Hooshang Golshiri Foundation Home

کارگاه داستان
داستان این هفته
هفته‌های قبل
در بارهء کارگاه
نظرات دیگران را در مورد این داستان بخوانید
گورْخوان‌

محمدرضا شادگار*
mshoudgaur@yahoo.com

بعد از مردن‌ هیكل‌ دیگر هر عصر می‌رفت‌، درست‌ دَم‌ِ غروب‌، با یك‌ شاخه‌گل‌ِ سرخ‌. می‌گفت‌ قبلنا هفته‌ای‌ یك‌بار می‌رفت‌، آن‌ هم‌ شب‌ِ جمعه‌ها. همان‌ وقت‌ها را می‌گفت‌ كه‌ من‌ به ‌هوای‌ شیرجه‌ و شنای‌ توُ رودخانه‌ می‌رفتم‌، ور‌دستش‌، كاسبی‌ می‌كردم‌. راست‌ می‌گفت‌. خودم‌ هم‌ دیده‌ بودم‌. این‌ البته‌ مال‌ِ وقتی‌ بود كه‌ هنوز بیوه ‌نشده‌ بود. آن‌ قدر هم‌ با قِر‌و‌فِر از پُل‌ می‌گذشت‌ كه‌ ما به‌ صرافت‌ِ ماهی‌ها می‌افتادیم‌ كه‌ می‌آمدند بالا و به‌ حباب‌های‌ روی‌ كف‌آبه‌ی‌ دور و برِ ستون‌ِ پُل‌ تُك‌ می‌زدند و بعدش‌ هم‌ كف‌گرگی‌ِ حسنی‌ بود كه‌ می‌خواباند تخت‌ِ سینه‌ام‌ و باز همان‌ حرف‌های‌ همیشگی‌اش‌: گفتم‌ بتمرگ‌ سرِ جات‌!
و كمرش‌ را تا می‌كرد و از آب‌ رودخانه‌ قوطی‌ِ حلبی‌اش‌ را پُر می‌كرد و می‌رفت‌ سرِ همان‌ قبر. همان‌ روز اولی‌ هم‌ كه‌ دیدمش‌، حسنی‌ گفت‌: ببین‌ چه‌قد قشنگه‌! چادرِ كلوكه‌ مال‌ِ اعیون‌هاس‌.
چادر سیاه‌ِ پاكیزه‌ای‌ قدش‌ بود. قد بلندی‌ داشت‌. داشت‌ می‌رفت‌ كنار همان‌ قبر، كه‌ گفتم‌: این‌ شب‌ِ جمعه‌ای‌ دیگه‌ نوبت‌ِ منه‌.
و حسنی‌ در‌آمد كه‌: غلط‌ِ زیادی‌ نكن‌! اصلاً كی‌ پات‌ رو باز كرد توُ این‌ كار؟
ـ فقط‌ یه‌بار، هر چی‌ هم‌ كه‌ كاسبی‌ كردم‌، مال‌ِ تو. باشه‌؟
ـ زكی‌، حرف‌ِ پیشكی‌، مایه‌ی‌ِ شیشكی‌.
و تا شد تا آب‌ بردارد كه‌ پته‌ی‌ پشت‌ِ پیرهنش‌ بالا رفت‌ و من‌ كه‌ كمرِ لُختش‌ را دیدم‌، خم‌ شدم‌ و دست‌ زدم‌ توُ رود و یك‌ كف‌ِ دست‌ آب‌ پاشیدم‌ توُ ناودان‌ِ پشتش‌ كه‌ پیدا شده‌ بود. جیغ‌ كشید و فحش‌ داد و من‌ نمی‌دانم‌ چرا یه‌هوكی‌ از دهنم‌ پرید: پول‌ِ پیری‌یه‌ چرب‌تره‌؟ انگار به‌ات‌ می‌سازه‌!
كه‌ پاشد راست‌ وایستاد. گِل‌ و گردنش‌ شده‌ بود عینهو لبو.
ـ تا چشمت‌ كور شه‌. اصلاً، اون‌ به‌ كدوم‌ تخم‌ِ سگی‌ می‌گفت‌ ماچ‌ِ آرتیستی‌؟
ـ معلومه‌. تو ازش‌ پول‌ گرفتی‌ یا من‌؟
دستش‌ را كه‌ برد بالا، چشمم‌ را بستم‌. دَك‌ و پوزم‌ گُر كشید. بی‌پدرِ بی‌همه‌‌چیز هرچه‌ فحش‌ توُ توبره‌اش‌ بود بست‌ به‌ نافم‌. به‌ روی‌ِ خودم‌ نیاوردم‌. سرم‌ را كه ‌پایین‌ انداختم‌ پشت‌ به‌ام‌ كرد و راهش‌ را كشید رفت‌. دنبالش‌ كردم‌. چند قدم‌ نرفته‌ بود كه‌ برگشت‌ و انگشتی‌ را، كه‌ همه‌اش‌ توُ دماغش‌ می‌كرد، حواله‌ام‌ كرد.
ـ مگه‌ افسارت‌ رو به‌ دُم‌ِ من‌ بسته‌ان‌؟
ـ حالا همین‌ یه‌ دفعه‌، تو را خدا!
ـ دِ مول‌ِ شب‌ِ جمعه‌، بتمرگ‌ سرِ جات‌!
و زد تخت‌ِ سینه‌ام‌ كه‌ پس‌پسكی‌ سكندری‌ خوردم‌ و پهن‌ شدم‌ روی‌ زمین‌. داشت‌ دوباره‌ پشتش‌ را به‌ام‌ می‌كرد كه‌ دست‌ دراز كردم‌ قلوه‌سنگ‌ گنده‌ای‌ را مشت‌كردم‌. شانه‌ی‌ چپش‌ كجكی‌ افتاده‌ بود پایین‌. از آن‌ وقتی‌ كه‌ پیری‌ با لگد خوابانده‌ بود زیر آبگاهش‌، راه‌ كه‌ می‌رفت‌، می‌شَلید. تقصیر من‌ بود. اگر نگفته‌ بودم‌: "حسنی‌ چند به‌ات‌ داد؟" كه‌ سر قوز نمی‌افتاد، آن‌ جوری‌، جلوِ آن‌ پیری‌ دربیاید. یك‌خُرده‌ پا به‌ پا كردم‌ تا بلكی‌ هم‌ نفسم‌ آرام‌ بگیرد كه‌ حسنی‌ وایستاد، برگشت‌ و گفت‌: خیلی‌خب‌، دفعه‌ بعد تو برو!
ـ می‌ذاری‌، جون‌ حسنی‌؟
ـ گفتم‌ دفعه‌ی‌ دیگه‌. حالا بتمرگ‌!
قلوه‌سنگ‌ را ول‌ كردم‌. هنوز سرِ قبر، همان‌ كه‌ خانمه‌ همه‌اش‌ كنارش‌ می‌نشست‌، نرسیده‌ بود كه‌ آن‌ هیكل‌ِ چارشانه‌ كه‌ همیشه‌ی‌‌خدا بوی‌ عطر می‌داد پیداش‌شد. نامه‌ْ‌طوری‌ را انگار چپاند توُ جیب‌ حسنی‌. آن‌وقت‌ صدای‌ كارْ‌دُرست‌ِ خانمه‌ بود كه‌ توُ گوشم‌ پیچید: آهای‌ پسر... آب‌!
حسنی‌ جلدی‌ خودش‌ را به‌ او رساند. یك‌ چشمش‌ را تنگ‌ كرده‌ بود و، با آن‌ یكی‌، نگاهی‌ هم‌ به‌ من‌ انداخت‌. رفتم‌ كنار سنگی‌، یكی‌ دوتا قبر آن‌طرف‌تر، گوش‌وایستادم‌ كه‌ آن‌ صدای‌ِ ناز دوباره‌ پیچید توُ گوشم‌: درست‌ بریز روی‌ دستم‌!
حسنی‌ می‌ریخت‌ و او دستش‌ را، با آن‌ انگشت‌های‌ بلند و لاغر، نرم‌ می‌كشید روی‌ سنگ‌. ناخن‌های‌ِ بلندش‌ لاك‌ِ سیاه‌ داشت‌. از بالای‌ سنگ‌ كه‌ شروع‌ كرد بازم ‌صدای‌ خیلی‌ نازش‌ بود كه‌ درآمد.
ـ درست‌ بریز!
سنگ‌ را كه‌ شست‌ حسنی‌ پا‌شد و با غیظ‌ نگاهم‌ كرد. خانمه‌ گل‌ سرخ‌ را گذاشت‌ روی‌ سنگ‌. ساقه‌اش‌ را رو به‌ قبله‌ گذاشت‌. بعدش‌ هم‌ ریگی‌ نخودی‌ برداشت‌ و ضربدر كشید. بعد بعلاوه‌ای‌ كشید و زیرِ لب‌ چیزی‌ خواند. یاسین‌ بود یا نمی‌دانم‌ سوره‌ای‌ از جزءِ سی‌ام‌. دست‌ِ آخر هم‌ همان‌ دست‌ و مچ‌ِ قشنگش‌ را، كه‌ سنگ‌ را باش ‌شست‌، توُ كیفش‌ كرد و یك‌ مشت‌ پول‌خرده‌ درآورد گذاشت‌ كف‌ دست‌ حسنی‌. حسنی‌ هم‌، كه‌ نیشش‌ تا بناگوش‌ باز شده‌ بود، گفت‌: بازم‌ بیارَم‌؟
كه‌ گردبادی‌ پیچان‌ درگرفت‌. هوُ می‌كشید و پیش‌ می‌آمد. من‌ دور خودم‌ چرخیدم‌. نشستم‌ و دست‌هام‌ را جلوِ چشم‌هام‌ گرفتم‌. یه‌هو دیدم‌ كه‌ پَر چادرِ خانمه ‌كشیده‌ شد توُ هوا. او هم‌ مثل‌ من‌ دور خودش‌ چرخی‌ زد و لبه‌های‌ چادرش‌ را، زیرِ گلوش‌، سفت‌ و سخت‌ چسبید. گردباد كه‌ خوابید شنیدم‌ حسنی‌ می‌گفت‌: اون‌ آقاهه ‌این‌ كاغذو داد تا بِدم‌ به‌ شما.
و وقتی‌ دید كه‌ انگشتش‌، همان‌ كه‌ یه‌ریز توُ دماغش‌ بود، رو به‌ فضای‌ خالی‌ست‌ هول‌ شد.
ـ همون‌جا بود، به‌خدا.
و سرش‌ را پایین‌ انداخت‌. خانمه‌ بی‌ آن‌كه‌ تای‌ِ كاغذ را واز كند، آن‌ را گذاشت‌ توُ كیفش‌. بعد دنبال‌ِ نگاه‌ِ حسنی‌ را گرفت‌ و روی‌ خاك‌ِ كنار سنگ‌، چشمش‌ به‌ لاك‌پشت‌ِ حسنی‌ افتاد كه‌ یه‌وری‌ شده‌ بود و داشت‌ دست‌ و پا می‌زد.
ـ این‌ مال‌ِ توه‌؟
ـ آره‌. خانوم‌، قشنگه‌، نه‌؟
خانمه‌ دوباره‌ قِر گذاشت‌ توُ حرف‌هاش‌.
ـ پس‌ چرا حیوانی‌ را آزارش‌ می‌دهی‌؟
حسنی‌ تا شد، لاك‌پشته‌ را مشت‌ كرد انداخت‌ توُ قوطی‌ِ خالی‌ِ آب‌. دستش‌ را با شلوارش‌ پاك‌ كرد.
ـ خانوم‌، من‌...
ـ تو، چی‌؟
ـ من‌...
محلش‌ نگذاشت‌. دستكش‌های‌ سیاهش‌ را درآورد دستش‌ كرد و بلند شد رفت‌.
بار بعدی‌، دَم‌دمای‌ِ آمدنش‌ كه‌ شد، دل‌ توُ دلم‌ نبود. دلم‌ می‌خواست‌ از آب‌ بزنم‌ بیرون‌ و مثل‌ برِ خودم‌ را برسانم‌ سرِ راهش‌. داشتیم‌ می‌رفتیم‌ جاهای‌ِ عمیق‌تر رود كه‌ گفتم‌: حسنی‌، یه‌ امروزو، به‌ سر و وضعت‌ برس‌!
و با پاشنه‌ی‌ كف‌ِ دست‌ به‌طرفش‌ آب‌ پاشیدم‌. ابروهاش‌ را بالا انداخت‌. قیافه‌ گرفت‌. آب‌ پاشیده‌ شده‌ بود توُ چشم‌هاش‌. با پشت‌ِ دست‌ شره‌ی‌ آب‌ِ زیرِ ابرو را پاك‌كرد. زیرِ پام‌ داشت‌ خالی‌ می‌شد. بازم‌ به‌طرفش‌ آب‌ پاشیدم‌ كه‌ گفت‌: دست‌ بردار خره‌!
ـ بذار یك‌ دستی‌ به‌ هیكلت‌ بكشم‌! مگه‌ چی‌ می‌شه‌؟
یه‌هو خیز برداشت‌ به‌طرفم‌. رویم‌ را برگرداندم‌ و خواستم‌ پا‌بگذارم‌ به‌ فرار كه‌ دست‌هاش‌ را گذاشت‌ روی‌ شانه‌هام‌ و هلم‌ داد زیر آب‌. رفتم‌ پایین‌. پای‌ راستم‌ كه‌ خورد توُ چنبره‌ی‌ خزه‌ها، عین‌ِ مار پیچیدند به‌ پام‌. هنوز داشت‌ به‌ شانه‌هام‌ فشار می‌داد. قلپ‌ قلپ‌ آب‌ بود كه‌ می‌رفت‌ توُ حلقم‌ و دست‌‌وپا می‌زدم‌. با كف‌ِ پاش‌ كوبید روی‌ گرده‌ام‌. وقتی‌ كه‌ آن‌ پایین‌ چرخی‌ خوردم‌، از توُ آب‌، دیدم‌ كه‌ خیز گرفت‌ رو به‌ خشكی‌. تا خودم‌ را بالا كشیدم‌ حسابی‌ زهره‌ترك‌ شدم‌. نفسم‌ بند آمده‌ بود. سینه‌ام ‌می‌سوخت‌. به‌ خشكی‌ كه‌ رسیدم‌ یك‌ ریگ‌ گنده‌ برداشتم‌ و حواله‌اش‌ كردم‌. جا‌خالی‌ داد. بعد ریگ‌ِ دیگری‌ برداشتم‌ و پرت‌ كردم‌. بی‌خیالش‌ شدم‌ كه‌ به‌ كجاش‌ بخورد یا نخورد. عین‌ِ دیوانه‌ها می‌خندید و عربده‌ می‌كشید.
ـ یكی‌ كم‌ بود، این‌ تخم‌ِ سگ‌ هم‌ شده‌ لنگه‌ی‌ اون‌ زنیكه‌.
ـ ننه‌ات‌ رو می‌آرَم‌ پیش‌ِ چشات‌، حروم‌زاده‌.
برگشتم‌ با زیرپیرهنی‌ْ خودم‌ را خشك‌ كردم‌. پیرهن‌ و شلوارم‌ را به‌ تنم‌ كشیدم‌ و رفتم‌ به‌هوای‌ِ قبرستان‌ كه‌ دیدم‌ دارد می‌آید. دلم‌ افتاد به‌ تپ‌تپ‌. دستی‌ توُ موهام‌ كشیدم‌ و خواستم‌ بروم‌ جلو كه‌ دیدم‌ سر‌و‌كله‌ی‌ هیكل‌ هم‌ پیدا شد. لندهورِ دیلاق جلدی‌ خودش‌ را به‌ خانمه‌ رساند و داشت‌ توُ رُوش‌ می‌خندید. رو كه‌ نبود سنگ‌پای‌ قزوین‌ بود. خودم‌ را رساندم‌ پشت‌ سرشان‌.
ـ بهار خیلی‌ قشنگه‌، نه‌؟
ـ بله‌.
ـ آن‌ گُل‌ِاشرفی‌، كه‌ بالای‌ِ قبر كاشته‌اید، الحق‌ كه‌ میون‌ِ گل‌ها لنگه‌ نداره‌. شما خیلی‌ خوش‌سلیقه‌اید.
ـ ممنونم‌.
ـ منم‌ توُ باغچه‌ی‌ خانه‌ام‌ گل‌ِاشرفی‌ كاشته‌ام‌. گل‌ِ بهشتی‌یه‌!
ـ راست‌ می‌گویید؟
ـ باور بفرماین‌.
خانمه‌ پای‌ قبر كه‌ رسید دست‌ گذاشت‌ به‌ خواندن‌ زیارت‌ِ اهل‌ِ قبور كه‌ روی‌ سنگی‌ بالای‌ قبر كنده‌ شده‌ بود. نمی‌دانم‌ حسنی‌ِ جن‌ از كجا پیداش‌ شد. انگاری‌ موی‌ِ این‌ حرام‌زاده‌ی‌ كوفتی‌ را آتش‌ زده‌ بودند. قوطی‌ِ آب‌ هم‌ دستش‌ بود. دلم‌ می‌خواست‌ با یك‌ چیزی‌ بكوبم‌ توُ كله‌اش‌، ولی‌ توُ آن‌ هیروویر جاش‌ نبود. خانمه‌ نشست‌ و دستی‌ روی‌ِ سنگ‌ كشید. هیكل‌، كه‌ جلوش‌ وایستاده‌ بود، افتاد به‌ زبان‌بازی‌.
ـ علاقه‌ی‌ من‌ به‌ شما از سرِ ارادت‌ اس‌ و احترام‌. باور بفرماین‌...
خانمه‌ حرفش‌ را برید.
ـ شما فاتحه‌ نمی‌خوانید؟ مگر به‌ زیارت‌ اهل‌ِ قبور نیامده‌اید؟
هیكل‌ من‌ و من‌ كرد و گفت‌:
ـ بله‌، بله‌... مردن‌ حق‌ اس‌. ما ولی‌ تا زنده‌ایم‌ باید به‌ راه‌ خودمون‌ بِریم‌.
خانمه‌ گفت‌: كدام‌ راه‌؟
و نگاهش‌ را، از روی‌ هیكل‌، چرخاند رو به‌ گُل‌اشرفی‌ِ بالای‌ گور كه‌ تازه‌ شكوفه‌ كرده‌ بود.
ـ راهی‌ كه‌ آخرِ آخرش‌ به‌ این‌ جاس‌. آن‌ هم‌ وقتی‌ كه‌ دیگر همه‌ چیز تمام‌ شده‌ باشد. ماشالا شما هنوز خیلی‌ جوانید.
ـ بعضی‌ وقت‌ها، برای‌ بعضی‌ از آدم‌ها، همه‌ چیز زود تمام‌ می‌شود. برای‌ برادر ناكام‌ِ من‌ كه‌ این‌طور بود. نفهمیدیم‌ چه‌طور پر‌پر زد. پشت‌بندِ مفقودشدنش‌ پدرم‌ دق كرد. حالا چشم‌های‌ مادرم‌ یكی‌ اشك‌ است‌ و یكی‌ خون‌. این‌ جا تنها جایی‌ست‌ كه‌ حضور برادركم‌ را حس‌ می‌كنم‌.
ـ ما همه‌ اسیران‌ِ خاكیم‌. خدا به‌ خانم‌ والده‌تان‌ صبر بِده‌. بله‌، عرض‌ می‌كردم‌ علاقه‌ی‌ من‌ به‌ شما...
خانمه‌ باز حرفش‌ را برید: برای‌ این‌ حرف‌ها جایی‌ بهتر از این‌جا گیر نیاوردید؟
ـ كجا بهتر از این‌جا؟... جایی‌ كه‌ رفقام‌ خوابیده‌اَن‌ و مهم‌تر از همه‌، این‌جا، عزیزان‌ شما هم‌ شاهداَن‌.
ـ از توی‌ گور؟
ـ چه‌ عیبی‌ داره‌؟ برای‌ من‌ كه‌ همیشه‌، به‌ خودم‌ گفته‌ام‌، با مرگ‌ به‌دنیا آمده‌ام‌، وصلت‌ این‌جوری‌ خیلی‌ دل‌چسب‌تر اس‌. همیشه‌ هم‌ مرگ‌ جلوِ چشمم‌ بوده‌ اس‌. من‌ همیشه‌ آماده‌ بوده‌ام‌. به‌قول‌ِ شاعر، مرگ‌ اگر مرگ‌ است‌... گو بگیرم‌ تنگ‌ تنگ‌.
ـ فكر نمی‌كنید رفتن‌ِ به‌ پیشواز مرگ‌ یك‌جور فرار از زندگی‌ باشد؟
ـ پس‌ خودتان‌ چی‌ كه‌ مثل‌ سایه‌ بین‌ِ قبرها می‌گردین‌؟
ـ من‌ تسلی‌ِ خاطر پیدا می‌كنم‌.
ـ من‌ هم‌ آروم‌ می‌شم‌ وقتی‌ جفتم‌ رو از بین‌ قبرها جمع‌ كنم‌.
و خانمه‌ با آن‌ قر توُ صداش‌ در‌آمد كه‌: نه‌. شما می‌خواهید یك‌ سوراخی‌ را، توی‌ زندگی‌ِتان‌، پُر كنید، ولی‌ مدتی‌ كه‌ گذشت‌، مطمئنم‌ كه‌ می‌بینید جای‌ دیگری ‌دهن‌ باز كرده‌، یا نه‌ همان‌ وصله‌ هم‌ سوراخ‌ شده‌. به‌ مرور هم‌ گشادتر می‌شود. اصلاً زندگی‌، همه‌اش‌، بستن‌ِ همین‌ درز‌و‌دورزهاست‌. این‌ را بگذاری‌ عوض‌ِ آن‌ و بعد یكی‌ دیگر را جای‌ این‌. نهایت‌ هم‌ ندارد. نهایتش‌ باید مرگ‌ باشد.
ـ من‌ حاضرم‌ همین‌ الانه‌ بمیرم‌ ولی‌ عمرِ ابدی‌ داشته‌ باشم‌، یعنی‌ عشق‌. اگه‌ الان‌ هم‌، هنوز كه‌ هنوز اس‌، مجنون‌ زنده‌ اس‌، واسه‌ اینه‌ كه‌ عاشق‌ِ لیلی‌ شده‌ بود یا همین‌طور فرهاد یا...
ـ از این‌ عشقی‌ كه‌ می‌گویید اگر توی‌ قوطی‌ِ هیچ‌ عطاری‌ پیدا نشود، اگر نظیره‌هاش‌ فقط‌ توی‌ كتاب‌ها باشد، آن‌وقت‌ چی‌؟
ـ تخم‌ِ سگ‌ِ گور‌به‌‌گوری‌ فال‌گوش‌ وایساده‌ای‌ كه‌ چی‌؟
و سقلمه‌ی‌ سفتی‌ام‌ زد. جوری‌ كه‌ تا خیلی‌ بعدها توُ مهره‌های‌ِ پشتم‌ تیر می‌كشید. گفتم‌: وایسادم‌ كه‌ وایسادم‌، به‌ تو چه‌؟
ـ به‌ من‌ چه‌؟... چه‌ غلط‌ها!
ـ اصلاً هم‌ خودم‌ فهمیدم‌ كه‌ اون‌ روز، به‌ جا نامه‌، اون‌ كاغذِ تا زده‌ رو دادی‌ به‌اش‌.
ـ دادم‌ كه‌ دادم‌. تو مگه‌ وكیل‌ وصی‌ِ مردمی‌؟ اگه‌ هم‌ نامه‌هه‌ رو ندادمش‌، خاطرش‌ رو می‌خواستم‌. نمی‌خواستم‌ قُرش‌ بزنه‌.
ـ قُرش‌ یعنی‌ چه‌؟
ـ تو چی‌ می‌فهمی‌ عرعر؟
راستش‌ آن‌ وقت‌ درست‌ منظورش‌ را نفهمیدم‌. بعدش‌ فهمیدم‌. همان‌ روز سوم‌ بود، یا نمی‌دانم‌ شب‌ِ هفت‌ِ هیكل‌، كه‌ من‌ برای‌ اولین‌ بار با قوطی‌ِ پُر آب‌ رفتم‌ سرِ قبرش‌. همان‌ روزی‌ كه‌ دردْ بیخ‌ِ دل‌ِ حسنی‌ را دوباره‌ چنگ‌ زده‌ بود و نمی‌توانست‌ آب‌ ببرد و من‌ هم‌ كه‌ بَدم‌ نمی‌آمد یك‌خرده‌ای‌ بچزانمش‌، از روی‌ لجم‌، گفتم‌: توُ نخ ‌ِاین‌ و اون‌ رفتن‌، سزاش‌، همین‌ِ دیگه‌.
ـ خفه‌ شو!
ـ حالا اون‌ چی‌ چی‌ گفت‌؟
ـ كی‌ چی‌ گفت‌؟
ـ خانمه‌ دیگه‌.
ـ به‌ تو نیومده‌ كه‌ بدونی‌.
ـ جون‌ حسنی‌!
و یك‌ نوُت‌ بیست‌ تومنی‌ از توُ جیبم‌ درآوردم‌ نشانش‌ دادم‌ كه‌ دست‌ گذاشت‌ به‌ درآوردن‌ ادای‌ خانمه‌. انگاری‌ داشت‌ انشا می‌خواند.
ـ راستی‌ راستی‌ از دست‌ِ یك‌ مرد، چه‌ كاری‌ ساخته‌ است‌ واسه‌ی‌ یك‌ زن‌؟... شما هم‌ كه‌، عوض‌ِ زندگی‌، یكی‌ را می‌خواهید دنبال‌ تابوت‌تان‌ شیون‌ بكند و توی‌ مراسم‌ِ زنانه‌ موهاش‌ را چنگ‌ بزند. خوب‌، گیرم‌ دل‌ بستم‌ به‌ شما، آخرش‌ كه‌ چی‌؟ دست‌بالاش‌ باید هم‌، شاخه‌ای‌ گل‌ بخرم‌ برای‌تان‌ و به‌جای‌ هفته‌ای‌ یك‌بار، هر روز بیایم‌ سرِ قبرِتان‌. آخرش‌ همین‌ است‌.
و همین‌ هم‌ شد. برای‌ همین‌ بود كه‌ دیگر، از همان‌ وقت‌ كه‌ هیكل‌ را چالش‌ كردند، هر روز درست‌ْ سرِ غروبی‌ می‌رفت‌ زیارت‌ هیكل‌ و راز و نیاز می‌كرد.
ـ بده‌ من‌ دیگه‌!
حواسم‌ بود. بیست‌ تومنی‌ را جلوِ چشمش‌، توُ هوا، تكان‌‌تكان‌ دادم‌ و بعد چپاندم‌ توُ جیبم‌.
ـ شرط‌ دارد.
ـ دیگه‌ چه‌ مرگی‌اته‌؟
ـ حالا مگه‌ هیكل‌ چی‌ توُ اون‌ نامه‌هه‌ نوشته‌ بود؟
ـ به‌ تو چه‌.
دَرسَم‌ را فوُت‌ِ آب‌ بودم‌. از گوشه‌ی‌ درزِ جیبم‌ نوك‌ بیست‌ تومنی‌ را نشانش‌ دادم‌ و ابرو انداختم‌.
ـ هالو، نوشته‌ بود...
و نامه‌هه‌ را از توُ جیبش‌ درآورد. مچاله‌ شده‌ بود. كثیف‌ هم‌ بود. بعد هم‌، در جا، قدم‌های‌ گشاد‌گشاد ورداشت‌ و ادای‌ هیكل‌ را درآورد.
ـ اصلاً زندگی‌، واسه‌ مردهایی‌ كه‌ می‌خواهند بزرگ‌ باشند، تنگ‌ است‌. تنگ‌ِ تنگ‌...
و به‌ام‌ خیره‌ نگاه‌ كرد.
ـ و از این‌ چرت‌ و پرت‌ها.
گفتم‌: خب‌ این‌ مگه‌ چیه‌؟
و قاپ‌ زدم‌ نامه‌هه‌ را از چنگش‌ درآوردم‌.
ـ دِ هالویی‌ دیگه‌. عین‌ِ همین‌ قاپ‌ زدنت‌. مث‌ِ آدم‌ بگو تا خودم‌ به‌ات‌ بِدم‌. دومندش‌ خره‌، ننه‌ و آقای‌ تو هم‌ همین‌ طور اَن‌؟
ننه‌ی‌ من‌ كه‌ با آقام‌ لام‌ تا كام‌ حرف‌ نمی‌زند. اگر هم‌ آسمان‌ به‌ زمین‌ بیاید و یك‌باری‌، دوتا كلام‌، چیزی‌ بگوید آقام‌ می‌گوید، دوباره‌ نق‌نق‌ شروع‌ شد. خودش ‌هم‌، شب‌ها كه‌ می‌آید، عین‌ مرده‌ می‌افتد توُ راهرو. انگار رختخواب‌ سیخ‌ دارد. همان‌جا یك‌ متكا می‌گذارد زیر پاش‌ و یكی‌ دیگرش‌ را هم‌ بغل‌ می‌زند. صبح‌ها هم ‌من‌ و ننه‌ام‌ خواب‌ هستیم‌ كه‌ او از خانه‌ زده‌ است‌ بیرون‌.
دلم‌ می‌خواست‌ بروم‌ كنار قبر هیكل‌ و از زبان‌ خودش‌ بشنوم‌، با گوش‌های‌ خودم‌. یعنی‌ آن‌ اول‌هاش‌ هم‌، همه‌ی‌ ننه‌ها همین‌ جوری‌ها بوده‌اند. گفتم‌: اون‌ دفعه‌ای‌كه‌ می‌گفتی‌ من‌ بِرم‌، هنوز نیومده‌؟
ـ خب‌، تن‌ِ لَش‌ اگه‌ می‌خوای‌ بِری‌، بِده‌ دیگه‌!
ـ اون‌ لاك‌پشته‌ رو هم‌ می‌خوام‌. باشه‌؟
قوطی‌اش‌ را وارونه‌ كرد. لاك‌پشته‌ دمر افتاد جلوِ پام‌. می‌خواستم‌ برش‌ دارم‌ كه‌ پرید بیست‌ تومنی‌ را، كه‌ درآورده‌ بودم‌، قاپ‌ زد و گفت‌: هالو، این‌ به‌ اون‌ در. ولی ‌بگم‌ ها، سراغتو می‌گرفت‌. دلش‌ برات‌ پَر‌پَر می‌زنه‌. پیری‌یه‌ می‌گفت‌، اون‌ رفیقت‌ كدوم‌ گوری‌یه‌، همونی‌ كه‌ تیپش‌ عین‌ِ آرتیست‌های‌ توُ فیلم‌هاس‌؟
و سرش‌ را تكان‌ داد. خندید و رفت‌. رفتم‌ پشت‌ همان‌ بقعه‌ای‌، كه‌ شب‌ها قوطی‌های‌ خالی‌ِ آب‌مان‌ را می‌گذاشتیم‌، چارزانو نشستم‌ و تكیه‌ دادم‌ به‌ دیوار. جای ‌دنجی‌ بود. نامه‌هه‌ را درآوردم‌. اول‌ این‌ور و آن‌ور را دیدی‌ زدم‌. خاطرم‌ كه‌ جمع‌ شد كسی‌ زاغ‌‌سیاهم‌ را چوب‌ نزده‌، چروك‌هاش‌ را با كف‌ِ دست‌ صاف‌ كردم‌ و شروع‌ كردم‌. نمی‌دانم‌ چرا وقتی‌ به‌ آن‌ جاش‌ رسیدم‌ كه‌ نوشته‌ بود: "اگر شما باهام‌ باشید مطمئنم‌ یكی‌ هست‌ كه‌، اگر بمیرم‌، می‌آید سر قبرم‌ و اقل‌كم‌ شاخه‌ی‌ گُلی‌ می‌گذارد رویش‌. دست‌ِكم‌ زنده‌ هستم‌ بعد از مرگ‌، توی‌ ذهن‌ِ آدمی‌ مثل‌ شما، گیرم‌ تا نفس‌ِ آخرِ عمرِ..." تنم‌ مورمور شد و لرزیدم‌. بعضی‌ چیزها را نمی‌شد فهمید. نباید پیله‌می‌كردم‌. مثل‌ همین‌ آفتاب‌ كه‌ هر روز می‌رود بالا و تا می‌خواهیم‌، عصرها، دو زار كاسبی‌ كنیم‌ می‌آید پایین‌. مثل‌ همین‌ حالا. مثل‌ حرف‌های‌ در‌و‌بی‌درِ ننه‌ام‌ به‌ آقام‌. چه‌ می‌شد كرد؟ تا غروب‌ بشود حوصله‌ام‌ سر می‌رفت‌. رفتم‌ قوطی‌ام‌ را به‌ آب‌ِ رودخانه‌ زدم‌. پُرَش‌ كه‌ كردم‌ برگشتم‌ و لاك‌پشته‌ را، كه‌ دمر افتاده‌ بود، بَرش‌ داشتم‌ انداختم‌ توُ قوطی‌. توُ آب‌ دست‌ و پا می‌زد و من‌ داشتم‌، پیش‌ خودم‌، می‌گفتم‌ چه‌ جوری‌ست‌ كه‌ آدم‌ها، وقتی‌ كه‌ زن‌‌وشوهر می‌شوند، از این‌ رو به‌ آن‌ رو می‌شوند یا این ‌ماچ‌ِ آرتیستی‌ یعنی‌ چه‌؟ كه‌ آمد. با لباس‌ِ یك‌دست‌ سیاه‌، خیلی‌ مامان‌ از جلوِ چشمم‌ كه‌ رد شد، رفت‌ رو به‌ قبرِ هیكل‌. راه‌ افتادم‌. پیری‌ هم‌ از آن‌ورِ قبرستان‌ شلنگ‌انداز آمد نشست‌ كنار خانمه‌ و یاسین‌ خواند و توُ آن‌ چشم‌های‌ قلوه‌، كه‌ سیاه‌ِ سیاه‌ بود، خیره‌ شد تا خانمه‌ دست‌ توُ كیف‌دستی‌اش‌ كرد، نوُتی‌ درآورد و گذاشت ‌كف‌ِ دستش‌، و پیری‌ گفت‌: خدا بیامرزدشون‌. از شأن‌ و شخصیت‌ِ شما، معلومه‌ كه‌ خدا بیامرز، مردِ محترمی‌ بوده‌.
پیری‌ پا به‌ پا كرد و انگاری‌ پی‌ِ چیزی‌ روی‌ نوشته‌ی‌ سنگ‌ قبر می‌گشت‌.
ـ خدا بیامرز حتماً شوهر خوبی‌ بوده‌... خدا رحمت‌ كُنه‌!
ـ تو كارت‌ را بكن‌!
و بال‌ِ سیاه‌ِ چادرِ كِلوكه‌اش‌ را روی‌ زانوانش‌ جمع‌ كرد و مچاله‌تر از همیشه‌ نشست‌ كنار گور و تا آمد گل‌ را بگذارد روی‌ سنگ‌، از آن‌ور قبر، پیری‌ تا بلكی‌ ساقه‌ی‌گل‌ را بگیرد، خم‌ شد روی‌ سنگ‌. پنج‌تا انگشتش‌، حلقه‌ی‌ ساقه‌ی‌ گل‌ شد. مشتش‌ كه‌ گره‌ شد روی‌ دست‌ِ خانمه‌، خانمه‌ لرزید و نگاهش‌ را از روی‌ چروك‌های‌ دست‌ِ پیری‌ سراند رو به‌ سنگ‌. با بی‌محلی‌ گل‌ را گذاشت‌ روی‌ سنگ‌. ساقه‌اش‌ را گذاشت‌ رو به‌ ساق‌های مُرده‌. پیری‌ پوزخندی‌ زد و گفت‌: خدا غریق‌ِ رحمتش‌ كُنه‌! اما من ‌می‌گم‌ چیزای‌ِ دیگه‌ای‌ هم‌ هس‌ كه‌ می‌شه‌ گُذاش‌ جا غم‌ و زاری‌. زندگی‌ یعنی‌ همین‌.
و ریشش‌ را خاراند. ریش‌ِ حنا بسته‌ و فرفری‌اش‌ لابه‌لای‌ پوست‌ِ خشكیده‌ی‌ انگشتان‌ِ دستش‌ پیچ‌ و تاب‌ می‌خورد. شنیدم‌ كه‌ خانمه‌ گفت‌:
ـ چه‌ حرف‌ها!
ـ آدم‌ نون‌ِ گندم‌ نمی‌خوره‌، حرف‌ِ مفت‌ بزنه‌. تازه‌، نه‌ مَثل‌ِ امثال‌ِ شما رو واقعه‌ نزده‌؟...
و بنا كرد به‌ خواندن‌ تكه‌ای‌ از واقعه‌. پولكی‌های‌ زردِ گُل‌ِاشرفی‌ ریخته‌ بود روی‌ سنگ‌ِ قبر و خانمه‌، كه‌ داشت‌ لب‌ پایینی‌اش‌ را گاز می‌گرفت‌، به‌ سر تا پای‌ پیری‌ خیره‌ شد. دولا شدم‌ تا روی‌ سنگ‌ آب‌ بریزم‌ كه‌ خانمه‌ داد كشید.
ـ لازم‌ نكرده‌!
محلش‌ نگذاشتم‌. از روی‌ لجم‌ قوطی‌ِ حلبی‌ را یه‌هوكی‌ وارونه‌ كردم‌ روی‌ سنگ‌. آب‌ شَتَك‌ زد به‌ چادر قشنگش‌ و شاخه‌ی‌ گل‌ را سراند رو به‌ پایین‌ِ سنگ‌. لاك‌پشته‌، كه‌ روی‌ سنگ‌ افتاد، خودش‌ را كشید كنار شاخه‌ی‌ گل‌ و داشت‌ آهسته‌ می‌رفت‌ رو به‌ پای‌ِ خانمه‌.
ـ مگر كَری‌، جعلنق‌؟
ـ گفتم‌ شاید بخواین...
ـ خفه‌ شو!
بغضم‌ گرفت‌. پیری‌ به‌ حُورٌ عِین‌ٌ... كه‌ رسید لاك‌پشته‌، از سوراخ‌ِ جلوِ لاك‌، گردنش‌ را بیرون‌ كشید و یواش‌ سرش‌ را خماند به‌ دور و برش‌. خانمه‌ تخت‌ِ كفشش‌ را روی‌ پشت‌ِ لاك‌پشته‌ چرخاند. مُهرِ لاك‌، یك‌ كف‌ِ دست‌، خاك‌ِ گوشه‌ی‌ گور را گود كرد.
پیری‌ چنگ‌ زد توُ ریشش‌ و خاراندش‌. بعد ساكت‌ شد و بعدش‌، همان‌طور كه‌ انگشت‌ِ وسطی‌ِ دست‌ِ چپش‌ لای‌ِ قرآن‌ بود، آن‌ را بست‌. با دست‌ دیگرش‌ كشید روی ‌جلد چرمی‌اش‌. بوسیدش‌ و گرفتش‌ رو به‌ خانمه‌.
ـ بگیرین‌، بخوونین‌!
و نگاه‌ كرد به‌ همان‌ انگشت‌های‌ بلند و لاغر، و وقتی‌ دید كه‌ محلش‌ هم‌ نمی‌گذارد، انگشتش‌ را كشید و قرآن‌ را زد زیرِ بغلش‌. دستش‌ را برد رو به‌ شالش‌، و من‌ كه‌ نفهمیدم‌ منظورش‌ چی‌ بود، شال‌ سبزش‌ را دیدم‌ كه‌ زیر شكم‌ و دورِ كمرش‌، سفت‌ بسته‌ بود. پرده‌های‌ لرزان‌ِ چربی‌ روی‌ پیچ‌ و تاب‌ِ شالش‌ لَنْبَر می‌خورد. با نوك ‌ِانگشت‌هاش‌ از جعبه‌ی‌ پَرِ شالش‌، سیگاری‌ بیرون‌ كشید. به‌ لبش‌ برد. داشت‌ كبریت‌ می‌كشید كه‌ گفت‌: خانوم‌، آدمی‌زاده‌ها آسون‌ می‌گذرن‌ از همه‌ چیز. زندگی‌ یعنی‌ همین‌.
و كنار خانمه‌ چندك‌ زد. خانمه‌ گفت‌: حتا از جان‌ خودشان‌؟ فكر نكنم‌ این‌ یكی‌اش‌ از هر‌كسی‌ برآید.
ـ تا حالا، اون‌ رو سگی‌یه‌، یه‌ گورخوونو دیده‌ای‌؟... ندید بگیر، آقا‌مَنشی‌ِ منو!
ـ پس‌ گورخوانش‌ هم‌ كه‌ به‌ تنگ‌ بیاید می‌رود سینه‌ی‌ گور.
ـ همین‌ طوره‌... گفته‌ی‌ درست‌... آبجی‌... دُرُس‌...
و اخم‌ و تفی‌ كرد و غرید زیر لب‌. ولی‌ چیزی‌ نگفت‌. وقتی‌ پاشد چشمش‌ افتاد به‌ من‌.
ـ ماچ‌ِ آرتیستی‌، تویی‌؟
و از زیرِ ابروهای‌ جوگندمی‌اش‌ نگاه‌ِ تیزی‌ به‌ام‌ انداخت‌. قوطی‌ِ خالی‌ِ آب‌ از دستم‌ افتاد. قلبم‌، به‌خدا، عین‌ پشت‌ِ مرغ‌ می‌زد. یاعلی‌ِ بلندی‌ گفتم‌ و دسته‌ی‌ قوطی ‌را چنگ‌ زدم‌ و زدم‌ به‌ چاك‌. دورتر كه‌ شدم‌، وایستادم‌. قوطی‌ را زمین‌ گذاشتم‌ و با كف‌ِ دست‌ها شره‌ی‌ عرق سر و صورتم‌ را پاك‌ كردم‌. لاك‌پشته‌ را نباید آن‌جا ولش ‌می‌كردم‌. سرم‌ را كه‌ گرداندم‌ دیدم‌ پیری‌، كه‌ بلند شده‌ بود، رفت‌ و خانمه‌ را توُ تاریكی‌ِ قبرستان‌ و سیاهی‌ِ لباس‌هاش‌، كنار قبر، تنهاش‌ گذاشت‌. راستش‌ خوش‌ به‌حالم‌ شد. سرِ تیر راهم‌ را كج‌ كردم‌ رو به‌ رودخانه‌. باید دوباره‌ برایش‌ آب‌ می‌بردم‌، تا به‌ دل‌ِ سیر و سرِ صبر، هیكل‌ را بشورد.


محمدرضا شادگار در سال ۱۳۴۷ در اصفهان به دنیا آمده است و اکنون در کرج زندگی می‌کند. این اولین داستان شادگار است که منتشر می‌شود.

Top

© تمام حقوق داستـان فـوق متعلق به نویسندهء آن است.