نابوده به کام خویش . . .
نوشته شده توسط مهدی اسدزاده   
جمعه, 03 مرداد 1393 ساعت 21:05

 

تا به موقع برسی موتور گرفته‌ای و در تب و هول نرسیدن به خود می‌پیچی. هر از چند لحظه نگاهت را سر می‌دهی روی صفحه‌ی گوشی و به دقیقه‌هایی نگاه می‌کنی که آرام آرام از میان انگشتانت فرو می‌چکند و مطمئنی که حالا لابد ده دقیقه‌ای می‌شود طرف سر منوچهری به انتظار تو دندان قروچه می‌کند و حواست هست گاهی چیز پرت و بی‌ربط بپرانی میان نق‌نق‌های موتوری و گرم است. عجیب گرم است.

بعد گوشی‌ات می‌لرزد. اس‌ام‌اس را باز می‌کنی و نخوانده، یقینی محض و مطلق در پس ذهنت سایه انداخته که حالا باید پی دلیلی موجه برای تاخیرت باشی. نیست. از طرف او نیست. از طرف خبرگزاری فلان است که در ازای روزی صد تومان ناقابل، در هر چه خبر فرهنگی و هنری است، سهیمت می‌کند. نمایش مجموعه‌ی آثار هنرمند شهیر در فلان گالری و پروانه‌ی ساخت برای اولین فیلم بهمان بازیگر و تمدید اجرای نمایشی دیگر و  از این دست لاطائلات.

در میانه، ناگاه چیزی که تکانت می دهد. میخت می‌کند روی زین تفتیده‌ی سی‌دی‌آی. عرق از چهاربندت راه گرفته به سمت جاذبه‌ و دیگر نمی‌شنوی موتوری برای یک تیوپ ناقابل چقدر پیاده شده. خط پنجم را می‌خوانی. دوباره و ده‌باره می‌خوانی و نمی‌فهمی. روی صفحه نوشته جایزه‌ی گلشیری متوقف شد و تو نمی‌فهمی. همین جمله‌ی صریح چهار کلمه‌ای را نمی‌فهمی. مثل وقتی که اعلامیه‌ی فوت دوستت را می‌خواندی و می‌خواندی و می‌خواندی و نمی‌فهمیدی. مثل وقتی چشمت را دوخته بودی به کارنامه‌ی فلان آزمونت و هر چه نگاه می‌کردی رتبه‌ی به آن چرتی باورت نمی‌شد. مثل وقتی که . . .

دقیقه‌ای بعد ذهنت درست مثل جمله‌های همیشه پس و پیش یک دائم‌الخمر وسط گریه‌های شبانه‌‌اش، به هم‌ریخته است. یادت می‌آید باغ ملی کوروش اسدی را فقط به اعتبار آن خریدی که روی جلدش نوشته بود برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری. یادت می‌آید برای اولین بار رفته بودی خانه‌ی دوستی و همان‌طور که جان می‌کندی قامت ناساز بی‌اندامت را روی کاناپه‌ی مینیاتوری‌اش جا کنی، زل زده بودی به تندیس جایزه روی کتابخانه‌اش. یادت می‌آید فلان دوستت همین اواخر جایزه را گرفته بود و تو حتی زنگ هم نزده بودی تبریکی چیزی بگویی. یادت می‌آید وسط نقش 80 یا 81 زن در باد را پیدا کرده بودی و درست ساعتی پیش از امتحان ترم دوم، وقتی همه میان حیاط مدرسه، در تکاپوی بی‌نتیجه‌ی حفظ کردن صیغه‌های مهمل و بی‌معنی عربی چرخ می‌خوردند، تو برای بار سوم داستان را می‌خواندی.

حالا دیگر ذهنت بند و رکاب نمی‌گیرد. برای خودش چرخ می‌خورد. چرخ می‌خورد بین تمام کتاب‌هایی که دوست‌شان داشتی و برنده‌ شده بودند و آن ها که دوست‌شان نداشتی‌ ـ این اواخر خصوصاً ـ و ناباورانه جایزه را گرفته بودند. چرخ می‌خورد بین عکس‌های مراسم که جسته و گریخته یادت مانده. یکی کراوات بلند قهوه‌ای زده بود و آن یکی مانتوی سرخی پوشیده بود که در هر تصویر چشم را به سمت خودش می‌کشید و آن دیگری کلاه را حتی زیر سقف خانه برنداشته بود. بعد یادت می‌افتد که حتی در سال‌های تلخ پشت سر هم، چراغ جایزه روشن مانده بود. یادت می‌افتد که باقی جایزه‌ها هم یکی یکی در میانه‌ی راه مانده‌اند. یادت می‌افتد از دوست دیگری وعده گرفته بودی که اگر کتابش جایزه‌ی سال بعد را برد . . . یادت می‌افتد حالا دیگر جایزه‌ی گلشیری تمام شده است.

و همین تمام شدن است که دوباره آن دریچه‌ی لعنتی را باز می‌کند. دوباره مفهوم تلخ و ناگزیر پایان به تمام قامت در برابرت قد علم می‌کند. آدم‌هایی را یادت می‌آید که زمانی بودند و حالا از زندگی‌ات به سرقت رفته‌اند. عموی مهربانی که زیر دست انترن‌های نیمه‌شب جان می‌کند. دوستی که کمربند نبسته بود و از پنجره شاگرد پرت شده بود بیرون. استادی که در میانه‌ی ترم سکته کرده بود و خودش و لیوان حجیم چای‌اش از راهروهای دانشکده پاک شده بودند. یادت می‌آید که همین پایان در هر قدم زندگی‌ تو هم تنوره می‌کشد. پایان جوانی و سبکسری و شادمانگی مداوم. پایان رنج و شاد‌‌ی‌های مکرر ناشی از یک رابطه‌ی عاشقانه، پایان خانواده‌ات، دوستانت، زندگی‌ات.

حالا موتوری میان چمدان‌ها و عتیقه‌ها و دلار‌های منوچهری قیقاج می‌رود و تو متوجه شده‌ای درد و دریغی که قلبت را فشار می‌دهد از این نیست که خودت فرصت برنده شدن این جایزه را پیدا نکرده‌ای. از این نیست که جایزه‌ی ادبی دیگری ناباورانه در این سال های پس از عسرت تعطیل شده است. از این نیست که چرا بنیاد در برابر این هجمه‌ی ناجوانمردانه‌ی مشکلات تاب نیاورده. حتی از این هم نیست که به جای اصلاح رویه‌ی نامطلوب سال‌های اخیر جایزه را به محاق توقف برده‌اند. حالا متوجه شده‌ای درد اصلی این است که واماندن جایزه‌ی محبوبت در میانه‌ی راه، تو را به یاد چیزی انداخته که تمام عمرت کوشیده‌ای فراموشش کنی.

از موتور پیاده می‌شوی و لاشه‌ی چسب خورده‌ی دو اسکناس را می‌چپانی در دست موتوری. باید لبخند بزنی. باید یادت برود که هیچ چیز اطرافت ماندگار و پایدار نیست. باید یادت برود که به هیچ چیز نمی‌توانی تکیه کنی و مطمئن باشی ثانیه‌ای دیگر از هم نمی‌پاشد. محو نمی‌شود. متوقف نمی‌شود. باید یادت برود برابر فلسفه‌ی شرقی محبوبت همه‌چیز در حال مردن دائمی است و بن‌مایه‌ی وجودی جهان حقیقت رنج است و چه و چه. باید لبخند بزنی. آن که مشتاقانه در انتظار تو کنار بساط انگشتر آن پیرمرد ریشو نشسته، تقصیری در این ماجرا ندارد. نباید اخم‌ها و بی‌حوصلگی‌هایت را برای او ببری. باید لبخند بزنی. بی‌خیال باشی. می‌شود؟ لبخند می‌زنی.

 

«مهدی اسدزاده»


در همین زمینه:

+ جایزه‌ی گلشیری متوقف شد!

+ انگشت را کجا باید گذاشت!

 

آخرین بروز رسانی در شنبه, 04 مرداد 1393 ساعت 04:30
 

انگشت را کجا باید گذاشت؟

احمد ابوالفتحی

    نه مرثیه‌ای برای جایزه‌ی گلشیری یا حتا نه مرثیه‌ای برای وضعِ کنونیِ ادبیاتِ داستانیِ ایران؛ این نوشته پریشان‌گویی‌ای بود با این پرسش که چرا ساختِ ادبیاتِ داستانیِ ایران دچارِ اختلالی از بیرون خنده‌دار و از درون گریه‌آور شده است؟ در نهایت...

نابوده به کام خویش . . .

مهدی اسدزاده

  تا به موقع برسی موتور گرفته‌ای و در تب و هول نرسیدن به خود می‌پیچی. هر از چند لحظه نگاهت را سر می‌دهی روی صفحه‌ی گوشی و به دقیقه‌هایی نگاه می‌کنی که آرام آرام از میان انگشتانت فرو می‌چکند و مطمئنی که حالا لابد ده دقیقه‌ای می‌شود طرف سر منوچهری...

دوشنبه آماده است از تمامی پدیدآورندگان آثار ادبی، هنری و ناشران و فعالان بنگاه‌های ادبی، هنری سفارش آگهی بگیرد.

با ما تماس بگیرید: 2shanbe@2shanbe.ir

به نظر شما «دوشنبه» تا چه میزان در پوشش بی طرفانه‌ی فضای ادبی‌ ِایران توفیق داشته؟