Back to Home
 

"فيس بوک" خرداد 1394

فرهاد خاکیان دهکردی

بی خبر بودم، سالمرگش است. آغاز شب کابوسی هولناک دیدم. عقب آب باقی اهل خانه را زابه‌راه کردم و برگشتم. سر زمین نگذاشته، خوابم برد.

خوابش را دیدم. در خواب جوان بود؛ هم سن وقتی که شازده احتجاب را نوشته بود. در حیاط مجلسی بودیم. کت و شلوار سفید تنش بود. مستقیم رفتم سمتش و گفتم: «اگر چیز غریبی برایت بگویم باور می کنی؟» خندید و گفت: « نه! ...» گفتم: «پس جوری تعریف می کنم که باورت شود ... من از سال نود و چهار آمده‌ام. از یک وقتی که داستان فارسی دارد به فنا می‌رود.» یک هو چشم‌هاش گرد شد. گفت: «بیا برویم. من را با خودت ببر!»

آمدیم به زمان حال. توی خانه من در میدان منیریه. خبر مرگم نمی‌دانم کی رضا قاسمی را به خانه دعوت کردم، که آنجا بود. گلشیری گفت: «خب؟ من آمدم. چه می‌گفتی؟» چشمم به رضا قاسمی افتاد. روم نشد بگویم داستان فارسی دارد به فنا می‌رود

گلشیری یک لیوان چای غلیظ برای خودش ریخت و نشست. من پاک گیج شده بودم. سرش را کج کرد و گفت: «هول نکن! ... من هستم. مراقبم ... این نیز بگذرد.»

بیدار که شدم، فهمیدم امروز سالمرگ

کاوه فولادی نسب

ما در نمازخانه کوچک شما نماز داستان خواند‌ه‌ایم...*

نامه‌ای به هوشنگ گلشیری به بهانه‌ی سالروز رفتنش

سلام آقای گلشیری عزیز


اگر آن‌جایی که هستید، وقت و ساعت از معنا تهی نشده، وقت‌تان به خیر. بالای نامه که می‌خواستم بنویسم «سلام آقای گلشیری» دوباره بغضم گرفت. یک روزهایی این تلخ‌ترین جمله‌ای بود که می‌شد گفت یا شنید؛ وقتی شماره 12 ماهنامه شریف «کارنامه» منتشر شد، زیر عنوان مجله همین عبارت «سلام آقای گلشیری» بود که نقش بسته بود. «کارنامه» قرمز نوشته شده بود -مثل همیشه- و «سلام آقای گلشیری» سیاه. آن شماره در غیاب سردبیرش زیرنظر محمود دولت‌آبادی منتشر شده بود و توی همان شماره بود که عمران صلاحی آن نامه معروف را برای‌تان نوشته بود: «امیدوارم حال شما خوب باشد و راحت خوابیده باشید، ما تصور می‌کنیم شما در آن‌جا هم که هستید، آرام و قرار ندارید و نگران مایید. نگران این که به بیراهه نرویم و درست فکر کنیم و خوب بنویسیم. اگر جویای حال ما باشید ملالی نیست به‌جز دوری شما. هوای دل ما کاملا ابری است و در بعضی نقاط، همراه با رگبارهای پراکنده.» دو سه روز پیش هم حسین سناپور درباره‌تان نوشته بود: «... و این روزها و سال‌ها که هر نویسنده‌ای فقط سعی می‌کند گلیم خودش را از آب بکشد و سرش توی کار، و شاید اصلا توی کاسبی خودش باشد، بیش‌تر از همه دلم برای گلشیری تنگ می‌شود، برای او که یک تنه می‌خواست نقد ادبی این مملکت را جدی و روش‌مند کند، به مسائل صنفی (و گاهی حتا شخصی) نویسنده‌ها سروسامان بدهد، در روند تحولات فرهنگی کشور تاثیرگذار باشد، وقتی کارهای پاورقی یا پرفروش را به جای کتاب‌های درجه اول جا می‌زنند، ‌خودش دست به کار نقد نوشتن شود ...». راستش این جمله‌ها را که خواندم، یاد جمله‌ای از همان نامه صلاحی افتادم که می‌گفت: «شما بیشتر از آن که خودتان بنویسید، گذاشتید دیگران بنویسند.» شانزدهم خرداد به عادت همه این سال‌ها برداشتم «شازده احتجاب» را دوباره خواندم. در «شازده احتجاب» شما در جایگاهی می‌ایستید که هر نویسنده‌ای به‌تان غبطه می‌خورد. خوش به حال‌تان که نویسنده‌اش هستید. حالا که دارید این نامه را می‌خوانید، بگذارید کمی هم درددل کنم. این روزها حال ادبیات ما بدجوری بد است. نویسنده‌های قدیمی‌تر -بیشترشان- هنوز در همان قدیم‌ها زندگی می‌کنند و خودشان دارند کاری می‌کنند که دیگران روی‌شان تاریخ مصرف بگذارند، نویسنده‌های جوان‌تر -بیشترشان- با یک کتاب و دو کتاب در توهم جریان‌سازی ادبی به سر می‌برند، مترجم‌های قدیمی‌تر -بیشترشان- آن‌قدر کم‌کارند که تأثیرگذاری‌شان دارد به سمت صفر میل می‌کند، مترجم‌های جوان‌تر -بیشترشان- روی موج بازار حرکت می‌کنند و همین شده که جای خیلی از آثار مهم این سال‌های ادبیات جهان در ایران امروز خالی است، منتقدهای قدیمی‌تر -بیشترشان- خودشان را وارد دوره بازنشستگی کرده‌اند، و منتقدهای جوان‌تر -بیشترشان- هنوز نه درکی از نقد دارند، نه علمش. بلبشویی است خلاصه. صلاحی گفته بود: «اهل قلم از ترس شما جرأت نمی‌کردند بد بنویسند. ما مطمئنیم بعد از این هم جرأت نخواهند کرد.» اطمینان آقای صلاحی کاملا بی‌جا بود متأسفانه. و حقیقت امر این است که جای شما در ادبیات داستانی ایران خالی مانده، خیلی هم خالی مانده. این را بعضی‌ها از قول تورگنیف نقل کرده‌اند، بعضی‌های دیگر از قول داستایفسکی، که «ما [نویسندگان روس] همه از زیر «شنل» گوگول بیرون آمده‌ایم.» بی‌راه نیست اگر بگویم «ما [نویسندگان ایرانی] در نمازخانه کوچک شما نماز داستان خواند‌ایم.»

*این نامه یک سال پیش در همین روزها نوشته شد و در روزنامه مشمول سانسور شد و ماند گوشه‌ی لپ‌تاپم تا همین امروز.

شهرام گراوندی

 ـ نوبت من بود! نوبت من بود! ـ

شانزده خرداد سالروز درگذشت گلشیری هم هست. همو که بر مزار مختاری و در مشایعت مختاری می­غریود که پیام را شنیدیم! ... نوبت من بود! چرا مرا نکشتید؟! و بعد بر مزار مختاری می نشیند و چنین اشک می بارد. 

محال است این تصویر را ببینم و آه از درونم برنخیزد. در این تصویر به غایت تلخ، مراتب درد و اندوهی که بر یک نسل سترون رفته، در چهره و عضلات رخ گلشیری هویداست. یک بازتاب از هر چه هست و هر چه نیستِ آن چه که رخ داد و نباید می­داد. این تصویر، مراتب تولید درد است. دردی که التیام ناپذیر است. هرگز، هرگز، هرگز.

اسماعیل یوردشاهیان اورمیا

درگذشت هوشنگ گلشیری نه تنها برای شاعران و نویسندگان بلکه برای مردم ایران که یکی از نویسندگان بزرگش را از دست دادند اندوهبار بود. گلشیری آثار بسیار بر جسته دارد اما از میان آثارش من معصوم پنجم ویا زنده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد را بسیار می ستایم ونقدی تحلیلی بر آن نوشته ام که به زودی همراه با دیگر مقالات فلسفی تحلیلی در کتابی با نام معرفت پنهان شده توسط انتشارات خوارزمی چاپ خواهد شد. گلشیری داستان کوتاه (نرگس) مرا بسیار دوست داشت و هر وقت که مرا می­دید می­گفت (با من از نرگسها بگو) در روز درگذشتش شعر (با من از نرگسها بگو) از اندوه او جاری و سروده شد که در همان زمان در ویژه نامه مجله کارنامه چاپ شد و بعدها در مجموعه شعرم (چیزی به خواب زمین نمانده است) چاپ گردید. اینک در سالگرد در گذشت آن بزرگ با ذکر یاد و بزرگیش بریده­ای از شعر بلند (با من از نرگسها بگو) را در این جا قرار می دهم.

2

مرا یار گفتی

اما نمی­گویی نام مرا

من از سرود صبح نرگسها می­آیم

از سرود گیسوان باد

از میان آب

با من آغوشی از آواز چکاوک است

آواز باران

آواز عشقی که نمی­دانم چرا باید در بی­تابی نگاه­ها پنهان کنم

و با تو از سردی وحشت روز بگویم 

که در ریزش برگ برگ خاطره­ها خلاصه شد

...
...
...

با تو از اندوه تنهایی رهگذری بگویم

که دیری عاشق نگاه نرگسها بود

اکنون چندیست که در حسرت آواز نرگسها گم شده است

وشاید هم بدیدار نرگسها رفته است

و هیچ کس نمی­پرسید

آن رفته کی باز می­آید؟

.......
 
بنياد را در تكميل اطلاعات اين صفحه ياري كنيد. Top

 

Contact Us

Contributors

Activities

Golshiri Award

About

 
Back to Index