Back to Home
 

  تفنني در طنز


برو به بخش: 9 . 8 . 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

فصل هفتم

شب از سر شب تا نصفه‌هاي شب ميرزا، مثل همين واسطه‌هاي احضار روح، يک‌بند مي‌نوشت. حتي وقتي بيدار شد و چراغ را روشن کرد، ديد دست راستش دارد روي لحاف مي‌نويسد. با دست چپ هم که مچ دست راستش را گرفت، نتوانست نگهش دارد. بعد که ديد فايده ندارد گذاشت تا دستش هر غلطي مي‌خواهد بکند. فقط يک‌بار گفت: «جعفر!»

جوابي نيامد. حتماً باز رفته بودند تا کيسه‌کيسه ظواهر اين دنياي دون را بياورند و هي اينجا و آنجا تلنبار کنند تا به وقتش متخصص‌هاش بيايند و باديه و لنگ و کتاب و حتي اسکناس و سکه و ـ خدا را چه ديده‌اي؟ ـ بنز صفر کيلومتر براي ميرزا سوار کنند.

باز خوابيد. صبح از درد مچ دستش بيدار شد. ديگر نمي‌توانست بنويسد. انگشت شست و اشاره‌اش از فرط نوشتن القايي باد کرده بود. خوبي‌اش اين بود که اقرار کتبي مناط اعتبار نبود. نمازش قضا شده بود. صبحانه‌اش را خورد. باز صداي ترقه آمد. واقعاً که قباحت داشت. هر طور بود ليف و صابون هم زد. تنش چه چرکي داشت. بعد هم نشست روبه‌روي بخاري تا خوب خشک شد. صداي دوقلوها از اتاق خواب مي‌آمد. سر سرمه‌دان دعواشان شده بود. آنجا که نمي‌توانست لباس عوض کند. بالاخره خانم بزرگ آمد و بردشان. لشکر زنهاش هم داشتند مي‌رفتند. يکي‌يکي از کنار ميرزا رد مي‌شدند و مي‌گفتند: «عافيت باشد.»

چراغ هم مي‌زدند. پيراهن چيت آستين‌بلند تنشان بود و شال يا بقچه‌هاشان را بر ميان بسته بودند، جز يکي که آبستن بود و هر دو نوک فندقهاش رگ کرده بود.

ميرزا رفت لباس پوشيد. همهء لباسهاي زير و روش بوي هل و گلاب مي‌داد. انگار که فرخ‌لقاش زنده بود. چرا ديگر باجي را رنجانده بود؟ سرش را هم باز خشک کرد. کلاهش را ماهوت‌پاک‌کن کشيد و به سر گذاشت و رفت به حياط و از آنجا هم به انباري زغال ويرشن پشت اتاق محمدحسين که فرخ‌لقاش گاراژ کرده بود. جعفرش توي ماشين نشسته بود. يک نايلون هم دستش بود.ميرزا سر راه پياده شد تا از همان کتابفروشي آشنا کاغذ روغني بگيرد، سيصد و سي ‌و سه کاغذ به قطع سي در يازده. کم که نبود. جعفر مي‌گفت: «خودش با دلار آزاد وارد مي‌کند.»

توصيه هم کرد که اگر ميرزا مي‌خواهد به سلطنت دنيا برسد به زنهاي بيوهء پير هم برسد که ثوابش از مباشرت با صد تا گردن‌بلوري هم بيشتر است. بعد هم همه‌اش به هر چه آتش‌پرست است تف و لعنت فرستاد. به سر فردوسي نرسيده پياده شد. بقيه‌اش را پياده مي‌رفت. قول هم گرفت که ميرزا سر دوازده دم همان استخر بيايد. گفت: «مزاحم شما نمي‌شويم، زنهامان بلدند.»

ميرزا هنوز پارک نکرده بود که معصومه، مادر رستم، ديدش. دو تا زن چادر مشکي به‌سر هم دو طرفش و بر پاشنهء جلو در نشسته بودند. ديگر دير شده بود. ميرزا هنوز پياده نشده بود که دوره‌اش کردند. نفهميد چطور در را باز کرد. خدايي بود که هنوز کسي در دکانش را باز نکرده بود. معصومه مي‌گفت: «شما دستتان شفاست. آقامان نمي‌دانيد چي شده. ديگر صبح و شب ...»

بعد هم خنديد و توي دلش را باز کرد. آن دو تا چادرشان را تنگ و تير گرفته بودند. انگار که ريگ زير زبانشان باشد جويده‌جويده التماس مي‌کردند. بختشان را باز کرد. ميرزا حتي نديد که چه شکلي‌اند. هزار بيشه‌اش باز بود و قلم ني را برداشت و توي دوات زد و رمز را نوشت. اولي را به سعر 112 ختم کرد و دومي را به سعر 113. دستش مي‌لرزيد. هر حرف يا رقم را هم که خواست بنويسد زير‌چشمي نگاه مي‌کرد که روي هم نيفتد. نيازهاشان را هم گرفت و انداخت توي دخل. رويشان را هم ديد. چه بزکي کرده بودند! يکي چهل و يکي شايد چهل‌وپنج ساله بود. خدا خودش به خير بگذراند.

تا ظهر هم سرش شلوغ بود. حاجي کرباسيون هم آمد. طاقه‌هاي پارچه‌هاش توي انبار نخ‌کش شده بودند. مي‌گفت: «اين بلوک شرق همين‌طورند. هر چه بنجل دارند به ما قالب مي‌کنند، دستمان هم به هيچ عرب و عجمي بند نيست.»

مي‌خواست برود دُبي و از آنجا هم به مانيل سري بزند، مي‌گفت: «جان ميرزا توي هتلهاش سرويسي به آدم مي‌دهند که شب عروسي زن آدم نمي‌دهد.»

ميرزا گفت: «چرا دو تا کنيز نمي‌خري، بياوري اينجا؟»

حاجي به ريش توپي‌اش دست کشيد: «اي گفتي. اما کجا ببرمشان که مادر بچه‌ها نفهمد؟ خودت که ديده‌اي از وقتي اين اکبيري را آورده‌ام تا به زنهاي مُحَجبّه چيز بفروشد، روزم را شب تار کرده‌اند.»

يک شب پسرها و زن ارنعوتش حاجي را حسابي مشتمال داده بودند که با سر باندپيچي شده نصفه‌شب آمد خانهء ميرزا، همه‌اش هم تا صبح مي‌گفت: «پسرها ديگر چرا؟ صيغه که به نفع ما مردهاست.»

ميرزا چند تا گليم خريد. هي هم فروخت، و اين ظواهر قديمي هي از اين خانه به آن خانه مي‌رفتند، دور مي‌زدند و اين وسط چيزي ته جيب ميرزا مي‌ماند. اسماعيل و صفا هم تلفن کردند. حال و احوال پرسيدند. صفا حتي نتوانست تعجبش را پنهان کند، گفت: «چطور به اين زودي آمده‌ايد در دکان؟»

«پس مي‌خواستي چه کار کنم؟»

امشب را مي‌رفت خانهء طاهره‌اش، فردا هم خانهء صديقه. براي نوه‌هاش چيزي مي‌خريد. همين که سه دسته جعبهء ماژيک مي‌خريد، خيلي بود. پول که پارو نمي‌کرد. يکدفعه هم يادش آمد. انگار که جعفرش با القاء خواطر يا همين تله‌پاتي که حالايي‌ها مي‌گويند به صرافتش انداخت. زن و مردي دنبال يک تاپو گلي براي بچه‌شان مي‌گشتند. گفت: «هفتهء ديگر برايتان پيدا مي‌کنم.»

تاپو گلي کجا بود؟ شايد جعفر مي‌توانست اختراع کند، از بس روروک گران شده است. رحم که ندارند. ناهار خورده و نخورده خودش را رساند. اما ديگر دير شده بود. تمام استخر از اينجا که او نفس‌زنان رسيده بود تا سايهء درختها و حتي پشت فوارهء آن‌طرف، صف قايق کاغذي بود. مردها جلو مي‌رفتند و با فاصله زنها. چيزي هم مي‌خواندند، يا دم مي‌گرفتند، اول مردها و بعد زنها. ميرزا نتوانست بشمارد، اما مطمئن بود سيصد و سي ‌و دو قايق است، و جعفرش هنوز نرفته است. ديدش. بر لبهء آخرين پله نشسته بود و به ته يک قايق زبان مي‌زد. ميرزا گفت: «جعفر!»

نشنيد. از پله‌ها پايين رفت. صداي کف زدن هم شنيد. از آن طرف استخر بود. ده بيست بچهء قد و نيمقد بودند. يکي‌شان هم دست تکان مي‌داد. ميرزا اول خم شد و نگاه کرد، بعد نشست کنار جعفرش. از شکم تو رفته‌اش فهميده بود که خودش است. گفت: «چي شده، جعفر؟»

جعفر نگاهش کرد: «مي‌بيني ارباب؟ کاغذهاشان هم مو دارد.»

جلو آفتاب گرفت تا ميرزا درز کاغذ روسي را از اين سر تا آن سر قايق ببيند. ميرزا گفت: «هوا که خيلي سرد نيست.»

جعفرش اول کاغذ اقرارنامهء ميرزا را از جيب پيراهنش درآورد و بعد گذاشت تا ميرزا کمکش کند لباس بکند و مثل بقچه توي کليچه‌اش ببندد و به پشت گردنش گره بزند. خودش هم دمش را مثل شال دور کمرش گره زد، دو انگشت در آب زد و به آنجاها زد که اگر گوشي داشت سوراخ هم بود. بعد هم اقرارنامه به دستي و دستي حايل پشت، گفت: «چشم‌هات را درويش کن، ميرزا.»

ميرزا آن‌قدر چشم بست تا مطمئن شد که دور شده است. بعد که چشم باز کرد ديد که کاغذ آبي و کلاه صدارتي دارند مي‌رسند به دو قايق آخر و بعد همين‌طور هي اقرارنامه دست به دست شد و هي اين قايق و آن قايق لنگر خوردند و رفتند تا رسيدند به فواره‌ها، و باز ميرزا ماند. بچه‌ها آن طرف استخر هنوز کف مي‌زدند و يکي‌شان حالا گريه مي‌کرد. ميرزا به جاي چرت بعد از ظهر رفت سراغ استاد رضا تا سرش را اصلاح کند و ريشش را باز بتراشد و هي ور بزند. براي طاهره‌اش هم يک روسري بي نقش و نگار خريد. چه معني داشت که حتي قر به کمر روسري مي‌گذارند؟ استاد رضا هم که سرش را برده بود و حالا اين سري که براي ميرزا مانده بود هوايي به سر داشت که خدا را هم بنده نبود. عصر همان گليم را سر و سر فروخت. اما يک تابلو کاه‌گلي را به پنج‌هزار و پانصد و پنج تومان فروخت. پنج تومان آخرش را براي دفع چشم‌زخم سر راه داد به يک کولي که سر چهار راه براي راننده‌ها اسفند دود مي‌کرد. هر دو تا نوه‌اش املاء مي‌نوشتند و طاهره‌اش يک جمله به اين و يک جمله به آن مي‌گفت و گاهي هم مي‌رفت به غذاش سر مي‌زد؛ يا به صفاش تلفن مي‌کرد که سر راه گوجه پيدا کند و يک کيلو هم سيب‌زميني به هر قيمتي که هست. ميرزا سر رکعت سوم نماز عشاء شک کرد و بنا را بر دو گذاشت. باز بعد از سر برداشتن از سجدهء دوم رکعت سوم شک کرد. اين بار بنا را بر سه گذاشت، اما باز که بعد از سربرداشتن از سجدهء دوم ميان دو و چهار شک کرد بنا را بر چهار گذاشت و نماز را تمام کرد. اما وقتي خواست دو رکعت احتياط ايستاده بخواند باز بعد از قنوت دوم ميان يک و دو شک کرد، نشست و گريه کرد، سر بر مهر گذاشت و سه بار گفت استغفرالله، اما بعد گفت: «خدايا، اين تکليف را از من بردار. مي‌بيني که نمي‌توانم.»

درويش خاکساري نشده بود که فکر کند که ديگر آب کر است و هيچ آلودگي نمي‌تواند نجسش کند يا ملامتي نبود که فکر کند با اين اشراف به خواطر که داشت ديگر همهء تکاليف از گردنش ساقط است.

طاهره‌اش انگار ديده بود که رفت قليان را براي ميرزا چاق کرد. بچه‌ها هم آمدند و با عصاي ميرزا به نوبت اداي باجي را درآوردند. ماژيک حتماً خيلي داشتند که طاهره‌اش ماژيکها را برد گذاشت توي کمد اتاق مهمانخانه. بالاخره هم صفا آمد. فقط چند دانه گوجه پيدا کرده بود. سيب‌زميني را هم کيلويي خداتومان خريده بود. حساب مي‌کرد که يک برشش چقدر مي‌شود. ميرزا همه‌اش گفت: «درست مي‌شود، پسرم. صبر داشته باش.»

بالاخره صفا گفت: «آخر چه طوري؟»

ميرزا از دهنش پريد: «مي‌آيند، جانم. همين روزهاست که بيايند.»

که صفا دهنش را باز کرد و هر چه فحش بود نثار آنها کرد که قرار بود بيايند و سيب‌زميني بشود کيلويي يک تومان و يک چتول عرق با دو سيخ کباب و يک ظرف پر لوبيا ده تومان. مي‌گفت: «گه زيادي مي‌خورند، پدر.»

ميرزا باز نفهميد که چطور شد که گفت: «آنها را نمي‌گويم.»

«پس کي، بابا؟»

ميرزا خنديد: «مأذون نيستم.»

و تا حرف توي حرف بياورد، گفت: «برو آن تخته‌نرد داغانت را بياور، ببينم ياد گرفته‌اي، يا نه.»

طاهره گفت: «صبر کنيد بعد از شام.»

بعد از شام سه تا پنج‌دستي به علامت پانزده‌دست بازي کردند و ميرزا گذاشت تا صفا حسابي لختش کند. ميرزا هم به رضا و رغبت هر چه پول داشت تقديم کرد. بعد گفت: «حالا فقط يک سه‌دستي مي‌زنيم.»

صفا نمي‌خواست. طاهره گفت: «چرا دبه مي‌آيي؟»

ستاره و سندباد نحس شده بودند و نمي‌گذاشتند. طاهره برد خواباندشان. ميرزا هم رفت تا بلکه برايشان قصهء سندباد بحري را بگويد. مي‌دانستند. سندباد مي‌گفت، گاليور را بگو. ميرزا کارتنش را ديده بود. از اين کوته‌له‌هايي که همان آدمها بودند، اما به قد و بالا يک کف دست، بدش مي‌آمد. هيچ کاري ازشان برنمي‌آمد. گفت: «ما خودمان بهترش را داشته‌ايم. اينها را ديگر چرا اختراع کنيم؟»

بالاخره طاهره به ميان جانش رسيد. تشرشان زد که فردا مي‌آيد پيش خانم معلمشان. ميرزا که برگشت ديد صفا باز چيده است. ميرزا نشست. صفا گفت: «حالا سر چي؟»

ميرزا گفت: «هر چه تو بخواهي.»

«من خيلي چيزها مي‌خواهم.»

«خوب، بگو.»

«رويم نمي‌شود.»

«نه، بگو.»

«والله، يک ويلا ديده‌ام که اي، بد نيست.»

ميرزا گفت: «قبول، اما اگر من بردم بايد اين دسته جاروي بالاي لبت را خودم امشب خشک‌خشک بتراشم. شاربت معصيت دارد، آب که مي‌خوري حکم شراب را دارد.»

ميرزا ديد که نه دو شاخ که چهار شاخ از سر صفا سبز شد و چشمهايش دو کاسه شد و بعد دو روزنه يا درز ميان پلکهاي بر هم نهاده.

«جدي که نمي‌گوييد؟»

«جدي جدي.»

صفا به طاهره نگاه کرد. طاهره مي‌خنديد: «مردي بازي کن!»

ميرزا گفت: «مي‌بيني؟ طاهره هم موافق است. مُرد بچه‌ام. آخر چرا بايد هي پوست برگ گل دختر من را جارو بکشي؟»

ناگهان يادش آمد و طاس ريخت. جفت يک آمد. باز ريخت، جفت يک بود. باز ريخت. يکي اول يک نشست و دومي هي چرخيد و چرخيد و باز يک نشست. ميرزا گفت: «چه مي‌گويي؟»

«قبول، اما خودم مي‌تراشم.»

«امشب.»

طاهره رفت نشست کنار صفا: «بابا، دلت مي‌آيد؟ همهء هيبت صفا به همين سبيل درويشي است.»

صفا گفت: «فقط شارب را بزنيد.»

«نه، همه‌اش را. مي‌خواهي بخواه، مي‌خواهي نخواه.»

باز ريخت. جفت يک آمد. دور و برش را نگاه کرد، و حتي به قفسهء چيزهاي قديمي طاهره. خير، ديلاق نبود. صفا دست دور کمر طاهره انداخت و خنديد: «آخر بابا، امشب شب جمعه است.»

طاهره هم مي‌خنديد. نه قند که عسل توي دل ميرزا غلت مي‌دادند. گفت: «باشد، قبول. امشب نه، اما اختيار سبيلهات با من، هر وقت خواستم بايد نه نگويي.»

«قبول.»

برد، سه به هيچ. يک دست مارس و يک دست معمولي. هر دو به راستي چهارشاخ شده بودند. ميرزا گفت: «سبيلهات را به خاطر گل روي طاهره بهت بخشيدم، اما حالا بگو ببينم چند مي‌خواهي؟»

صفا گفت: «جفت شش.»

ميرزا آورد.

گفت: «پنج و چهار.»

ميرزا آورد.

گفت: «جفت يک.»

ميرزا بلند شد: «نه، اين يکي باشد تا به وقتش. حالا بلند شو به آن اسي نامرد تلفن کن بگو خودش را براي فردا آماده کند. مي‌خواهم سبيل او را هم دود بدهم.»

شب هم راحت خوابيد. بيست‌هزار تومان بي‌زبان را داده بود دست اين صفاي بي‌زبان‌تر، اما پر دلش هم خبردار نبود. فردا صبح رفت سراغ باجي. خانهء حاج اسماعيلش بود. تازه همين آخريها حاجي شده بود. بالاخره رفتند و آمدند، آمدند و رفتند و گفتند، بفرماييد. انگار که ميرزا براي خواستگاري آمده باشد، بردندش به مهمانخانه. زن حاجي داشت روکش صندليها را برمي‌داشت. اول حاجي اسماعيل آمد. نه، مثل آدم بود. معرفت داشت. آجيل به ميرزا تعارف کرد و گفت از وقتي مادرش برگشته امانشان را بريده که امسال بايد خانه تکاني بکنيد. حاجي نمي‌خواست، مي‌گفت: تا مي‌گفتم بله، بچه‌ها ترقه مي‌خواستند، بوته مي‌خواستند، حالا هم نمي‌دانم لباس عيد مي‌خواهند، آن هم با اين گراني که خودتان مي‌دانيد.»

ميرزا گفت: «حالا کجا هست؟»

«حالا مي‌رسد خدمتتان.»

آوردندش. زن حاجي زير اين بال و دختر حاجي آن بالش را گرفته بودند. عصا‌مزنان تا جلو ميرزا آمد. ميرزا خم شد و همان دست بر دستهء عصا را بوسيد. گفت: «شما بايد ببخشيد، بزرگتريد.»

باجي خنديد: «من بزرگترم، پيرمرد؟»

بعد هم همه‌اش گفتند و خنديدند. بالاخره هم باجي رضا داد که فقط اتاق او را بتکانند. باجي هم بخشيد، گفت: «بس است، پيرمرد. اين آخر عمري به فکر آخر و عاقبتت باش.»

ميرزا ناهار هم ماند و همان‌جا چرت بعدازظهرش را زد. بعد هم تلفن کرد و با اسي دم در شهربازي وعده کرد، گفت: «نترس، من مي‌دهم.»

سر راه هم رفت به خانه و يک بسته اسکناس برداشت. يک صد دلاري مودار هم براي هديهء دختر بزرگش گذاشت توي جيب کوچک کتش.

خوش گذشت. هر چه هم اسي اصرار کرد، گفت: «تو فقط تلفن کن صفا، ببين اختيار سبيلش دست کيست.»

به هر کدام از بچه‌ها هم يک‌هزار تومان پيش‌پيش داد تا براي عيدشان چيزي بخرند. بعد هم برگشت خانه و تخت و بخت خوابيد.

صبح که با اذان بيدار شد آمد روي مهتابي، ديد که آمده‌اند و دارند پشت سر هم بيرون مي‌روند. توي کوچه هم بودند. از تير چراغ برق بالا مي‌رفتند و از روي سيمها مي‌رفتند. ميرزا رفت. چندتاشان از يک ماشين بنز پارک شدهء کنار خيابان بالا مي‌رفتند، سوهان به دست. يکي هم داشت با آچار چراغ عقبش را باز مي‌کرد. سر چهار راه چند تا داشتند از چراغ راهنمايي بالا مي‌رفتند. ميرزا باز رفت. از اهالي خاک فقط چند رفتگر با لباسهاي شب‌نما داشتند کنار خيابان را جارو مي‌کردند. بگذار جارو کنند. سوار تاکسي شد. وقتي ديد جعفرش جلو يک گروهان از جعفرهاش از عرض خيابان به اين طرف مي‌آيند، گفت: «ببخشيد، همين جا نگه داريد.»

از لاي درز و دورزهاي در بانک مرکزي مي‌رفتند تو. يکي هم مته به دست پله‌هاي سنگي را سوراخ مي‌کرد و آن يکي با کلنگ يا تيشه مرمرها را تکه‌تکه مي‌کرد و در کيسه‌هاي کوچک مي‌ريخت تا خادمها يا خادمه‌ها بيايند و ببرند.

ميرزا رفت به ميدان توپخانه و رفت وسط ميدان، هواي بهاري را به دمي طولاني فرو داد و بعد فرياد زد: «منم حاکم ولايت خاک!»

که ديد نه جعفرش که ديلاق نشسته است روي پلهء اول و طاس مي‌ريزد. دستمال آبي‌اش را زير گلو گره زده بود. ميرزا جلو رفت. ديلاق طاسها را توي استکان خودش ريخت. بادام نيم‌خورده‌اش را هم نشان داد، گفت: «حالا مي‌ريزي، ارباب؟»

ميرزا گفت: «سر چي؟»

«ما که قبلاً شرط بسته بوديم.»

ميرزا گفت: «سر يک جارو بود، باشد؟»

«که چه بکني؟»

«اين دم عيدي مي‌خواهم همهء اينها را ...»

ديلاق براي اولين‌بار حرفش را قطع کرد: «باشد، اما به شرطي که جفت يک بياوري.»

ميرزا بر همان پله نشست. به آسمان نگاه کرد، جفت شش را ديد، در هوا جفت پنج را احضار کرد، اما بر خاک، بر ماسه‌هاي پشته کرده بر خاک، جفت يک را ديد. پرسيد: «سر قولت که هستي؟»

ديلاق نيمهء دوم بادام را به دهان انداخت و کروچ کروچ جويد: «من که مطمئنم مي‌برم.»

ميرزا به مرمر ستون وسط ميدان، به سنگهاي پله‌ها، به سيمان ميان آنها، و به خاک باغچه نگاه کرد. ميان چند ساقهء ترد تازه از خاک سربرزده نقش را ديد. گوش هم داد. صداي ترقه‌اي آمد که جايي بچه‌اي بر زمين زده بود، گفت: «قبول.»

ريخت و يک جفت يک خوشگل جلو دو سم جعفر، سعر 114، البته به جيم جن، بر سنگ نقش بست.



پايان تحرير اول 13/2/1368
پايان پاکنويس   7/3/1368



BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index