Hooshang Golshiri Foundation Home

کارگاه داستان
داستان این هفته
هفته‌های قبل
در بارهء کارگاه
نظرات دیگران را در مورد این داستان بخوانید
درخت‌ جارو

داوود غفارزادگان*
ghaffarzadegan@hotmail.com

۱
من‌ تازه‌ از راه‌ رسیده‌ بودم‌. زمین‌ زیر پایم‌ می‌رفت‌ و هنوز گیج ‌جاده‌هایی‌ بودم‌ كه‌ در مغز سرم‌ می‌جوشید. پاكت‌ را كه‌ دادند دستم‌، جا خوردم‌. كاغذ پاكت‌ كلفت‌ و به‌ رنگ‌ دود بود و روی‌ آن‌ هیچ‌ نوشته‌ای‌ نداشت‌. مردی‌ كه‌ نامه‌ را آورده‌ بود، وقتی‌ تعجبم‌ را دید اشاره‌ كرد پاكت‌ را باز كنم‌. اما خودش‌ منتظر نماند. پیش‌ از آن‌ كه‌ سوار ماشین‌ براقش‌ شود، كتش‌ را درآورد و انداخت‌ روی‌ صندلی‌ پشتی‌. پیراهن‌ آستین‌ كوتاهش‌ مثل‌ پاكت‌ِ توی‌ِ دستم‌ بافت‌ درشتی‌ داشت‌. من‌ به‌ ادب‌ سر جنباندم‌ و او بی‌ آن‌ كه‌ نگاه‌ به‌ كسی‌ اندازد، ماشین‌ را راه‌ انداخت‌ و از در خارج‌ شد. نگهبان‌، رئیس‌ مخزن‌ و كارمندان ‌دفتری‌ چند قدم‌ پشت‌ سرش‌ دویدند و دست‌ به‌ سینه‌ بدرقه‌اش كردند.
پاكت‌ دودی‌رنگ‌ میان‌ دو انگشتم‌ بود. نمی‌خواستم‌ با دست‌های‌ چرب‌ و چیل‌ لكه‌ای‌ رویش‌ بیفتد. هاج‌ و واج‌ ایستاده‌ بودم و صدای‌ موتور كامیون‌ در سرم‌ می‌پیچید.
گرد و خاك‌ كه‌ خوابید، دربان‌ زنجیر جلو در را انداخت‌. رئیس مخزن‌ و كارمندها بی‌ آن‌ كه‌ نگاه‌ به‌ من‌ بیندازند، از دری‌ كه‌ از اتاقك نگهبان‌ به‌ قسمت‌ اداری‌ وصل‌ بود، رفتند تو. احساس‌ كردم‌ چیزی‌ در درونم‌ شروع‌ كرد به‌ ورم‌ كردن‌. در ماشین‌ را باز كردم‌، نامه‌ را با احتیاط گذاشتم‌ روی‌ داشبورد، سوئیج‌ را پیچاندم‌.
دست‌هایم‌ را تمیز شستم‌، ایستادم‌ جلو آفتاب‌. نگهبان‌ از پشت شیشه‌ی‌ غبار گرفته‌ نگاهم‌ می‌كرد. وقتی‌ دید من‌ نگاهش‌ می‌كنم‌، روچرخاند. حس‌ كردم‌ پشت‌ سر نگهبان‌ چشم‌های‌ دیگری‌اند كه نگاهم می‌كنند. درست‌ یادم‌ نیست‌ چه‌ مدتی‌ گذشت‌. محوطه‌ی‌ انبار سوخت‌ خالی‌ بود و جز تانكر من‌ هیچ‌ كامیونی‌ آن‌ جا نبود. جلو باجه‌ی‌ تحویل‌ بار هم‌ كسی‌ نبود. هیچ‌ وقت‌ انبار مخزن‌ را آن‌‌طور ندیده‌ بودم‌. خاك‌ آغشته‌ به‌ روغن‌ و قیر، سنگ‌های‌ دودگرفته‌ی‌ زیر چرخ‌ كامیون‌ها، میز و صندلی‌های‌ اسقاط‌، آهن‌پاره‌های‌ زنگ‌زده‌ و بشكه‌های‌ خالی‌ و غُر... تنها جای‌ تمیز، جلو در اتاقك‌ نگهبان‌ بود كه از لای‌ موزائیك‌های‌ شكسته‌اش‌ دسته‌ای‌ گیاه‌ جارو سر برآورده‌ بود. بقیه‌ هر چه‌ بود چرب‌ و پلشت‌ و روی‌ دیوارها، جای‌ شره‌های‌ آب باران‌ سیاه‌.
دست‌ها را تكاندم‌ و به‌ عادت‌ همیشگی‌ كشیدم‌ روی‌ شلوار. دوباره‌ دست‌هایم‌ چرب‌ شد. مثل‌ آدم‌های‌ وسواسی‌ باز با پودر رختشویی‌ دست‌ها را شستم‌ و به‌ ذهن‌ سپردم‌ این‌ بار با شلوار خشك نكنم‌. و دوباره‌ دیدم‌ از پشت‌ پنجره‌ی‌ اتاقك‌ نگهبانی‌ زاغ‌ سیاهم‌ را چوب‌ می‌زنند. آن‌ لحظه‌ نه‌ می‌ترسیدم‌ نه‌ چیز دیگر. ذهنم‌ هنوز خالی ‌بود. نمی‌دانستم‌ آن‌ مرد كیست‌. از نوشته‌ی‌ داخل‌ پاكت‌ خبر نداشتم و نمی‌دانستم‌ چه‌ سرنوشتی‌ در انتظارم‌ است‌.
فرصت‌ِ این‌ كه‌ حواس‌ خود را جمع‌ كنم‌، پیدا نمی‌كردم‌. احساس می‌كردم‌ همه‌ی‌ آن‌ نگاه‌های‌ دزد و پنهان‌ یك‌ قدم‌ از من‌ جلوترند و چیزی‌ می‌دانند كه‌ من‌ نمی‌دانم‌. طرز برخوردشان‌ با مرد پیراهن زرشكی‌ این‌طور نشان‌ می‌داد. انگار بارها او را دیده‌ و از توقعاتش‌ خبر داشتند. مراسم‌ بدرقه‌ با برنامه‌ انجام‌ گرفته‌ بود. همه‌چیز منظم‌ و حساب‌شده‌ بود ــ حتا فاصله‌ی‌ ایستادن‌ رئیس‌ و كارمندها ــ نگهبان‌ بلافاصله‌ زنجیر جلو در را انداخته‌ و همه‌ی كامیون‌ها را برگردانده‌ بود.
از زمین‌ بایر پشت‌ انبار سوخت‌، صدای‌ شوفرها را می‌شنیدم‌ كه بلند حرف‌ می‌زدند. و دود اگزوز كامیون‌ها از پشت‌ دیوار سیمانی‌ انبار می‌رفت‌ بالا. باد سردی‌ آمد. دیدم‌ دست‌هایم‌ مثل‌ آدم‌های‌ كور، هوای‌ خالی‌ جلو رویش‌ را لمس‌ می‌كند. تنم‌ به‌ لرزه‌ افتاد. رفتم‌ سمت كامیون و نشستم پشت فرمان‌. پاكت را از روی داشبورد برداشتم و قبل از این كه‌ درش را باز كنم‌، نگاهی‌ از پشت‌ شیشه‌ به‌ دور و اطراف انداختم‌. سكوت انتظار بود انگار. پا دراز كردم زیر فرمان و سر پاكت را گشودم‌. كاغذ دودی‌رنگ دیگری ــ چند مایه روشن‌تر ــ توی پاكت بود كه به دقت تا شده و درست اندازه پاكت داخلش گذاشته شده بود.
لطفاً رأس ساعت ۴ و ۱۵ دقیقه روز پنج‌شنبه ‌خود را به آدرس زیر معرفی كنید.

آدرس با حروف طلایی زیر نامه چاپ شده بود؛ اما خود نامه ‌دستنویس بود و با جوهر بنفش به‌ خط‌ خوش نوشته شده بود. بالای نامه هم هیچ آرم و علامتی نبود كه بدانم نامه از كجاست‌.
نگاه به آدرس انداختم‌. چند خیابان پایین‌تر از محل‌مان بود؛ اما هر چه به ذهن فشار آوردم جای خاصی در آن قسمت از شهر كه همچین‌ دنگ و فنگی داشته باشد به نظر نرسید.
نامه را گذاشتم توی پاكت و پاكت را همان‌طور با احتیاط‌ گذاشتم روی داشبورد. با نوك پا لنگه كفش‌ام‌ را از زیر پدال‌ جستم‌ و برای تحویل بار آمدم پایین‌.

۲
باجه تحویل بار تعطیل بود و پشت گیشه خالی‌. جلو مخزن‌ها هم خبری‌ از كارگرهای پمپ نبود. سرگردان وسط‌ محوطه ایستادم‌. گفتم شاید به‌خاطر حضور مرد پیراهن زرشكی چند دقیقه‌ای كارها خوابیده است‌. هرچند كسی كه نامه می‌آورد نمی‌تواند مهم باشد؛ اما آدم‌ كف دستش را كه بو نكرده است‌.
رفتم سمت اتاقك نگهبان‌. نگهبان آمد بیرون‌، روی موزائیك‌های شكسته بغل درخت‌ جارو ایستاد و دست به پشت منتظرم ماند. اشاره كردم به باجه‌ی تعطیل و تا خواستم دهن باز كنم‌، گفت‌: ساعت خدمت‌تان هست‌؟
ساعت دیواری توی اتاقش را نشان دادم كه دو دقیقه به چهار بود. آفتابه را از كنار دیوار برداشت‌ و شروع كرد به آب دادن درخت ‌جارو.
ــ پاییز هوا زود تاریك می‌شود. خدا رفتگانت را بیامرزد. باید برم سر خاك اموات‌.
آفتابه را گذاشت بیخ دیوار، وارد اتاقك شد، در را بست و كركره را كشید پایین‌. كور و كبود ماندم روی‌ موزائیك‌های شكسته‌. اما انگار یكی‌ با پتك كوبید توی سرم‌. دو دقیقه به چهار... سر خاك اموات‌... كارهای نگهبان حساب‌شده بود. یك ربع بیشتر وقت نداشتم‌. دویدم سمت كامیون‌. اما جایی كه آدرس داده بودند كوچه‌ها تنگ بود و با دوازده‌چرخ نمی‌شد به مقصد رسید. دوباره برگشتم سمت اتاقك و با سوئیج كوبیدم به در. پوزه‌ی پُر پشم و پیلِ نگهبان از لای پرّه‌های كركره چسبید به شیشه.
ــ سوئیج پیش‌ات‌. نوبتم كه رسید بده بچه‌ها تانكر را ببرند جلو مخزن‌.
كركره را داد بالا و از لای در دست بزرگش آمد بیرون‌.
از توی كامیون كاپشنم را برداشتم و از روی زنجیر جلو در، پریدم آن‌ور سمت‌ خیابان‌. همان لحظه دوج سفیدرنگی پیش پایم ترمز كرد. بی‌معطلی نشستم بغل دست راننده و راننده بی‌آن‌كه‌ مقصد را بپرسد گذاشت توی دنده و درست از همان مسیری رفت كه من باید می‌رفتم‌. فكر كردم اتفاقی‌ست‌. خیابان یك‌طرفه بود و مسیر دیگری ‌برای رفتن نبود. اما دیدم می‌رود توی فرعی‌ها، خیابان‌ها را دو تا یكی می‌كند، نگاه به ساعت می‌اندازد و می‌گازد. با قیافه‌ی عبوس و عینك ذره‌بینی روی دماغ ششدانگ‌ حواسش به جلو بود. تا خواستم لب باز كنم‌، كوبید روی ترمز.
ــ بقیه‌اش ماشین‌رو نیست‌، باید پیاده بری‌.
با تعجب پیاده شدم و دست به جیب بردم‌. اما راننده با همان سرعتی كه آورده بودم در دور برگردان كوچه پیچیده و رفته بود. در همین حین صدای زنی ساعت را اعلام كرد. برگشتم عقب‌. جز خودم هیشكی نبود. صدا، مثل صدای زن‌هایی بود كه در فرودگاه‌ها ساعت ورود و خروج هواپیماها را اعلام می‌كنند. از پشت بلندگو و همراه با آهنگی شبیه تقه‌: بینگ بنگ... پا كوبیدم روی زمین‌. خودم را نیشگون گرفتم‌. دست به سر و صورت كشیدم‌. نه، خواب نبودم. گمانم به دیوانگی هم نمی‌رفت‌. هرچند ممكن است آن صدا وهم و خیال بوده باشد. چون كمی مضطرب بودم و دیر شده بود.
فی‌الفور پا برداشتم. طبق اعلام آن زن سه، چهار دقیقه‌ای بیشتر وقت نداشتم. لحن نامه طوری بود كه احساس می‌كردم باید سر وقت به مقصد برسم‌.
یك‌ بار دیگر پاكت را توی جیب لمس كردم و به سرعت از كوچه‌ی آشتی‌كنان رد شدم. سر كوچه مثل اسب پی كرده كم مانده بود بخورم زمین. جایی رسیده بودم ناشناس.
من توی این شهر بزرگ گم شده بودم. وجب به وجبش را مثل كف دست می‌شناختم و به تمام سوراخ سمبه‌ها سركشیده بودم. از همین كوچه‌ی آشتی‌كنان هزار بار بیشتر رد شده بودم؛ اما حالا هیچ‌جا و هیچ‌كس‌ را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم به كدام طرف باید بروم.
با گام‌های نامرتب جلو رفتم. نمای ساختمان‌ها بیشتر از سنگ سیاه بود و مغازه‌ها پر از جنس. آدم‌هایی هم كه در حال گذر بودند، سر و وضع‌شان مرتب. من توی‌شان پاره‌پوش به نظر می‌رسیدم. اما كسی توجهی به من نداشت و همه به كار خود بودند.
آن‌قدر رفتم تا به یك دوراهی رسیدم.
پاكت را درآوردم و برای چندمین بار آدرس را خواندم. تا كوچه‌ی آشتی‌كنان درست آمده بودم. یعنی راننده‌ی دوج درست آورده بودم. اما از آن جا به بعد را نمی‌دانستم كجاست. كوچه‌ها را نمی‌شناختم. آدم‌ها را جا نمی‌آوردم. بدتر این كه نمی‌دانستم كجا باید دنبال پلاك ‌۱+۱۲ بگردم. چون خانه‌ها و مغازه‌ها پلاك نداشتند.
بعد از ربع ساعتی سرگردانی ناگهان آرام شدم. كس یا كسانی كه به من آدرس داده بودند از نحوست می‌گریختند و كسانی كه از نحسی می‌گریزند نمی‌توانند آدم‌های بدی باشند. اما این‌ آرامش مثل مه صبحگاهی زود ناپدید شد.
اصلاً این‌ها كی بودند و چه حقی داشتند مرا بخوانند. در نامه‌شان نه اسمی بود نه علامتی چیزی كه من بفهمم با كی طرفم. ساعت و روز قرار هم طوری بود كه من انگار با یك جای رسمی سروكار نداشتم.
توی این فكرها بودم كه پیرمردی از مغازه‌ی اسباب‌فروشی اشاره داد بروم پیش‌اش. كلاه بره سرش بود و قیافه‌ی خیرخواهانه‌ای داشت.
ــ از هر كدام بری به یك‌جا می‌رسی.
منظورش را نفهمیدم. اشاره به دوراهی كرد.
ــ نمره‌ی ۱+۱۲ آخر همین دوراهی‌ست!
برگشت توی مغازه، چراغ‌ها را خاموش كرد و كركره را از پشت داد پایین.
دم به ساعت قضیه گیج‌كننده‌تر می‌شد؛ اما فرصت حلاجی نبود. به سرعت رفتم توی اولین دوراهی. ته كوچه ساختمان سفید چركمرده‌ای بود با در آهنی بزرگ. بالای در با ضدزنگ نوشته بودند:
۱+۱۲
ساختمان ظاهری مستحكم داشت‌؛ اما متروكه به نظر می‌رسید.
جلو در ایستادم تا نفس تازه كنم. نامه را گذاشتم توی جیب و دست بردم دیدم نه دركوب است نه زنگ. مردد ماندم. فكر كردم شاید كسی سر به سرم گذاشته است‌ و اصلاً كسی توی ساختمان نیست؛ این محل هم تازه‌ساز است و من یك سالی كه با كامیون مشغول بودم، از این ساخت و سازها خبر نداشته‌ام. از شوفر جماعت برمی‌آمد كه از این شوخی‌ها بكنند. هرچند من خودم را داخل آن‌ها نمی‌دانستم؛ اما مجبور بودم و آدم توی هر شغلی ناچار باید به بعضی چیزها تن بدهد. گیرم دل خوشی هم نداشته باشد كه من نداشتم؛ ولی موقعیتی پیش آمده بود و از بیكاری نجات پیدا كرده بودم.
خواستم برگردم. آفتاب بی‌رنگ و سوزداری‌ می‌تابید و دلم برای حوری می‌تپید. یقین پیدا كرده بودم كسی سر كارم گذاشته است. همین لحظه در با سر و صدا باز شد و من انگار كسی هُلم داده باشد، وارد دالانی تاریك شدم. چند ثانیه‌ای طول كشید تا چشم‌هایم به تاریكی عادت كند. چاردیواری‌یی بود كاهگل‌مال شده، با یك در كوتاه چوبی در سمت راست. هیچ‌كس نبود. در ورودی هم از آن درهای آهنی قدیمی كه جز با دست هیچ رقم دیگری نمی‌شد بازش كرد؛ اما آن‌قدر گیج بودم كه زیاد به این چیزها فكر نكنم. چشمم افتاد به پریز برق. كلید را زدم. لامپ كم‌نور بالای سقف كه حفاظی از تورآهنی داشت‌، روشن شد. به در چوبی نزدیك شدم و تقه زدم. صدایی گفت: بیا تو!
در به سختی باز شد. سر بردم تو و سلام كردم. كسی جواب نداد. اتاقی بود دنگال و لخت با پنجره‌های چوبی بلند. صدای پایم روی زمین طنین بلندی داشت. وسط اتاق ایستادم. سمت راستم باز در دیگری‌ بود قرینه‌ی در اولی. همان‌طور چوبی و ابزارخورده. پشت پنجره‌ها هم حیاط درندشت. با یك حوض سنگی مدور پر آب و درخت‌های تناور بی‌برگ. آن‌ور حیاط باز پنجره‌های چوبی بلند عین پنجره‌های اتاقی كه من توش بودم، همه خالی. پایین عمارت هم زیرزمین با نرده‌های مشبك رنگ‌نشده. و پشت قرنیز آجری، آفتاب لب بام و سرخی آسمان.
چراغ اتاق را هم روشن كردم و چشم دوختم به در بسته. خبری نشد و كسی‌ سراغم نیامد، نه توی حیاط خبری بود نه از پنجره‌های رو به رو نوری برمی‌تابید. سكوت طوری بود كه صدای قلبم را می‌شنیدم.
بعد از چهارده پانزده ساعت رانندگی، نای ایستادن نداشتم. رفتم كه تكیه به دیوار چمبك بزنم زمین؛ اما انگار از جایی ناپیدا می‌پائیدنم. تا خواستم بنشینم كسی به اسم صدایم زد. هول‌زده برخاستم. صدا از پشت در بود. رفتم به آن سمت. در باز شد؛ مثل در ورودی با دستی نامرئی. اتاقی دیدم این‌بار مفروش. در و دیوارها آئینه‌كاری شده و چلچراغی روشن با آویزه‌های بلور. دورتادور اتاق مخده و توی تاقچه‌های ترمه‌پوش، لاله. دست و پایم را گم كردم. با كفش روی فرش ابریشم ایستاده بودم. هرچند تنها، اما یقین می‌دیدنم و نفس كه می‌كشیدم حسابش را داشتند. توی همچی وضعی نمی‌خواستم بی‌ادب هم جلوه كنم.
كفش‌ها را درآورم زدم زیر بغل. آهسته پا برداشتم. در آئینه‌ها می‌شكستم و خودم را پیدا نمی‌كردم. لاله‌ها در تاقچه‌ها می‌سوخت و پرده‌های قلمكار جلو پنجره‌ها از بادی ناپیدا تكان می‌خورد.
آینه‌ها گیجم می‌كرد. ایستادم. باز آن سر اتاق دری بود قرینه‌ی دو در دیگر. چارتاق و با پرده پوشیده. از آن ور پرده بوی خوش پلو و زعفران می‌آمد. گاه پرده شكم برمی‌داشت؛ انگار كسی به آن برخورده باشد و جینگ جینگ برخورد قاشق با بشقاب چینی. نور چلچراغ بی‌حاشا بَرم می‌بارید. و صدا بود. خرناسه‌ی كیف‌آور دهان‌هایی كه می‌جنبد. نفس راحتی كشیدم. به تجربه می‌دانستم آدم‌ها موقع خوردن آن قدرها خطرناك نیستند. جرأت پیدا كردم و پرده‌ی یكی از پنجره‌ها را كنار زدم. ادامه‌ی همان حیاط بود با حوض سنگی و غیره. و به جای آفتاب لب بام، آسمان كبود.
برگشتم سمت در چارتاق و از گوشه‌ی پرده داخل را دید زدم. تالار درازی بود با سفره‌ای در وسط. دورتادور سفره گوش تا گوش آدم. توی سفره هم غذاهای الوان. وسط سفره جوانكی مثل چراغی روشن می‌چرخید. با پیرهن سفید پف‌پفی و نیم‌تنه‌ی آبی. دیس‌های پلو دست به دست می‌گشت و بخار از خورشت‌های توی بشقاب‌های چینی اعلا برمی‌خاست. دوغ و شربت و این جور چیزها هم فت‌وفراوان. مجلس، مجلس سور و ما مهمان. گیرم با دعوت‌نامه‌ای عجیب. چهره‌ها را كه نگاه كردم كسی را جا نیاوردم و هیچ‌كدام از دوستان و آشنایان را دور سفره ندیدم؛ اما دقت كه كردم انگار بعضی چهره‌ها آشنا بودند. اولین كس همان كه نامه را در انبار سوخت دستم داده بود. بعد راننده‌ی دوج، پیرمرد اسباب‌بازی‌فروش. هر چه در چهره‌ها دقیق‌تر می‌شدم، تعجبم بیشتر می‌شد. بچه خوشگله، قیافه‌اش با شاگرد قهوه‌چی توی گردنه كه صبح آن جا نگه داشته بودم، مو نمی‌زد. یكی هم گوشه‌ی سفره ‌نشسته بود عین پدر حوری؛ اما به جای عرقچین كلاه شاپو سرش بود و سر و وضعش مرتب. همان‌طور كه شاگرد قهوه‌چی یا سپور محل، یكی از معلم‌های دوره‌ی ابتدایی، نماینده‌ی قوزی كمپانی، روزنامه‌فروش سر گذر، نمكی، مأمور برق، سید زابل كه برای گدایی می‌آمد دم در و دیگران، همه در لباس‌های نونوار با صورت‌های بشاش و لپ‌های شكفته. باور نمی‌كردم آدم‌های گروگوری كه من می‌شناختم با یك رخت عوض كردن اینهمه تغییر كرده باشند. سیدزابل با آن لباس شندره كت دُم‌ كلاغی‌ش كجا بود یا پدر حوری و بقیه.
زن‌ها رو بسته بودند و من جز دست‌های سفید، النگوها و انگشتری‌ها چیزی ندیدم. ولی لاك انگشتی روی ناخن‌ها به چشمم آشنا آمد.
پرده را انداختم، تكیه به دیوار دادم. هر لحظه پرده‌ی تازه‌ای جلو چشمم به نمایش درمی‌آمد. اگر مهمان بودم چرا كسی سر سفره ‌دعوتم نمی‌كرد، و اگر شوخی بود، حدی داشت.
انگشتی به اشاره از توی اتاق لخت بَرم خواند. كفش‌ها زیر بغل رفتم جلو. چراغی را كه من روشن كرده بودم، خاموش بود؛ و پشت پنجره‌های چوبی بلند تاریكی. سایه‌ی مردی به دیوار بود، با موهایی پرپشت مثل یال شیر و سیگار به دست. نفس كه می‌كشید خس خس سینه‌اش را می‌شنیدم.
ــ تانكرت چند لیتریه؟
ــ بله؟
ــ پرسیدم توی تانكرت چند لیتر سوخت هست.
ــ دوازده چرخه قربان، سی هزار لیتر.
ــ مال تو!
ــ متوجه منظورتان نمی‌شوم.
ــ خودت خواستی. فكر می‌كنی سهم تو بیشتر از این‌ بشود.
ــ متوجه نمی‌شوم!
ضربه‌ای به شانه‌ام خورد. برگشتم عقب. دستی بود میان تاریكی. توی دست یك سینی و توی سینی لیوانی پر.

۳
با دهان تلخ و سرگیجه چشم باز كردم. لباس كار بر تن گوشه‌ی صندوقخانه گندله شده بودم. عضلاتم خواب رفته بود و استخوان‌هایم تیر می‌كشید. چشم‌ها را باز كردم و بستم؛ چند بار. پس همه‌اش خواب بود. چه خوش بود بیداری پس از كابوس. اما یادم نمی‌آمد كی به خانه آمده‌ام. آخرین چیزی كه یادم بود مایع تلخ و لزجی بود كه در حلقم سرازیر شده بود. و هنوز ته‌مزه‌ای از آن در دهانم بود. پس خواب‌ نبود. اما چه‌طور من این‌جا بودم؛ توی اتاق كنار مطبخ خانه‌مان، میان شندرپاره‌های ننه و ساعت نزدیك‌ ظهر.
خواستم بلند شوم. سرم گیج رفت و در و دیوار جلو چشمم به حركت درآمد. ناچار دوباره نشستم و سعی كردم آن چه به سرم آمده بود در ذهن مرور كنم. مثل كودكی‌هایم واقعیت و خیال قاتیِ هم شده بود و من فرقشان را نمی‌دانستم.
خانه سوت و كور بود، در صندوقخانه بسته. ننه را صدا زدم. صدای تق‌تق عصای پدر آمد. تكیه به مِجری پشت سر نشستم. پدر باحوصله لنگه‌ی در را به‌ دیوار چسباند و عصا بر دست‌ در آستانه ایستاد. خورشید از پشت سر بَرش می‌تابید و توی دست‌ دیگرش پاكت نامه‌ای بود به رنگ دود. بند جگرم لرزید. پس به این‌جا هم آمده بودند.
پدر پاكت را جلو صورتش تكاند:
ــ از كمپانی فرستادند، قسطها را ندادی.
گفتم: كرایه را كه گرفتم می‌برم می‌دهم. دو قسط كه بیشتر نیست.
گفت: خونه زندگی‌م را فروختم پیش‌قسط ماشین‌ات دادم نجسی بخوری مست لایعقل بیفتی تو كوچه. یه عمر آبروداری كردم این‌طور حیثت‌ام را به باد بدی.
و گفت و گفت. یكریز و كوبنده. نمی‌دانستم از چه می‌گوید.چشمم به پاكت دودی‌رنگ توی دستش بود، حواسم به اتفاقهای دیروز. دست بردم به جیب، اثری از نامه‌ی خودم نبود.
ــ كی نامه را آورد؟
ــ ماشین را ضبط می‌كنند، بدبخت می‌شیم.
او می‌گفت و من توی ذهن، حلقه‌های گمشده را كنار هم می‌چیدم. دیشب كسی مرا آورده و جلو خانه رها كرده بود. حتم دركوب را هم به‌ صدا درآورده بودند. پدر نعش‌ام را جلو در دیده و فكر كرده بود دنبال الواطی‌ام.
ــ اختیار زندگی‌ام را دادم دست تو، آخرش این شد!
زهر سی و دو ساله‌اش را می‌ریخت. گزك دستش افتاده بود، ول نمی‌كرد. ننه پشت سرش ایستاده بود، بی‌هیچ‌ حرفی نگاه می‌كرد. با چشم‌های مات و مبهوت. فكر كردم همه چیز را برایشان بگویم؛ اما فایده‌ای نداشت. كی باور می‌كرد كه این‌ها.
به زحمت برخاستم.
ننه گفت: دهنت را آب بكش.
پدر پاكت را پرت كرد تو صورتم، دست ننه را گرفت و رفتند. ملنگ هم از بیخ دیوار، دم بالا، پشت سرشان.
پاكت را برداشتم. جنس و رنگش یكی بود، با همان بافت كه زیر دست لمس می‌شد. اما نوشته‌ی داخل اخطاریه بود. بالای پاكت هم آرم و نشانی كمپانی و زیرش امضای مرد قوزی با خودنویس سبز. هیچ‌چیز مرموز دیگری توی نامه نبود؛ اِلا همان رنگ و جنس. اما برای دو قسط عقب‌افتاده اخطاریه نمی‌فرستادند.
شده بود قوز بالاقوز. تا حالا توی كارم كوتاهی نكرده بودم. از لحظه‌ای كه سوئیج كامیون را از رئیس قوزی كمپانی تحویل گرفته بودم تا ساعت ۴ دیروز بكوب كار كرده بودم. دنده‌ی صد تا یك غاز زده بودم و آواره‌ی بیابان‌ها شب و روزم یكی شده بود. حالا این اخطاریه، اتفاقهای دیروز، آدم‌های مرموز، سر در نمی‌آوردم. هر چه بود خواب و خیال نبود.
یاد كامیون افتادم. از دیروز عصر در محوطه رها شده بود و سوئیج حالا نمی‌دانستم دست كیست. آبی به سر و صورت زدم و بی‌آن‌ كه رخت و لباس عوض كنم، آمدم بیرون. سید زابل با رخت گدایی و توبره در پیش نشسته بود بیخ دیوار و نان می‌لمباند. اگر این سید زابل بود پس مردكه‌ی دیروزی كی بود. گفتم شاید همان آدم است در رخت سید زابل. برای امتحان سكه‌ای انداختم جلوش. خود سید بود. با پرخاش سكه را برداشت پرت كرد آسمان و نان خواست. مرض جوع داشت. گرسنگی امان نمی‌داد برود پول بدهد نان بگیرد. سر خیابان هم كه سوار تاكسی شدم، رانندهه قیافه‌اش شبیه همان راننده‌ی دوج بود. سر حرف را كه باز كردم با حیرت نگاهم كرد. و تا مقصدم را نگفتم حركت نكرد. از تاكسی هم كه پیاده شدم منتظر كرایه‌اش ماند. بعد هم مثل‌ هر شوفر تاكسی دیگری آن طرف خیابان جلو اولین مسافر ترمز زد، بعد دومی و سومی.
راه افتادم سمت انبار سوخت و یكراست چپیدم توی اتاقك نگهبانی. نگهبان با بی‌تفاوتی نگاهم كرد. از كشو میز سوئیج را درآورد داد دستم و از در پشتی رفت توی قسمت اداری.
سوئیج به دست آمدم توی محوطه. جلو باجه‌ی تحویل بار صف راننده‌ها بود، كنار پمپ تخلیه نفت‌كش‌ها. تانكر من درست همان‌جایی بود كه‌ دیروز گذاشته بودم؛ كنار بشكه‌های قیر. یك‌ لحظه احساس كردم همه دست از كار كشیده‌اند و نگاهم می‌كنند. به چند تا از بچه‌ها كه بیشتر باشان دمخور بودم، دست تكان دادم. كسی جواب نداد. پشت فرمان نشستم و سوئیج را چرخاندم. تانكر تخلیه نشده بود. با غضب موتور را خاموش كردم، در را كوبیدم و رفتم توی باجه‌ی تحویل. صف راننده‌ها را كنار زدم و سر آوردم پایین. اما لب از لب باز نكرده، حرف توی دهانم ماند. كسی كه پشت باجه نشسته بود یكی از همان‌ها بود. قیافه‌اش یادم مانده بود. چون تنها كس دور سفره بود كه با دست و دولپی‌ می‌خورد. ریز توی صورتم خندید و انگشت تكان داد. بعد یك‌ تكه مقوا گذاشت پشت سوراخ گیشه و رفت.
برگشتم عقب. صف خالی بود، موتور كامیون‌ها خاموش و هر كسی پشت فرمان ماشین خودش ساكت. چشمم افتاد به یك میله‌ی آهنی در زمین. این چه بازی‌یی بود با من می‌كردند. به شیطان لعنت فرستادم و صدای نگهبان را شنیدم كه با اشاره به ماشین بیرون را نشان می‌داد.

۴
حسابی جوش آورده بودم‌. كامیون را گذاشتم سر خیابان، رفتم خانه. پدر پتو بر دوش نشسته بود تو ایوان، ملنگ هم بغل دستش. تا دیدم پشت كمانه كرده پرید روی دیوار همسایه. از وقتی پشت فرمان نشسته بودم از من بدش می‌آمد. شاید به خاطر بوی لباس‌ها. آدم كه نمی‌داند تو كله‌ی گربه‌ها چه می‌گذرد. كاپشن‌ام كه از جارختی می‌افتاد زمین، می‌رفت می‌شاشید روش. دیگر ملنگ من نبود. با لگد زده سوتش كرده بودم وسط حوض. پناه برده بود به ننه. با اكراه تن به نوازش‌های دست‌های واریسی پدر هم می‌داد؛ اما دور و بر من نمی‌چرخید.
نگاه چپ به ملنگ روی دیوار انداختم چپیدم تو حمام. صدای غُر زدن پدر می‌آمد كه داشت‌ فحش‌ام می‌داد. دست كردم تو جیب و هر چه اسكناس و كاغذ بود ریختم پشت در و همان‌طور با لباس ایستادم زیر دوش و شیر آب را باز كردم. گفتم تقاص كدام گناه را پس می‌دهم.
ننه از پشت در هق زد: توبه كن!
بیرون كه آمدم، سبك‌تر شده بودم. لباس پوشیدم، چند لقمه‌ای به زور فرو دادم و دوباره زدم بیرون. توی كوچه، كنج دیوار خرت‌خرت سید زابل بود و بالای دیوار مرنوی ملنگ. از توی ماشین تی‌شرتی را كه از بندر برای حوری خریده بودم برداشتم و پیاده راه افتادم سمت خانه‌شان. توی راه هم چند بسته شكلات كاكائویی كه حوری دوست داشت گرفتم و ناخواسته راهم را دور كردم كه چه طور قضیه را برای حوری شرح دهم. اما تا چشم باز كنم جلو دكان پدرزنم بودم كه مغازه‌اش چسبیده بود به خانه. برخلاف همیشه كه خودش را به ندیدن می‌زد من می‌رفتم تو، از پشت پیشخوان صدایم كرد و گفت كه قفل در خراب شده است.
ناچار جلو پیشخوان ایستادم و روی پیت حلبی كه تعارفم كرده بود، نشستم. یك‌ چشمم به در پشتی مغازه بود كه به خانه راه داشت، چشم دیگرم به لق‌لق چانه‌ی پدر حوری. شباهت جزئیات صورتش با چهره‌ی مردی كه دیروز دور سفره دیده بودم، عجیب بود. آن‌قدر او گفت و من سر تكان دادم كه خورشید از روی پیشخوان رفت چسبید به طاق سقف. معده‌ام به سوزش افتاده بود. بعد انگار كه چیزی یادش افتاده باشد از در پشتی رفت‌ داخل خانه و با لقمه‌ی ‌بزرگی در دست برگشت پشت پیشخوان. تعارفی چیزی هم نزد و با دهان پر همچنان وقت‌كشی كرد. مثل روز روشن معلوم بود دارد دست به سرم می‌كند. حركاتش توهین‌آمیز و آزاردهنده بود. از خوردن ناهار سرپایی بگیر تا چرتی كه حالا افتاده بود توش. روی خارخار ریش‌اش پره‌های نان بود. یك لحظه كه پلك‌هاش افتاد روهم، مثل ملنگ بی‌سروصدا رفتم توی خانه. نرسیده به حیاط روی پله خشكم زد. مادرزنم جلو پنجره‌ی اتاق نشیمن نشسته بود و چنان می‌خندید كه من لق زدن دندان مصنوعی‌اش را توی دهان می‌دیدم. این طرف، پنجره‌های اتاق مهمانی نه لنگه داشت نه پرده. اتاق یكسر در دست باد بود و تا ته اشكاف‌ها معلوم. حوری انگشت به لب از پشت پنجره نگاهم می‌كرد و سر می‌جنباند. انگار كه من كار بد كرده باشم. در مدت كم آن‌قدر ماجراهای عجیب و غریب دیده بودم كه این یكی را به حساب تصادف گذاشتم و رفتم تو.
توی هال مكث كردم. صدای حوری و مادرش می‌آمد كه با هم بگومگو می‌كردند. مثل همیشه منتظر ماندم حوری بیاید سراغم. مادرش مثل همه‌ی مادرزن‌های چیزفهم سلام علیك كوتاهی كند و باقی‌ش. اما نه از حوری خبری شد نه از مادرزنم.
سرك كشیدم توی اتاق مهمانی بی‌دروپیكر. قالی‌ها تا شده و وسط اتاق بود. باد پارچه‌های گلدوزی روی تاقچه‌ها را می‌رُفت.
حوری را صدا زدم. صدای بگومگو در اتاق نشیمن قطع شد.چند لحظه بعد حوری با خنده‌ای ماسیده روی لب‌های ماتیك‌زده آمد بیرون. اشاره كردم به اتاق مهمانی. دستم را گرفت و كشید آن‌جا. بعد سریع برگشت و كفش‌هایم را آورد كه انگار روی یخ سیاه ایستاده بودم.
یك آن سر چرخاندم و صورت گوشت‌آلود پدر حوری را دیدم كه از لای در پشتی با چشم‌های ریز موشی نگاه نگاهم می‌كرد و می‌خندید. تی‌شرت را گذاشتم توی دست‌های حوری و شكلات‌ها را پرت كردم توی تاقچه، بغل ساعت سه‌ستاره.

۵
پدر حوری هنوز پشت پیشخوان چرت می‌زد. سرگردان راه افتادم توی كوچه‌ها. صدای حوری توی سرم بود.
ــ شاگرد قهوه‌چی كیه می‌شینی باهاش درددل‌ می‌كنی؟
ــ كی؟
ــ تو!
ــ از چی داری حرف می‌زنی؟
ــ منو داری بس‌ت نیست. سهم چه می‌خوای؟
ــ چه دارید می‌گید شماها. سر در نمی‌آرم.
نه جای نشستن بود، نه جای ایستادن.
دست حوری، ملایم هُلم می‌داد سمت حیاط.
اتفاقی افتاده بود و ظاهراً جز من همه از آن خبر داشتند. نمی‌دانستم چه دارند می‌گویند. انگار با زبانی بیگانه با من حرف می‌زدند. رفتم توی اولین ساندویچ‌فروشی و در كمال تعجب بی‌آن‌ كه اتفاق غیرمترقبه‌ای بیفتد ساندویچی بلعیدم، آمدم بیرون. باد روی سیم‌های برق آرشه می‌كشید و دم غروبی می‌نالید. فكر كردم اولین كارم باید خلاص شدن از شرّ بار باشد، بعد پرداخت قسطهای عقب‌افتاده‌ی كمپانی. باقی‌ش را سر فرصت می‌توانستم بنشینم حلاجی كنم.
نباید پیشاپیش به اتفاقهای نیفتاده فكر می‌كردم. حوصله‌ی بازگشت به خانه و شنیدن شرّ و ور نداشتم. با همان لباس نونوار پریدم پشت فرمان، یكراست از شهر زدم بیرون.
كامیون سنگین بود و جاده سربالایی و یك ماشین شخصی سبز سپر به سپرم می‌آمد. گفتم از این راننده‌های ناشی است‌ كه اولین بار آمده جاده. كی جرأت می‌كرد ماشین كوكی را سپر به سپر دوازده‌چرخ بدواند. كشیدم كنار، چراغ دادم كه رد شود. نگذشت‌. سرعت كم كرد و همچنان دنبالم آمد. دیگر این‌ جاش را نخوانده بودم. سرعت را آن‌قدر پایین آوردم كه طرف هر كی هست از رو برود و اگر در تعقیب‌ام است برای ایز گم كردن هم كه شده راهش را بگیرد و برود. اما دیدم واهمه ندارد و اتفاقاً طوری می‌آید كه من متوجه‌اش بشوم. كار را به جایی رساند كه آمد كنار ركاب. از بالا داخل ماشین را دید زدم. سه نفر بودند، هر سه آشنا. آن كه شبیه سید زابل‌ بود بغل‌دست راننده نشسته بود و نان می‌لمباند. یك‌ لحظه فرمان از دستم رفت و چرخ‌های عقب، كشید توی خاكی. خدا رحم كرد كه اتفاقی نیفتاد.
چاره‌ای‌ نداشتم. گفتم من به كار خودم باشم، آن‌ها به‌ كار خودشان. بگذار آن‌قدر دنبالم بیایند كه جان از جای نابدترشان دربیاید. نه كاری كرده بودم، نه چیزی برای پنهان كردن داشتم و از این بازی موش و گربه سر در نمی‌آوردم.
توی اولین شهر مستقیم راندم پمپ‌بنزین، كامیون را دادم كنار و بی آن كه تعقیب‌كننده‌هایم را به تخمم حساب كنم یكراست رفتم ‌سمت دفتر مسئول جایگاه. اما پشت در خشكم زد. صدای تعقیب‌كننده‌هایم می‌آمد كه شیشه‌های ماشین را داده بودند پایین، كِركِر می‌خندیدند. مردی كه توی جایگاه پشت میز نشسته بود، از خودشان بود؛ راننده‌ی دوج. به خود نهیب زدم دچار مالیخولیا شده‌ام و بی‌خوابی‌های شبانه این بلا را سرم آورده است. دستگیره‌ی در را چرخاندم، رفتم تو.
راننده‌ی دوج كه حالا شده بود مسئول جایگاه انگار منتظرم بود. تعارف كرد بنشینم. گفت به جای این كارها باید فكر بهتری برای استفاده از سهم خودم بكنم.
خواستم ماجرا را واضح‌تر برایم هجی كند.
گفت‌: یادت رفته! توی قهوه‌خانه، پیش شاگرد قهوه‌چی‌... بعد برخاست و در حالی كه من هنوز در دفتر جایگاه بودم، رفت سوار ماشین سبز شد و همراه بقیه‌ی رفقاش شروع كرد به‌ خندیدن.
فكر كردم این سیاه‌بازی‌ها یك جایی باید تمام شود. اگر شده شرق تا غرب، شمال تا جنوب را از زیر پاشنه در می‌كنم و اگر بارم را هم نتوانستم تخلیه كنم، لااقل این‌ها را دنبال خود می‌كشانم و می‌گذارم در سرگردانی من سرگردان بچرخند.
برخاستم رفتم سمت كامیون، پریدم پشت فرمان و گذاشتم توی دنده. ماشین سبز هم پشت سر من. آن كه شبیه سید زابل‌ بود نگاهم كرد و با دهان پر می‌خندید.
گفتم: بچرخ تا بچرخیم.
گفت: خدا عزتت بدهد!
سید زابل هم كه نانش می‌دادی همین را می‌گفت.
توی شهر دوم و سوم هم وضع همان بود. در هر كدام به جای مسئول جایگاه یكی از آن‌ها نشسته بود. و هر كدام، با روی خوش همان حرف‌هایی را زده بودند كه راننده‌ی دوج. قبل از من هم رفته و به همقطارهایشان در ماشین سبز ملحق شده بودند. حالا آن‌ها شش نفر بودند و ماشین دیگر جا نداشت. اگر به شهر سر راه دیگری می‌رفتم آن یك نفر دیگر لابد باید می‌رفت توی صندوق عقب.
كسی كه بازی می‌دهد، بازی هم می‌خورد. شیشه را دادم پایین، قه‌قه خنده زدم. بعد با تمام سرعت راندم سمت شهر دیگر. نیم‌ساعتی بیشتر فاصله نبود.
شب از نیمه گذشته بود. خیابان خلوت بود و توی جایگاه چندتایی ماشین و مسافر. هنوز كامیون را درست پارك نكرده بودم كه پرده‌ی گوشم لرزید و دنیا جلو چشمم سیاه شد. چند لحظه‌ای منگ بودم و نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است. چشم باز كردم. جایگاه در میان شعله‌های آتش می‌سوخت و دست قطع‌شده‌ای روی كاپوت ماشینم انگشت باز می‌كرد و می‌بست. تكه‌ای لباس هم روی آیینه‌ی بغل سمت شاگرد خون ازش می‌چكید.
معطل نكردم. در میان آتش، جیغ و داد و آژیر سریع راه افتادم. در اولین چهارراه گرد كردم سمت خانه. باد پارچه‌ی روی آیینه‌ی بغل را انداخت، اما هنوز دست بریده روی كاپوت بود و انگشت‌ها، خشك و كبود و خون‌آلود هوا را چنگ زده بود.
تعقیب‌كننده‌ها در آیینه، نور بالا، بكوب می‌آمدند.
دلم چنگ می‌خورد و می‌خواستم بالا بیاورم. با بد كسانی طرف شده بودم. از هیچ كاری واهمه نداشتند و هر كار كه دل‌شان می‌خواست، می‌كردند. نباید تحریك‌شان می‌كردم.
دستِ روی كاپوت به شدت ترسانم می‌كرد. سرعت بالا، تند فرمان پیچاندم. دست سُر خورد افتاد پایین. سرعت ماشین را گرفتم و از راهی كه آمده بودم، دوباره گذشتم. نه عجله‌ای داشتم نه فكرم درست كار می‌كرد. آب از سرم گذشته‌ بود. جلو قهوه‌خانه‌ای كه همیشه نگه می‌داشتم، ایستادم. می‌خواستم گلویی تازه كنم. آن‌ها هم اگر می‌خواستند بلایی سرم بیاورند، می‌آوردند. بهتر از آن بود جنازه‌ام را توی كوچه بیندازند جلو در.
ماشین سبز كمی دورتر از من نگه داشت و تعقیب‌كننده‌ها با قیافه‌ای شاد و شنگول رفتند سمت قهوه‌خانه.
به بهانه‌ی دستشویی گذاشتم اول آن‌ها وارد شوند. توی دستشویی شاگرد قهوه‌چی داشت مبال را می‌شست. من را كه دید خنده زد و سریع از كنارم گذشت. صدای حوری توی سرم پیچید. من چه درددلی‌ با او كرده بودم؟
رفتم توی قهوه‌خانه. جز ما كسی نبود. یعنی من و آن شش نفر دیگر. آرام مشغول اختلاط بودند. یهو شاگرد قهوه‌چی با پیراهن سفید پف‌پفی و نیم‌تنه‌ی آبی از آشپرخانه درآمد و سینی به دست رفت سمت آن‌ها. غذاها معطر و رنگین بود و من جز تخم‌مرغ و نان و پنیر چیزی آن‌جا ندیده بودم. انگار از مطبخ سلطانی غذا می‌آوردند. شاگرد قهوه‌چی هم‌ نه آن بچه دهاتی شلخته‌ی چند لحظه پیش. دستكش سفید دستش بود و كفش براق پاش. با تبسم میز را چید و دوباره‌ رفت توی آشپزخانه‌ی بوگندوش.
صداش كردم. با لباس شندره‌ی چرب و چیل توی بشقاب مسی خاگینه گذاشت روی میز و تكه‌ای نان بیات. یك‌ پارچ آب هم بغل دستم.
شعبده‌باز هم اگر بودند، ختمش بودند. كارشان از چشم‌بندی گذشته بود. بلند شدم با حیرت رفتم سمت آشپزخانه. شاگردقهوه‌چی مشغول دم‌ كردن چای توی قوری شكسته بود. توی آن یك گُله جا جز خودش كسی نبود. لباس و چیزی هم دور و برها نبود بگویم رخت عوض كرده.
گفت: "غذات از دهن نیفته!"
ریز خندید. شانه‌هاش تكان می‌خورد و سرش روی گردن باریك می‌لرزید. دست گذاشت جلو دهن و خیره ماند به‌ قوری روی اجاق.
برگشتم سر میز. اشتهایم كور شده بود و مغزم داشت می‌جوشید. هر شش نفر با طمأنینه غذا می‌خوردند. شمعی در شمعدان بلور روی میز نورافشان، و بیرون، آن‌ور پنجره جز تاریكی هیچ.
اعصابم داغان شده بود. با دست‌های لرزان بشقاب مسی خاگینه را برداشتم كوبیدم زمین، پشت‌بندش پارچ آب و نعلبكی لب‌پر پیاز. نان را هم لوله كردم انداختم سمت آن كه شبیه سید زابل بود. قاشق پر را نمایشی در دست نگه داشته بود، با دست دیگر نان می‌لمباند.
كسی نگاهی به من نینداخت. شاگرد قهوه‌چی دوباره بشقابی دیگر خاگینه آورد گذاشت روی میزم، همراه با نان، پیاز و پارچ آب.
انگار آب سرد روی آتش ریخته باشند، آرام شدم. یعنی آرامش آقایان به من هم سرایت كرد. شروع كردم به لقمه گرفتن و حلاجی.
دیروز صبح همین جا صبحانه خورده بودم. توی همین بشقاب مسی. جز من و شاگرد قهوه‌چی سه نفر دیگر هم روی نیم‌تخت‌ها خواب بودند. جز این یادم نمی‌آمد. شاگرد قهوه‌چی چیزهایی گفته بود، من سر تكان داده بودم. اگر هم حرفی زده بودم یادم نمی‌آمد. دم صبح آدم توی قهوه‌خانه با چشم‌های باز غذا می‌خورد، حرف می‌زند و سر تكان می‌دهد؛ اما در واقع خواب است‌. راننده‌های كامیون همه این را می‌دانند.

۶
پاهایم زیر پتو می‌دوید. هر چه می‌خواستم نمی‌ایستاد، می‌دوید. دهاتیه دست‌بردار نبود. سه‌شاخ به دست دنبالم می‌آمد. رفتم رسیدم به یك جای بن‌بست. نه راه پس بود نه راه پیش. پشت دادم به دیوار. دهاتیه رسید جلوتر... جلوتر... چنگال فلزی سه‌شاخ توی كبودی هوا برق می‌زد. خواستم فریاد بزنم، فریادم درنیامد. یارو دندان‌قروچه كرد سه‌شاخ‌ را فشرد روی دلم‌. من گفتم خلاص! دیدم نمی‌میرم. به جای خون، نفت از تنم فواره می‌زند زمین. شرشر می‌ریزد راه می‌كشد آن‌ور كوچه تو بر و بیابان، دور دورا.
پاهایم باز شروع‌ كرد به‌ دویدن. هر قطره كه از من می‌ریخت زمین، می‌شد یك‌ دهاتی شكل همان دهاتی اوله. سه‌شاخ به دست دنبالم می‌آمد. حالا شده بودند یك‌ لشكر. سبیل از بناگوش در رفته، همه عین هم. یك جور می‌دویدند. فریاد كه می‌زدند انگار یك‌ دهان بودند و سه‌شاخ‌ توی دست‌شان همه یكی می‌شد می‌رفت توی تنم.
من تنها بودم. كوچه دراز و درها بی‌لنگه‌. آن‌ور درها تاریكی مثل قیر. توی قیر سرخی چشم‌ها مثل زغال گداخته. پلك می‌زدند، نگاهم می‌كردند. از پلك زدن‌شان می‌فهمیدم كینه‌جو و بدخواهند كه می‌خواهند سر به‌ تنم‌ نباشد...
پتو را زدم كنار. تنم خیس عرق بود و صندوقخانه تاریك. نه روز خلاص داشتم نه شب آسایش. تتمه‌ی ماجرای دیروز كابوس شبم شده بود.
رفته بودم دهات:
ــ سوخت مجانی آورده‌ام. خیرات، همه سهم خودم. پیت‌ها را بردارید بیایید ببرید. بشكه‌ها را بیارید. دیگ و قابلمه هم بود بی‌خیال‌...
تانكر را توی خرمنجا نگه داشته بودم و بالای كاپوت دست به هم می‌كوبیدم. مرغ و خروس‌ها نوك به پهن‌ها می‌زدند و سگ‌ها گلو می‌دراندند. یك ربعی فریاد زدم، كسی نیامد. بعد پیرمردی عصازنان آمد آن‌ور خرمنجا ایستاد نگاهم كرد. لحظه‌ای بعد پشت سرش مردها و زن‌ها و بچه‌ها. همه ساكت، لب بسته. توی دست هیچ‌كدام‌شان یك پیت كوچك هم نبود. گفتم این سوخت سهم من است. سیاه زمستان در راه است. نذر كرده‌ام. بیایید ببرید.
مشكوك نگاهم كردند. پیرمرد كه یحتمل كدخدا بود در گوش جوان قلچماقی پچ‌پچ كرد. جوان از جمع جدا شد و من لحظه‌ای بعد او را سوار بر اسب دیدم كه می‌تاخت سمت ده بالا. همه نگاه‌شان به آن سو بود، منتظر انگار. باید از كسی فرمان می‌گرفتند شاید.
من هم منتظر ماندم. یقه‌ی نیمتنه‌ام را دادم بالا نشستم روی كاپوت. هوا سوز داشت و سپیدارها می‌لرزید. و جماعت همچنان ساكت و عبوس، چشم در چشم من. انگار جن می‌دیدند یا من از كره‌ای دیگر آمده بودم و ماشین‌ام كامیون نبود، بشقاب‌پرنده بود. پلك نمی‌زدند حتا. منتظر بودند. من دلم هزار راه می‌رفت. امیدم نبریده بود هنوز. بعد دوباره جوانك پیدا شد. همچنان تازان و اسب‌ عرقریزان. پوست می‌لرزاند و سُم به‌ خاك می‌كشید.
جوانك از اسب پرید پایین، در گوش پیرمرد چیزی گفت. پیرمرد برگشت رو به قوم ساكت خود. دست بالا برد، همه رفتند. من ماندم و پیرمرد. پیرمرد ماند و من. هر دو همچنان چشم‌انتظار.
گفتم بروم پایین، فلكه‌ی تخلیه را آماده كنم. پریدم روی سپر و یهو جماعت: سه‌شاخ‌ به دست، زن‌ها با سیخ تنور، بچه‌ها با تبر و داس‌.
زانوهایم لرزید. پریدم پشت فرمان. درها قفل و پا روی پدال. گازیدم. مردم مثل مور و ملخ‌ از در و آیینه و سپر می‌خزیدند بالا. بیل و كلنگ بود می‌خورد به ماشین. شیشه‌ی سمت‌ راست كه پاشید، فرمان را چرخاندم. كامیون كج و راست شد. چرخ‌های عقب كشید توی شخم‌زار. شانس‌ام بود قیچی نكرد تانكر.
جماعت ماندند توی آیینه بغل شكسته. چوب و چماق به دست می‌آمدند هنوز.
نفس راحتی كشیدم. چه خوش بود راه شوسه. ماشین سبز پیداش شد. با همان شش مسافر معهود. بشكن می‌زدند و می‌خندید.
نصف شبی رسیدم خانه. ملنگ وسط پدر و مادر به پهلو خواب بود. چه خرناسی می‌كشید ناجنس. رفتم توی صندوقخانه، مثل سگ كتك‌خورده خزیدم زیر پتو...
پاها را مالش دادم و برخاستم. عرق تنم خشك شده بود. مثل تب‌ نوبه‌ای‌ها می‌لرزیدم.
در صندوقخانه را یواش باز كردم. صدای پدر آمد:
ــ چشمات را واز كن ولدچموش. تاقچه پر از اخطاریه است.
تو تاریك روشنای صندوقخانه چشم چرخاندم و اخطاریه‌ها را دیدم كوت شده روی هم. یك آجر سقط بالاشان. چندتایی هم روی زمین. همه دودی‌رنگ.
از خانه آمدم بیرون. پشت اولین تیر چراغ برق خودم‌ را راحت كردم. از كنار حمام "ننه‌آغا" گذشتم. سید زابل روی تون بود. با چشم‌های بسته‌ی خواب و دست و دهان مشغول. كلاغی نوك به توبره‌اش می‌زد.
كله‌ی سحر بود و همه جا بسته. فكر كردم بروم حمام گرمم بشود و وقت بگذرد. رفتم تو. هیچ‌كس نبود. شیر آب گرم همه‌ی دوش‌ها را باز كردم، حمام شد پر بخار. دراز كشیدم روی سكو. كم‌كم گرم شدم و سبك، مثل پر كاه. پلك‌هام می‌افتاد روی هم. صدایی آمد. پرهیبی دیدم سیاه توی بخار. چشم بستم. بی‌ترس و اندوه. گفتم كاش تمام كنند. همین‌جا، توی این سبكی.
صدایی گفت: بسم‌ الله‌...
جیغ كشید. صدای ننه‌آغا بود. ریز و زنانه. میان بخار ایستاده بود، می‌لرزید.
گفت: نیا جلو... نیا جلو...
گفتم: منم!
نفس‌اش‌ را داد بیرون:
ــ زهره‌ترك شدم. مگه دیوونه شدی همه‌ی دوش‌ها را وا كردی. گفتم جن حمامی!
گفتم: جن كه ترس ندارد. از تو باید ترسید.
شیرها را بست، فحش داد و رفت‌.
بیرون كه آمدم تك و توكی آدم توی خیابان‌ها بود. تصمیم را گرفته بودم. باید می‌رفتم به ساختمان ۱+۱۲. مرد سایه را می‌دیدم به دست و پایش می‌افتادم. فقط او می‌توانست نجاتم دهد.
سر كوچه‌ی آشتی‌كنان پا كُند كردم. قلبم می‌كوبید. از كوچه گذشتم. همه آشنا. همان بوی كهنه، خانه‌های توسری خورده، آدم‌هایی كه هزار بار دیده بودمشان. مردم شهر خودمان. با چشم‌های پرخواب می‌رفتند سر كار. پس كجا بود آن محل، آدم‌های ناشناس، مغازه‌های اسباب‌بازی‌فروشی، خانه‌های سنگی بی‌پلاك، دوراهی‌ای كه می‌رسید به ساختمان شماره‌ی ۱+۱۲.
گشتم و اثری نیافتم. از چند نفر هم كه پرسیدم سر تكان دادند و با تعجب نگاهم كردند.
پاهایم توان رفتن نداشت‌. رفتم توی قهوه‌خانه‌ی كفتربازها. صبحانه خواستم.
قهوه‌چی گفت: حالت خوشه؟ دو ساعت‌ از ظهر گذشته.
گفتم: هر چی توی بساط داری بیار!
اشاره كرد به شاگردش. توی سینی نان و پنیر آورد و یك استكان چای. توی صورتم كه خندید، خونم به جوش آمد. شترق خواباندم در گوش‌ مادرقحبه‌اش. هاج‌ و واج دست به گوش برگشت رو به اوستاش.
قهوه‌چی دوید به طرفم:
ــ مرتیكه مگه زده به سرت.
بچه‌هه گفت: چرا می‌زنی؟
گفتم: رخت‌های قرّشمالی‌ت را كجا قایم كردی، راستشو بگو.
سینی را برداشتم كوبیدم به سماور. بعد مشت قهوه‌چی را دیدم و جرقه‌ای كه از چشمم پرید.

۷
خونین و مالین وسط كوچه‌ی آشتی‌كنان برخاستم. حسابی مالانده بودنم. تاریك ماه بود و كوچه خلوت. تلوتلوخوران راه افتادم سمت خانه‌ی حوری. مشتی ریگ برداشتم پریدم روی دیوار. مثل همیشه كه نصف شب از سرویس برمی‌گشتم. سنگ می‌كوبیدم به شیشه و حوری پشت پنجره‌ی اتاق مهمانی منتظرم بود.
روی دیوار نشستم. حیاط ظلمات بود، اتاق مهمانی بی‌پنجره، هر چه سنگ انداختم افتاد توی تاریكی.
آمدم پایین. فكر كردم بروم توی ماشین بخوابم. این ریختی می‌رفتم خانه پیرمرد و پیرزن سقط می‌شدند. توی داشبوردم همیشه نان و بیسكویت بود یا آجیل و تخمه.
نان را سق زدم، دراز كشیدم روی صندلی. پهلوهام درد می‌كرد از جای مشت و لگد. از این دنده به آن دنده. هر چه كردم خوابم نبرد. وقت خوابیدن هم نبود. همه چی داشت از دست می‌رفت. حوری، كامیون، ننه... همان‌طور كه ملنگ از دست رفته بود.
چه‌طور خوابم می‌آمد. چیزی به ذهنم رسید. مثل تمام نقشه‌هایی كه تا حالا به ذهنم رسیده بود. ماشین را روشن كردم و از شهر زدم بیرون. چرا تا حال همچین كاری نكرده بودم. درد و گرسنگی و بی‌خوابی از یادم رفته بود. رسیدم به جایی كه می‌خواستم. از شانه‌ی جاده كشیدم پایین كنار تپه كه چاه عمیق بود. چراغ روشن آمدم پایین. چاه پیش پایم بود؛ با دهان گود و تاریك. خرطوم تخلیه را كشیدم بردم انداختم توی چاه. وقتی خواستم شیر فلكه را باز كنم چشمم افتاد به ماشین سبز زیر سیاهی درخت‌ها. دست نگه داشتم. گفتم دیگر می‌خواهند چه كارم كنند. مال خودم است می‌خواهم بریزم بیرون، برگردانم سر جای اولش.
منتظر ایستادم كه خبری بشود. نشد. انگار كسی توی ماشین نبود. رفتم جلوتر. نه صدایی، نه آدمی. ماشین خالی و درها هم قفل. چه بهتر! برگشتم و شیر را باز كردم. فِش‌فِش هوای توی خرطوم و شرشر تخلیه در چاه. تنگم گرفت. خودم را كه راحت كردم تاریكی یك‌ پرده روشن‌تر شد.
چراغ‌قوه به دست چوبی را كه زیر صندلی داشتم بیرون كشیدم و دور ماشین گشتم. یك ساعتی طول می‌كشید تانكر خالی شود. آرام ‌از تپه كشیدم بالا. پایم رفت توی چاله‌ای. عتیقه‌چی‌ها تپه را سوراخ‌سوراخ كرده بودند. دنبال كاسه كوزه‌های شاهی بودند كه روزگاری از این‌ورها رد می‌شده. شنیده بوده این طرف‌ها دریاچه‌ای است فلان و بهمان. می‌خواسته دریاچه را ببیند. هر كدام از سربازهاش یكی یك مشت خاك برمی‌دارند می‌ریزند رو هم، می‌شود این‌ تپه. شاهه از تپه می‌رود بالا...
یك‌دفعه صدایی آمد. مثل ساز و آواز. چراغ‌قوه را خاموش كردم رفتم پشت سنگی. صدا از پشت تپه بود. رفتم جلوتر، تا نوك تپه. آن‌ور تپه آتش روشن بود، دور آتش جماعتی. می‌زدند و می‌خوردند. همه آشنا. شاگرد قهوه‌چی آن وسط می‌رقصید و قِر می‌ریخت.

آذر ۸۰


داوود غفارزادگان در سال ۱۳۳۸ در اردبیل به دنیا آمده است اما حالا سال‌هاست که در تهران زندگی می‌کند. از غفارزادگان تاکنون بیش از بیست عنوان کتاب در زمینهء ادبیات کودک و نوجوان چاپ شده است. مجموعه داستان‌ «ما سه نفر هستیم»، «راز قتل آقامیر» و «فال خون» از کتاب‌های بزرگسال عفارزادگان است. «پرواز درناها»، «سنگ‌اندازان غار کبود»، «آواز نیمه‌شب» از جمله رمان‌های نوجوانان او هستند که تا کنون بارها تجدید چاپ شده‌اند. مجموعه داستان «ما سه نفر هستیم» غفارزادگان یکی از کتاب‌های برگزیدهء بیست سال ادبیات داستانی است.

Top

© تمام حقوق داستـان فـوق متعلق به نویسندهء آن است.