Back to Home
 




برو به بخش: 11 . 10 . 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1



راعي وقتي ديده بود که درست ساعت هفت چراغش روشن است، هيچ تعجب نکرده بود. ‏حليمه روزهاي شنبه مي‌آمد. شايد هم باز آمده باشد. و او با اينکه مي‌دانست که حليمه ‏آنجاست، لخت، باز هم مثل ديروز عصر در حمام را باز مي‌کرد. کليد توي دستش بود. اما ‏نمي‌خواست در خانه‌اش را حتي باز کند، درست مثل وقتي که آدم فکر کند دزدي، کسي ‏آمده است و حالا که صداي پا شنيده است جايي پنهان شده. حتي فکر کرد کاش دزد آمده ‏باشد. و با سر و صدا کفش‌هايش را با کفش‌پاک‌کن جلو در پاک کرد. فايده‌اي نداشت. گوش ‏داد. هيچ صدايي نمي‌آمد. صداي شير يا دوش را هم نشنيد. تقصير از خودش بود. حليمه آنجا ‏بود.مطمئناً باز آمده بود. ديروز عصر نمي‌بايست در حمام را باز مي‌کرد. تاب نياورده بود. ‏وسوسه‌اي قديمي بود، چيزي که از شش هفت سالگي در او بود، از همان وقت که ديگر به ‏حمام زنانه راهش نداده بودند هميشه دوباره ديدن آن حالت قديمي، زني که ـ هر که ‏مي‌خواست باشد ـ روي برمي‌گرداند و با سر و صورت صابوني سعي مي‌کرد پستانهاي بزرگ ‏پر شيرش را با دستهاش بپوشاند، وسوسه‌اش مي‌کرد. هواي سرد بيرون که به پشتشان ‏مي‌خورد مي‌فهمند که در باز شده است. حليمه پشت به در نشسته بود. برنگشت. حتي ‏حرفي نزد. در حمام صدا کرده بود. موهاش را خيلي وقت بود که شسته بود و حالا جلوش ‏ريخته بود و شانه مي‌زد. با دست راست شانه مي‌زنند. ديده بود، اما فقط به کمک کلام به ‏يادش مي‌آمد، درست مثل توصيف عکسي که نديده باشد، يا خوابي که نوشته باشدش و ‏حالا جز همان کلمات ثبت شده چيزي برايش نمانده باشد. و تا يادش بيايد، به هر قيمتي هم ‏که شده امشب هم حتماً در حمام را باز مي‌کرد. اما اگر حليمه اين بار هم برنمي‌گشت ديگر ‏همه چيز از دستش مي‌رفت، يا همه‌چيز چنان در هم نشت مي‌کرد که هيچ‌وقت نمي‌توانست ‏هر چيز را سر جاي حقيقيش بگذارد. کاش حالا، هر چند يکشنبه است و ساعت هم هفت و ‏چند دقيقه، حليمه باز توي حمام باشد. گوش داد. نه هيچ صدايي نمي‌آمد. کليد را در سوراخ ‏کليد کرد و زبانه را فقط يک بار چرخاند، بعد کليد را درآورد و توي جيبش گذاشت و بلند، يا ‏آن‌قدر بلند که اگر هم حليمه پشت در نباشد بشنود، گفت: «نان که ندارم. يکي دو تا شير ‏هم براي فردا صبحم بايد بخرم.»‏

پائين که رسيد فهميد پله‌ها را دوتا يکي آمده است. حليمه گفته بود: «در را ببنديد، آقاي ‏راعي. مي‌بينيد که لختم.»‏

لخت بود و پوستش آن‌قدر سفيد که نمي‌شد نگاهش نکرد، يا در را بست، طوري که انگار در ‏را باز نکرده، يا نديده. پشتش باريک بود. رشتـﮥ‏ سفيد کف صابون بر تير‏ﮤ‏ پشتش جريان ‏داشت. هنوز داشت موهايش را شانه مي‌زد، گفت: «چرا ماتتان برده؟ زود باشيد لباستان را ‏بکنيد تا يک دست بشويمتان.»‏

بلند شده بود. اخم کرده بود. به راعي کمک کرد تا لباس‌هايش را بکند، آن‌قدر سريع که راعي ‏ناگهان ديد لخت جلو او ايستاده است و ديگر دير شده است که خجالت بکشد، يا خودش را ‏طوري بپوشاند. حليمه کوچکتر از او بود و راعي ناچار شد بنشيند تا حليمه بتواند سرش را ‏صابون بزند. سرش پاک بود، تمام بدنش هم، اما حالا که حليمه داشت آرام آرام به سرش ‏دست مي‌کشيد تا صابون حسابي کف کند خار خار اين را داشت که کاش حليمه اين‌قدر ‏ظرافت و يا حتي ملايمت به خرج ندهد، که انگار او بچه است، حتي دستش رفت تا خودش ‏کاري بکند يا حداقل براي تسکين خارشي که شروع شده بود يکي دو پنجه‌اي به پوست ‏سرش بکشد، که حليمه شروع کرد، اول آهسته و با يک دست، انگشت‌هاي يک دست و بعد ‏با هشت انگشت، که انگار دندانه‌هاي شانه‌اي باشند و بخواهند موها را از نزديکي‌هاي ‏پيازهاشان و خلاف خوابشان شانه کنند. بعد نوبت به پشت گوش و شيارها و خلل و فرج ‏گوش‌ها رسيد. کاش پر‏ﮤ‏ گوش يادش نرود. با دو انگشت شست و اشاره چند بار لمسشان ‏کرد، آن‌قدر آهسته که انگار فقط سر و کارش با پوست بود. آب ولرم شير که بر سرش ريخته ‏شد و به موها از سر نو پنجه کشيده شد، راعي سعي کرد فقط به خاطر‏ﮤ‏ سوزش چشم‌ها ‏فکر کند تا مبادا چشم‌هايش را باز کند. سر را معمولاً دو سه بار مي‌شويند. نشست. از ‏وقفه‌اي که ايجاد شده بود، و بيشتر از خارش پوستش که از هفت مهر‏ﮤ‏ گردن شروع و به ‏پوست زبر و ترک‌خورد‏ﮤ‏ پاشنـﮥ‏ پاها ختم مي‌شد چندشش شد، انگار که ناگهان آب سردي ‏رويش ريخته باشند و پوست را دانه‌هاي ريز پوشانده باشد. از سينه شروع مي‌کند. راعي هوا ‏را به دمي طولاني بلعيد. با دست چپ صابون را مي‌مالند و با ليف به دست راست کرده بر ‏پوست مي‌کشند. وقتي خارش پشت گردن آرام گرفت و کرختي مکيف همچون شال‌گردني از ‏ابريشم خام بر پوست سرما‌زده پيچيد خارش باقيماند‏ﮤ‏ بدن مضاعف شد. اما لايـﮥ‏ کف و تماس ‏کنف زبر صابون‌زده آن‌قدر درنگ نمي‌کرد تا خارش دردآور شود، و تاي شال کشميري که از راه ‏سنگلاخي جاد‏ﮤ‏ ابريشم آورده بودند باز مي‌شد، آستين برمي‌آورد و لايه بر لايه فرود مي‌آمد و ‏سرانجام به هيأت قبايي از اطلس چين و ماچين از قوزک پاها برگذشت، و راعي از وقفه‌اي که ‏به ناگهان سلسلـﮥ‏ بي‌انتهاي مستفعلن‌هاي گام‌هاي بُختي را قطع کرده بود، خواب و ‏نيم‌خواب از فراز هودج چشم فراز کرد. ‏

زنجير بر پاي شتر کف کرده دهان که بزني دو پاي جلو خم مي‌کند و مي‌نشيند. منزل آخر بود. ‏اما چشم‌هايش را بست. جرس‌ها را صدايي نبود. خواه و ناخواه چشم گشود. حليمه دست ‏راستش را بر کف دست نهاده بود و با ليف بافته از رشته‌هاي کنف بر پشت دست مي‌کشيد. ‏حتي لاي انگشت‌ها و ناخن‌ها را فراموش نکرد. کف پاها را سنگ‌پا کشيد و آب ريخت. ‏دستهاي حليمه کوچک بود و رنگ پوستشان سرخ مي‌زد، با لکه‌هاي سفيد که جا عوض ‏مي‌کرد. شانـﮥ‏ چوبي را که ديد با خشم از دستش گرفت و به کناري انداخت. بلند شد، شير ‏دوش را باز کرد. داغ بود. عقب نکشيد. بايست مي‌گذاشت آب گرم و داغ پرنيان پيچيده بر ‏تنش را مي‌شست و مي‌برد. فقط لحظه‌اي داغ بود، همان‌قدر که پوست سرش را سوزاند. ‏حليمه حتماً شير سرد را هم باز کرده است. مي‌توانست با حرکت سريع دست همـﮥ‏ جامه ‏قبا کند و اگر پرند يا پرنيان پوست را به لمحه‌اي از هر چه جامگي بشويد، اما دست‌هاي ‏حليمه، سبک و سريع، عرياني‌ها را پوشاند و از سر نو هر عضو را از پس عضوي ديگري در ‏لفاف حريري جفت دستها پيچاند و پاک و ارضا شده رهاشان کرد، و راعي چشم بسته ماند تا ‏حليمه کار خود تمام کند و حتي خم شد، کمي، همان‌قدر که او بتواند سرش را خشک کند و ‏حوله را بر دوشش بيندازد. ‏

نمي‌بايست خرابش مي‌کرد، اما کرده بود، اين را حالا به‌وضوح مي‌فهميد، حالا که کليد ‏به‌‌دست چند بار طول خيابان را رفته بود و برگشته بود و هيچ يادش نبود که به خاطر چه کار ‏ضروري، آن‌هم نيمه‌شب، و با دم‌پايي بيرون آمده است، و حداقل دنبال چه چيزي آن‌هم جلو ‏اين ساختمان بلند آن‌همه گشته است، درست انگار هنوز هم همان يکشنبه شب، سيزدهم ‏مهر ماه چهل و هشت است، و حليمه باز آمده است تا چيزي را بشويد، جايي را گردگيري ‏کند، يکي دو پيراهنش را اطويي بزند. کاش همان شنبه‌شب تمامش کرده بود، مي‌توانست ‏بگويد: «کيف پولم آنجاست توي جيب کتم. هر چه خواستيد برداريد. کليد را هم بگذاريد روي ‏ميز سرسرا.»‏

شايد هم تقصير از حليمه بود. زير پيراهن آبي به تن داشت و آب قطره‌قطره از موهاي خيس ‏روي شانه و سينه‌اش مي‌چکيد. نمي‌بايست مي‌گذاشت. از حمام که بيرون آمده بود، از توي ‏کمد، از ميان لباسهاي شسته و اطوزده چيزهايي برداشته بود. چشم بسته پوشيده بود تا ‏ديگر بيش از اين، خودش حداقل، برهنگي وقيحش را نبيند. لبـﮥ‏ تخت که نشسته بود به صرف ‏عادت سيگاري آتش زده بود اما از طعم سيگار بدش آمده بود، و انگار که اولين بارش باشد، يا ‏سيگار را از قوطي سيگار پدر دزديده باشد، با همان پک اول، در تاريکي صندوقخانه، به سرفه ‏افتاده باشد. سيگار را توي زير سيگاري خاموش کرده بود. کاش مي‌شد روي تخت دراز بکشد ‏و در لفاف حريري پوست تنش بخوابد. مطمئناً خوابش مي‌برد اگر حليمه حضورش را با بوي تند ‏لباس تازه شسته و اطوي آستين‌هاي پيراهنش و پاکي چهارگوشـﮥ‏ اتاق تحميل نمي‌کرد. ‏عريان در تختش مي‌خوابيد. بدتر از همه صداي دوش آب بود که نمي‌گذاشت پلک‌هاي ‏سنگين‌شده‌اش را ببندد. حليمه هم بي‌تقصير نبود، آن‌هم وقتي آن‌طور در درگاه اتاق خواب، با ‏زيرپيراهن کوتاه آبي و پاهاي گشوده، لبخند بر لب، ايستاده بود. بر لبـﮥ‏ دامن زيرپيراهنش تور ‏سفيد دوخته بود. مچ پاهاي سفيدش هنوز خيس بود. اما مگر نمي‌توانست بگويد: «پولتان را ‏گذاشته‌ام روي ميز سرسرا، زير گلدان،»؟ يا حداقل مي‌گفت: «حليمه خانم، جداً متشکرم.»‏

شايد هم براي اينکه کاري کند که دستهاي مشت‌کرد‏ﮤ‏ ميان رانها و کف پاي چپ روي سردي ‏پشت پاي راست را از خاطرش پاک کند، يا نگذارد حليمه فقط همين حالت را مثل عکسي با ‏خودش به خانه ببرد بلند شد و دست حليمه را گرفت و به طرف تخت کشاند. حليمه فقط ‏مي‌خنديد، همان‌قدر که دندانهاي جلوش ديده شود و انگار گفت: «پس اقلاً چراغ را خاموش ‏کنيد.»‏

و به پرده اشاره کرد. راعي گوش نداد و دستهايش را گرفت. شايد براي اينکه باز به پرده ‏اشاره نکند، يا نخواهد زيرپيراهنش را در بياورد. خودش هم لخت نشد و وقتي سرش را روي ‏شانـﮥ‏ حليمه گذاشت فهميد که حتي فرصت نکرده او را ببوسد. آن‌وقت گريه کرد، بلند، و با ‏هق‌هق. مي‌فهميد که حليمه چيزهايي مي‌گويد و حتي حس کرد که زن وحشت‌زده است و ‏در عين حال دارد به موهايش پنجه مي‌کشد، اما گذاشت تا گريه‌اش خودبه‌خود فروکش کند و ‏بعد که دستهاي حليمه به زيرِ پيراهن و حتي زيرپيراهنش لغزيد فهميد آن‌قدر عرق کرده است ‏که زيرپيراهن به پوستش چسبيده است. بوي عرق تن حليمه را هم حس کرد. ‏

بازوهاي حليمه را رها کرد و بلند شد و نشست. پيراهن هم به تنش چسبيده بود و قطره‌هاي ‏درشت عرق روي گردنش مي‌لغزيد. بايست خودش را مي‌شست. حليمه همان‌طور دراز ‏کشيده بود، با پاهاي گشوده. پوست شکمش خط‌هاي سفيد داشت. دست برد و دامن زير ‏پيراهن حليمه را پائين کشيد. کوتاه بود و حليمه با دستهاي سفيد در راستاي بدن همچنان ‏مي‌خنديد، جاي ناخن‌هايش را در گوشت بازوي حليمه ديد. دندانهاي آسيايش سياه بود و يک ‏دندان نيشش کرم خورده بود. وقتي خواست از روي تخت بلند شود پتو را روي پاهاي عريانش ‏کشيد. ‏

آب دوش که سرش را خيس کرد فهميد لباسهايش را نکنده است. شايد از بس در فکر اين بود ‏که آب را ولرم کند يادش رفته بود و حالا ديگر مهم نبود و گذاشت تا فشار قوي آب بوي عرق را ‏از ذهنش پاک کند. نبايست گريه مي‌کرد. چفت در را انداخت و لباس‌هايش را درآورد و توي ‏طشت ريخت. با آب هم اگر مي‌شست کافي بود. اما شير را بست و قوطي گرد رختشويي را ‏توي طشت خالي کرد. هيچ‌کدام زنگي نبود. اما اول پيراهن را شست. با زير پيراهن روي ‏يقه‌اش مي‌کشيد. آستين‌هاي آهاردار را هم همين‌طورها شست. مسواک مستعملش دم ‏دست نبود. حالا ديگر مي‌توانست توي کف باقيمانده زير شلور و شورت را بشويد. جوراب به پا ‏نداشت وگرنه مي‌شست. وقتي شورت را مي‌شست صداي پاي حليمه را شنيد. کفش ‏پايش نبود. توي آشپزخانه بود. معمولاً پيراهن سفيد را دوبار مي‌شويند. اين بار يقـﮥ‏ پيراهن را ‏با دامن آن شست. مي‌شد همان‌وقت که خودش را مي‌شويد لباس‌ها را هم آب بکشد. ‏سرش را اول شست. وقتي رخت‌ها را آب مي‌کشيد شنيد که حليمه چيزي مي‌گويد. صداي ‏آب نمي‌گذاشت که بشنود. شير را که بست صداي پايش را از پله‌ها شنيد. نبايست گريه ‏مي‌کرد. اما ديگر کار از کار گذشته بود، يا آن‌قدر پاک شده بود که مي‌توانست فراموش کند که ‏تنش آن‌قدر کثيف شده بود و زيرپيراهن و حتي پيراهن آن‌طور به پوست عرق‌کرده‌اش چسبيده ‏بود. حليمه حتماً از پشت در حمام شنيده است که دارد لباس‌هايش را مي‌شويد، يا از اينکه ‏ديده است که ديگر صداي دوش نمي‌آيد فهميده است. کاش مي‌ماند تا برايش مي‌گفت که ‏چرا گريه کرده است، يا حداقل به خاطر او نبوده که تنش، و حتي لباسش را شسته است. ‏اما خودش هم نمي‌دانست دقيقاً چرا با آن‌همه وسواس همه‌چيز را شسته بود، حتي تا ‏يکشنبه‌شب هم که بالاخره پس از آن‌همه کوچه‌گردي برگشت تا يک طوري براي حليمه ‏توضيح بدهد نمي‌دانست. وقتي هم بالاخره فهميد ديگر دير شده بود. همه چيز درهم نشت ‏کرده بود، حتي خاطراتي که فکر مي‌کرد براي هميشه دست‌نخورده در ذهنش باقي خواهد ‏ماند بي‌رنگ شده بود و گاهي با حال جا عوض مي‌کرد، انگار که بادي بوزد و همـﮥ‏ بوها را در ‏هم بريزد و آدم نداند حالا دقيقاً چند ساله است، و يا دست کم کجا بايد دنبال آن بوي ثابت و ‏قديمي بگردد. ‏

نبود. روزنامه هيچ جا نبود. و راعي رها شده بر مدارهاي متقاطع آن‌همه بو تنها مي‌توانست به ‏خانه‌اش برگردد. ديگر از وقت نشستن توي مهتابي گذشته بود. ساعت حتماً بيش از يک بود. ‏چراغ سرخ به وضوح پيدا بود. طبقـﮥ‏ همکف سه در بزرگ داشت، با سردرهاي آجري. طبقـﮥ‏ ‏اول و دوم ... بايست دوازده طبقه داشته باشد. اگر خوابش مي‌برد صبح زود مي‌توانست بيايد. ‏شايد همين دور و برها باشد. اگر پشت اين ديوار افتاده باشد چي؟ قيدش را بايد زد. ‏شب‌هاي ديگر هم بود. جدولش را حل کرده است. از خانه‌هاي خالي جدول و حتي از ‏خانه‌هاي پر خيلي چيزها مي‌توان فهميد. ‏

حليمه توي سرسرا نشسته بود. جاي خاليش هنوز هم روي اسليمي قاليچـﮥ‏ اصفهانيش ‏مانده بود. سفره جلوش بود. گفته بود: «شما که باز يادتان رفت نان بگيريد؟»‏

چارقد سرش نبود. موهايش را روي شانه ريخته بود. سياه‌تر مي‌زد و روي شانه‌ها حلقه‌حلقه ‏مي‌شد. پيراهنش آستين‌کوتاه بود. لبـﮥ‏ آستين نوار آبي داشت، مثل لبـﮥ‏ دامن. چهار زانو ‏نشسته بود. پيراهنش گلدار بود، گل‌هاي سرخ و آبي ريز بر متن صورتي، با يقـﮥ‏ مردانـﮥ‏ ‏آهاردار. فقط دکمـﮥ‏ يقه را نبسته بود. گفت: «همين حالا مي‌گيرم، دو دقيقه هم طول ‏نمي‌کشد. چيز ديگري که نمي‌خواهيد؟»‏

حليمه گفت: «نه، تازه رفتن ندارد، چند تکه از ديشب هست، مي‌شود گرمشان کرد.»‏

دامنش چين‌دار بود و بلند. وقتي به طرف آشپزخانه مي‌رفت ديد. برنج و خورشت سبزي پخته ‏بود. هنوز از خورشت بخار بلند مي‌شد. اگر توي خورشت يکي دو ليمو بريزند واقعاً خوشمزه ‏مي‌شود. ليموي عماني ريخته بود. خودش نداشت. ماست داشت. توي سفره بود با گرد پونه ‏بر آن، و يا ريحان، سود‏ﮤ‏ زمرد يا يشم. از خانه‌شان آورده است، يا خريده. سر خيابان در ‏طبله‌هاي عطار هست و گاه در گوني‌هاي کوچک و بزرگ کنار هم چيده. نيمي را ديد. داشت. ‏درش را باز نکرده بود. کرمعلي نمي‌خورد، يا سر سفره نمي‌خورد. وقتي لباسش را مي‌کند ‏فکر کرد نکند دو ليوان گذاشته باشد. دو ليوان بود اما فقط يکي يخ داشت و تا نيمه. يخ‌ها آب ‏شده بود. نشست، بر حاشيـﮥ‏ قاليچه. حليمه اگر مي‌خواست روبه‌رويش بنشيند باز مجبور ‏بود همان‌جا روي اسليمي قاليچه‌اش بنشيند. فقط براي خودش ريخت. وقتي ليوان را برداشت ‏فهميد که بايد به سلامتي حليمه بخورد. نه، نبايست. همين‌طور هم مي‌شود خورد، انگار که ‏آب مي‌خوري. ‏

حليمه چهار زانو کنار سفره نشسته بود. داشت براي خودش برنج مي‌کشيد. راعي ليوان را ‏گذاشت و براي خودش کشيد، اول برنج و بعد چند قاشق خورشت و فقط دو قاشق ماست با ‏گرد پونه کنار بشقابش ريخت، همان‌قدر که بر سفيدي متن برنج با سبزي سير خورشت ‏قرينه‌اي درست کند. حليمه گفت: «اجازه مي‌فرمائيد امشب را اينجا بمانم؟»‏

راعي مي‌بايست چيزي مي‌گفت، به خاطر حليمه فقط. اما از کجا مي‌بايست شروع مي‌کرد؟ ‏وقتي آشپزخانـﮥ‏ مادر، با ديوارهاي کاهگلي و طاق‌هاي ضربيش به طبله‌هاي عطاران ‏مي‌مانست و اينجا، اين غريبه با بوي آشنايش آمده بود تا آن‌همه خاطره را که به عکس‌هاي ‏قاب‌کرد‏ﮤ‏ آويخته بر ديوار مي‌مانست بياشوبد... گفت: «مي‌دانم دير است. خودم ‏مي‌رسانمتان.» ‏

گل‌گاوزبان، بارهنگ، خطمي، شويد، پونه، ريحان، نعنا، سماق، ليمو، زعفران. بوي غذا، توي ‏کوچه از چند خانه آن‌طرف دل را مالش مي‌داد. هيچ‌گاه نشده بود يکي را از همان‌جا که پدر ‏وردخوانان بالاي سفره مي‌نشست به ياد بياورد. بچه‌ها دست شسته و گاهي با انگشتي و ‏يا حتي چانـﮥ‏ آبچکان دو طرف مادر و دور از پدر مي‌نشستند. مادر کفگير به دست مي‌کشيد، ‏چيزي: يک لنگه پونه، تَنگي شکر، يک بار نعنا، يک کفگير زعفران.‏

‏«سلطنت مادر را زوال مباد!»‏

و بعد؟ بعد همه چيز در هم مي‌رفت، چيزي از اين و چيزي از آن به يادش مانده بود، انگار که ‏آلبومي را از سر بي‌حوصلگي ورق بزنند. و بقيه، آنچه بر ديوارها و ميان قاب‌هاي ميناکاري يا بر ‏متن سفيد برگ‌هاي آلبوم نبود در عطر و طعم ادويه و چاشني محو مي‌شد. و حالا ديگر همه ‏چيز بوي خاک مي‌داد و خاکستر، لايه بر لايه، بر ديگ و ديگدان، کفگير و سه پايه و حتي ‏يوشن‌هاي آن‌طرف سکوهاي اجاق نشسته بود. مگر شعلـﮥ‏ چند تکه چوب چقدر دوام ‏مي‌آورد؟ ‏

‏«خدايا، به داده‌ات شکر و به نداده‌ات شکر.»‏

رنگ‌ها از پيمانـﮥ‏ بشقاب‌ها و کاسه‌ها و قاب بر سفر‏ﮤ‏ قلمکار سرريز مي‌شد و در هم ‏مي‌آميخت، و از پس وردستي‌هاي پر از حلوا که گرد بر گرد مجلس بود بالاي سفره خالي ماند ‏و ديگر هيچ‌کس نبود تا بر جاي خالي پدر بنشيند و دانه‌هاي برنج و تکه‌هاي نان _ نعمت‌هاي ‏خدا را _ دانه برچين کند. پدر خلال دندانش را توي شيشـﮥ‏ کوچکي کنار دستش مي‌گذاشت: ‏

‏«خداوندا، هيچ بنده‌ايت را به خاطر يک لقمه نان به در خانـﮥ‏ ظالم نفرست.»‏

حليمه گفت: «اگر مي‌دانيد مزاحمم مي‌روم، خودم مي‌توانم، بچه که نيستم.»‏

گفت: «چه مزاحمتي؟»‏

راعي کمک کرد تا سفره را جمع کند. حليمه گفت: «شما چطور مي‌توانيد تنها سر کنيد؟ آدم ‏دق مي‌کند.»‏

گفت: «عادت کرده‌ام، شبها چيزي مي‌خوانم، يا به موسيقي گوش مي‌دهم. گاهي هم ‏مي‌نويسم. هر وقت هم حوصله‌ام سر رفت مي‌روم بيرون گشتي مي‌زنم.»‏

‏«والله، من که نمي‌دانم چطور مي‌شود. آدم بچه مي‌خواهد، همزبان مي‌خواهد، يکي که به ‏آدم برسد.»‏

راعي گفت: «نمي‌خواهد ظرف‌ها را بشوييد.»‏

و از پشت بغلش کرد. آدابش چگونه بود؟ فاحشه‌ها خودشان بلدند، به سائقـﮥ‏ عادت آدم را راه ‏مي‌برند. اما اينها، اين آدم‌هاي عادي، چطور شروع مي‌کنند؟ پدر بعد از غذا مي‌نشست پشت ‏به مخده و عينک به چشم، رحل را جلوش مي‌گذاشت و وردگونه سوره‌اي مي‌خواند، و گاهي ‏يک جرعه چاي مي‌خورد. مادر کنار سماورش مي‌نشست. هيچ‌وقت نديده بود کنار هم ‏بخوابند. مادر پهلوي بچه‌ها مي‌خوابيد و پدر تابستان‌ها روي تخت چوبيش کنار حوض و ‏زمستانها بالاي کرسي. حليمه گفت: «اينجا که نمي‌شود.»‏

و خنديد. پشت گوشش را گلاب زده بود. راعي پرسيد: «شما نماز هم مي‌خوانيد؟»‏

دکمـﮥ‏ پيراهنش را که باز مي‌کرد پرسيد. حليمه برگشت. پستان‌بند بسته بود. با دست ‏موهايش را پشت گوش راستش ريخت، گفت: «بله، پس چي خيال کرديد؟»‏

راعي گفت: «همين طوري پرسيدم، خواستم حرفي زده باشم.»‏

با هم تا سرسرا آمدند. ليوانش را روي ميز گرد توي سرسرا گذاشته بود. نيمي هنوز داشت. ‏ديگر نمي‌بايست مي‌خورد. با فاحشه‌ها، مست اگر بود، بهتر مي‌توانست تاب بياورد. و حالا ‏گرچه مي‌دانست بهتر است بنشينند روي دو صندلي و روبه‌روي هم و از اين در و آن در حرف ‏بزنند، اما نمي‌خواست تا صبح بکشد. بيشتر از ترس بي‌خوابي شبهاي بعد بود. حليمه گفت: ‏‏«توي خانه گفتم شما مهمان داريد. منتظر من نيستند.»‏

گفت: «به کي گفتيد، مگر آن دو تا هم با شما زندگي مي‌کنند؟»‏

حرفي نزد. از شوهرش نمي‌خواست بگويد، از زمين‌گير بودنش هيچ‌وقت حرفي نزده بود. ‏ساطع گفته بود. مي‌دانست. راعي نگاهش نمي‌کرد. خجالت نمي‌کشيد، ديگر چيزي نداشت ‏تا پنهان کند. و گذاشت تا حليمه خود لخت بشود. حليمه پرسيد: «چراغ را خاموش کنم؟»‏

گفت: «اگر دلت مي‌خواهد بکن.»‏

عادت کرده است. و نگاه کردن بر عورت زن مکروه است. و چون با زن طيبـﮥ‏ خويش ‏جماع کنند نبايد که زني ديگر را صورت کنند، به وهم يا خيال. و در وقت جماع ‏سنت است که مرد روي از قبله بگرداند، و در ابتدا به حديث و بازي و قبله و ‏معانقت دل زن خوش کند، که در خبر است که مرد نبايد بر زن افتد چون ستور. ‏بايد در پيش صحبت، رسولي باشد. ‏

چراغ که خاموش شد، وحشت کرد. چراغ خواب را روشن کرد. مي‌خواست ببيند و با دو چشم ‏باز. از اينکه هميشه مجبور بود با کسي باشد و به ديگري بينديشد ذله شده بود، بخصوص ‏حالا که پوستش بيدار شده بود و تن زند‏ﮤ‏ جفت‌خواه حليمه دست‌آموز و رام دستهاي او بود. ‏اما نمي‌شد، نشده بود. فقط غريزه بود و خواهش تن، و از سر شهوت، نه آنکه تا بي عَقِب ‏نميرد که هر که حکمت آفرينش بشناسد، وي را هيچ شک نماند که تناسل ‏محبوب حق، تعالي، است. و ايزد، تعالي، که رحم بيافريد و آلت مباشرت بيافريد، ‏تخم فرزند در پشت مردان و سينـﮥ‏ زنان بيافريد، و شهوت را بر مرد و زن موکل ‏کرد بر هيچ عاقل پوشيده نماند که مقصود از آن چيست.‏

پرسيد: «پسر بزرگت هم با شما زندگي مي‌کند؟»‏

گفت: «نه، براي خودش خانه و زندگي دارد. عرض کرده‌ام که. سه تا بچه دارد. من سيزده ‏ساله بودم که سر او آبستن شدم.»‏

گفت: «دختر بزرگت چي؟»‏

‏«شوهرش دادم. بچه‌اش نشده. اما خوب، الحمد لله زندگيش بد نيست.»‏

و خنديد: «اصول‌دين مي‌پرسيد؟»‏

و سر بلند کرد و پر‏ﮤ‏ گوش راعي را به دندان گرفت و بلند بلند خنديد. راعي پرسيد: «شوهر ‏دومت چي، او حالا کجاست؟»‏

حليمه يک لحظه نگاهش کرد، با يکي دو چين اضافي بر پيشاني و شکستگي خم ابروها. ‏راعي کنار او دراز کشيده بود، بر پهلو خوابيده و تکيه داده بر آرنج دست راست. داشت با ‏موهاش، حلقه‌هاي افتاده بر شانـﮥ‏ برهنه‌اش بازي مي‌کرد. ‏

‏«همين‌طوري پرسيدم، باور کن.»‏

حليمه گفت: «همه‌اش که همين طوري مي‌پرسي. تو حالا چه کار داري به آنها؟»‏

راعي دست برد تا نوک پستانش را به دو انگشت بگيرد. سياه مي‌زد. حليمه زد زير دستش. ‏راعي گفت: «چرا عصباني شدي؟ گفتم که همين‌طوري پرسيدم.»‏

نه، ديگر دير شده بود. هميشه همين طورها مي‌شد، و حالا که خارخار نوازش نوک پستانها را ‏بر نوک انگشت‌هاش حس مي‌کرد حليمه نشسته بود بر لبـﮥ‏ تخت و گريه مي‌کرد. ‏

‏«من ديگر پير شده‌ام، مي‌دانم. هيچ‌کس ديگر من را نمي‌خواهد. آن از آن شوهرم، اين هم ‏شما. اين‌همه راه آمدم، صبح زود. گفتم يک چيزي برايتان مي‌پزم، يک شب هم شده ‏نمي‌گذارم تنها باشيد. اين‌هم دستمزدم.»‏

راعي گفت: «باور کنيد نمي‌توانم. دست خودم نيست. ديشب هم که آن‌طور شد نفهميدم. ‏عذر مي‌خواهم، متوجه نبودم.»‏

گونه‌هاش گل انداخته بود. لبهاش مي‌لرزيد: «چي؟ متوجه نشديد؟ ببينيد هنوز جاي ‏پنجه‌هاتان روي بازوهام مانده. آن‌وقت مي‌گوييد متوجه نشدم، ببخشيد؟ چي را ببخشم؟»‏

بلند شده بود. ديگر گريه نمي‌کرد. لباسهايش را که پيدا کرد دويد بيرون. راعي عريان دراز ‏کشيد روي تخت، به پشت، و خيره به جاي لکه‌اي که مي‌بايست همان روبه‌رويش مي‌بود، ‏اگر پاکش نکرده بود. حتي سيگار نکشيد. ديگر هيج جاي خجالت و عذرخواهي نبود. صبح ‏حتماً مي‌رفت و کليدش را از حليمه مي‌گرفت. تمامش مي‌کرد. و اين در که همين حالا بسته ‏شد براي هميشه بر حليمه بسته مي‌ماند، گرچه حفر‏ﮤ‏ زير قاليچـﮥ‏ اصفهانيش همان‌قدر سياه ‏و عميق بود که بود، اما تخت باز هم از او شده بود، تمام طول و عرض تخت. عرق پيشانيش را ‏پاک کرد.‏

و حالا که هر دو کليد را داشت حليمه هم تصوير کهنه‌شده‌اي بود در قابي مينا‌کاري که اگر ‏مي‌خواست مي‌توانست از قاب درش آورد و جايي گم و گورش کند. ‏

لباس‌هايش را کند، لباس خوابش را پوشيد، توي آينـﮥ‏ قدي خودش را نگاه کرد. سيدمحمد ‏راعي، دبير، مجرد، سي و نه سال و يازده ماه و چند روز داشت، موها سياه، جلو سر کمي ‏ريخته، سبيل پر پشت و چالي بر چانه و خال سياهي ميان دو ابرو، کنار ابروي چپ. پدر و مادر ‏مرده بودند و در آن قبرستان قديمي کنار هم خفته بودند. برادر کوچکتر کرمانشاه بود. هر دو ‏خواهر ازدواج کرده بودند، با يکي يک بچه، پسر و دختر. و آن يکي، همزاد خودش، حتماً جايي ‏در آن قبرستان قديمي بود. و اما اين يکي که زنده مانده بود، محمد راعي، ديگر مست نبود، و ‏مي‌توانست، اگر بخواهد، بخوابد تا شايد صبح زود اگر ساعت شماطه درست کار کند، بيدار ‏شود، و باز يکي دو دور جلو ساختمان بزند. کاش ديگر، يک امشبي، خواب نبيند. ‏

نديده بود، يا محو بود و دور که حتي به زحمت يادآوريش نمي‌ارزيد. ساعت شماطه درست ‏سر ساعت زنگ زده بود. حليمه گفته بود: «شما چطور مي‌توانيد تنها سر کنيد؟»‏

خودش چهار بچه داشت و هنوز به سائقـﮥ‏ غريزه مي‌خواست. پستانهايش پر شير بود و ‏پوست چروک خورد‏ﮤ‏ شکمش باز مي‌توانست قالب کودکي بشود، پاها جمع‌کرده و چشم‌ها ‏ميشي. راعي مي‌بايست تاب مي‌آورد. براي چي؟ نمي‌دانست. حتي نمي‌دانست که چرا ‏بايد ناشتايي نکرده باز کفش و کلاه کند و از کوچـﮥ‏ نظامي به دست راست بپيچد و باز به ‏دست راست. رفتگرها تمام خيابان و پياده‌رو را جارو کرده بودند اما باز چند تکه کاغذ و يک ته ‏سيگار کف خيابان بود. روزنامه بزرگ است، ممکن نيست از چشم رفتگرها پنهان بماند. ‏

سيزده اشکوب، با طبقـﮥ‏ همکف. آقاي راعي با انگشتهايش حساب کرد. پس پنجر‏ﮤ‏ سرخ ‏بايد، با احتساب همکف، اشکوب هشتم باشد. رفت و آمدش از در وسط طبقـﮥ‏ همکف است. ‏چند بار تمام خيابان را رفت و برگشت. مردي با ريش توپي سياه، بسته‌اي زير بغل، از در اول ‏سمت راست رفت تو. روبه‌رو، طرف چپ، دو در بود، با برچسب آقايان و بانوان. دست چپ دري ‏بسته بود و اطلاعيه‌اي که: «آسانسور در دست تعمير است.» دست راست راه‌پله بود، ‏پله‌هاي وسيع که به پاگرد مي‌رسيد و به صداي عصا و حالا به دستي که نرده را چسبيده بود. ‏از پاگرد پلکان گذشته بود و ايستاده بر اولين پله آقاي راعي را نگاه مي‌کرد، يا خستگي ‏در‌مي‌کرد. گل کوچکي به يخـﮥ‏ کتش بود، سياه پوشيده است. مي‌شناختش. اما کجا، و يا ‏کي ديده بودش؟ يادش نيامد. شايد چون مرد نگاهش کرده بود فکر کرد بايست جايي ديده ‏باشدش. از برخورد اتفاقي توي خيابان يا معرفي کوتاه دوستي مشترک بيشتر بود. راعي ‏گفت: «سلام عرض مي‌کنم.»‏

مرد فقط نگاه مي‌کرد، خيره، بي‌آنکه پلک بزند، عصا به دست. آقاي راعي برگشت و از در ‏بيرون آمد. خورشيد پيدا نبود، اما مي‌شد فهميد که طلوع کرده است. مردم داشتند از ‏پياده‌روها مي‌گذشتند که آقاي راعي روزنامه را ديد. روي ياس ديوار مقابل بود. مرد از پهلوي ‏راعي رد شد، سر برگرداند و به عصايش تکيه داد و نگاه کرد. ‏

سبيل پرپشت بالاي لبش سفيد سفيد بود. شارب‌ها لب زيرينش را پوشانده بود. لباس سياه ‏قالب تنش بود. زنجيري ميان جا دکمه و جيب جليقه‌اش آويزان بود. چشم‌هايش حتماً ميشي ‏است. از عصايش مي‌شد فهميد که همان مرد ديشبي نيست، يا از راه رفتنش که انگار هيچ ‏عجله‌اي نداشت. تازه از خواب برخاسته بود. آمده بود تا گشتي بزند. کاش او هم مي‌توانست ‏عصا به دست بگيرد و بي هيچ اضطرابي از حاشيـﮥ‏ خيابان‌ها برود. ‏

از پشت سرش صداي زير دو زن را شنيد که هر دو با هم و بي‌وقفه حرف مي‌زدند. از صداي ‏پاي سنگين آنها فهميد که اينها هيچ‌کدام نمي‌توانند هم او باشند. زنها که گذشتند راعي ‏برگشت و هيکل گوشتالود آنها را نگاه کرد. نبودند. دو دامن سياه و دو بلوز سفيد آستين بلند ‏با گل و بوته‌هاي سبز سير. دستهايشان را تکان مي‌دادند و مي‌رفتند. راعي به آن‌طرف خيابان ‏رفت، زير سايـﮥ‏ ياس. روزنامه دور از دسترس بود. اگر هم مي‌پريد نمي‌توانست برش دارد. با ‏عصا مي‌شد. مردم رد مي‌شدند، فقط چند پنجره باز بود و راعي شمرد. اشکوب هفتم، ‏درست همان طبقه‌اي که در منتهي‌اليه طرف راستش برگ‌هاي دو گلدان بزرگ را نمي‌شد ‏متمايز ديد. از همان‌جا شمارش مهتابي‌ها را شروع کرد. قوطي سيگارش را در آورد. عدد ‏پشت آن 13 بود. اما حالا دوازده شده بود، تا دوازده شمرده بود. باز شمرد. اين يکي يا آن ‏يکي؟ همه مثل هم. درهاي بسته و پنجره‌هاي بسته و پرده‌اي. اگر حالا پنجره باز مي‌شد، ‏اگر دستي بيرون مي‌آمد و کاغذي را مي‌انداخت _ باد که نيايد _ حتماً همين جاها مي‌افتد. ‏کف آسفالت را نگاه کرد. هنوز کاغذهايي بود. راعي خم شد و کاغذي را برداشت. ته بليط ‏سينما بود و آن يکي ... مردم به عجله از آن‌طرف مي‌گذشتند. به سائقـﮥ‏ عادت، يا از سر اجبار ‏مي‌روند، و گاهي اگر روي جدول خيابان باشند، سکندري مي‌خورند و باز ادامه مي‌دهند و بعد ‏از چند قدم حتي يادشان مي‌رود که چرا لغزيده‌اند. صداي ماشين‌ها مي‌آمد که آقاي راعي بر ‏يک تکه روزنامه نقش لبي ديد و آنرا به‌سرعت توي جيبش گذاشت و راه افتاد. ‏

آخر صف اتوبوس ايستاد. صف طولاني بود و مردي کنار او ايستاد. بلندتر از او بود. اما آقاي ‏راعي دست توي جيبش کرد. کاغذ را لمس کرد، کناره‌هاي کاغذ را. و بعد همان‌طور توي ‏جيبش کاغذ را دولا و چهارلا کرد. سر آقاي راعي درست به شانـﮥ‏ مرد مي‌رسيد. مرد خم ‏شد: «ساعت چند است؟»‏

دست چپ راعي آزاد بود. ساعت درست هشت ربع کم بود. مرد گفت: «واقعاً که اداره رفتن ‏هم مصيبتي شده. درست ربع ساعت است که توي صف ايستاده‌ام و هنوز اتوبوس نيامده.»‏

پنج دقيقه هم نشده بود. اگر هم ربع ساعت مي‌شد مهم نبود. با انگشت شست و ‏سبابه‌اش کنار‏ﮤ‏ ناصاف کاغذ را لمس کرد. مرد گفت: «تازه تا به اداره برسم بايد دو بار ديگر ‏سوار بشوم.»‏

کاغذ توي جيب درست يک پنج ضلعي بود، يک پنج‌ضلعي نامنظم. و حالا آن‌طرف مرد صف ‏ادامه مي‌يافت و به زني مي‌رسيد که وقتي ماشين‌ها رد مي‌شدند تا وسط خيابان مي‌رفت و ‏آن‌طرف چهارراه را نگاه مي‌کرد و باز برمي‌گشت توي صف. مرد دست بلند کرد. تاکسي دو ‏مسافر داشت. عقب نشسته بودند. گفت: «سه راه شاه.»‏

تاکسي فقط يک لحظه آهسته کرده بود، همان‌قدر که توانسته بودند چشم‌ها و دهان نيمه‌باز ‏راننده را ببينند. نه، آشنا نمي‌زد. هيچ‌وقت آشنا نمي‌زنند. مرد گفت: «بايد ماشين داشت، ‏نمي‌شود. هر چه هم آدم زود بيايد باز دير است، نمي‌رسد.»‏

يک لکـﮥ‏ بزرگ و سياه ابر توي آسمان بود که حالا روي خيابان سايه انداخته بود. باد سردي ‏وزيد و چند برگ را تا جلو پاي آنها آورد. مرد با دست چپ موهاي سرش را صاف مي‌کرد. اضلاع ‏پنج ضلعي نامنظم ناصاف بود، مضرس بود. اتوبوس ايستاد و صف حرکت کرد. مرد گفت: ‏‏«برويد جلوتر.» ‏

حتي به دو نفر جلو او هم نرسيد. مرد گفت: «مي‌بينيد؟ حالا بايد باز يک ربع ساعتي پا به پا ‏ماليد.»‏

نفر دست راستي جوان بود و خوش‌صورت با عينک نمره. سيگار زير لبش بود. صورتش را ‏تراشيده بود. گردن مي‌کشيد تا بلکه بتواند آن‌طرف چهارراه را نگاه کند. کاغذ پنج‌ضلعي توي ‏جيب آقاي راعي، سيدمحمد راعي، بود. کاغذ را درآورد. درست به انداز‏ﮤ‏ کف دستش بود. و ‏آقاي راعي با خودکار پشت آن نوشت:
«به تاريخ 17/7/48».‏


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index