Back to Home
 

داستان جبه‌خانه
سگ زوزه مي‌كشيد، زوزه‌هاي كوتاه و مقطع. زن گفت: "آهاي غريبه، كجا؟"
غريبه بود، اينجا به خصوص. اما اين را زن، حالا اگر مي‌گفت، مي‌خواست تا حضور سگ را به رخش بكشد. از جوي آب نمي‌شد پريد. عريض بودنش مهم نبود يا پر آب بودنش. حتي مي‌توانست بدود تا پل يا كوچه. اما وجود رحيم و آن‌طور كه حالا حتماً داشت نگاهش مي‌كرد نمي‌گذاشت. وقتي زن رسيد و بازويش راگرفت سگ را ديد. قلاده‌اش در دست زن بود: "من از  آدم‌هاي خجالتي خيلي خوشم مي‌آيد."
"يكي ديگر را پيدا كن."
"امشب؟ مگر ساعت نداري؟"
"من بايد به درس‌هايم برسم."
همين طوري گفت. امتحان چندان مهم نبود. خوانده بود. فقط اگر مي‌شد يك بار ديگر دوره كند بهتر مي‌شد.
"آنجا هم مي‌تواني بخواني. اگر خودت بخواهي هيچ كس مزاحمت نمي‌ِشود."
"كجا؟"
انگشت كوچك دست چپش را گرفته بود و با انگشت اشاره روي پشت دستش مي‌كشيد.
"صبر كن، مي‌بيني. البته اگر دلت خواست."
ايستاد. دستش را كشيده بود. زير تير چراغ برق ايستاده بود. صورتش را بالا گرفته بود: "درست نگاه كن ببين ضرر نكرده باشي."
چشم‌هايش درشت بود، آن‌قدر درشت و سياه كه نمي‌شد به بيني‌اش نگاه كرد يا حتي به چين‌هاي ريز زير چشم‌ها. حلقه‌اي مو روي پيشاني‌اش افتاده‌بود.
زن گفت :"خوب؟"
به رحيم نگاه كرد كه پشت سرشان ايستاده بود، دست به سينه و خيره، نه به آنها يا به سگ، بلكه به جلو، به ادامهُ كوچه كه از آن طرف پل ادامه مي‌يافت و به تاريكي مي‌رسيد و حتماً به بوي آب و به پنجره‌هاي روشن گاه‌گاهي.
زن گفت: "چند، هان؟ يكي مثل من توي آن نجيب خانه‌هاي تهران چند مي‌ارزد؟"
گفت: "خفه شو، لطفاً."

BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index