهرستان‌ها (معیار، عصر پنجشنبه و...) کارهایی از او به چاپ رسيده است. مجموعه داستان «تك خشت» از بيروتی زیر چاپ است و به زودی منتشر می‌شود.

Top

© تمام حقوق داستـان فـوق متعلق به نویسندهء آن است.