Back to Home
 



برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1

مجلس پنجم

من می‌گویم: روزی بالاخره اتفاق خواهد افتاد. همیشه همین را گفته‌ام، همین را می‌گویم، و هربار كه می‌شنوم كه اتفاقی افتاده‌است، سعد یا نحس، می‌گویم كه این همان نیست كه باید باشد، كه اگر بود از این و آن نمی‌شنیدیم، یا نمی‌گفتند كه در روزنامه‌ها نوشته‌اند و یا از این صورهای خر دجال كه شب و روز دارند می‌دمند. آری، نمی‌شنیدیم كه نه خبر كه حضور آن قِران سعد را بی‌واسطـﮥ‏ كلام و نقش باید دید، حتی اگر چون منی به دفترخانـﮥ‏ اسناد رسمی باشد و یا به این صندوق‌خانه نشسته، پشت به این در بسته و میان این كتاب‌های كهنـﮥ‏ خطی و چاپ سنگی و حتی سربی. حالا هم در نور این پیه‌سوز یا چراغ‌موشی كه از عمه‌رباب به قرض گرفته‌ام می‌نویسم تا مبادا یادم برود كه اگر آن واقعـﮥ‏ عُظمی یكی از همین اتفاقات است كه هر روز از سر اتفاق اتفاق می‌افتد، چرا پس این مشت خاك مثل توپی معلق می‌گردد و می‌گردد و ما ــ همـﮥ‏ ما‌ــ مثل ساس یا كك بر پس و پهلوی آن می‌پلكیم و نه آن‌طور كه عموحسین می‌خواست و یا من می‌نویسم تا بشود: مثل جنینی به زهدان مادر یا بچه‌ای خفته به قنداق و در آغوش نه مادر، كه او كه هموست؟ و ایدون باد خاك و ایدون‌تر باد به میان دواج‌ها، غلتان به میان حریر در حریر، پوسته در پوسته: خاك به بلور آب و آب به میان ننوی باد و باد در تنور كر‏ﮤ‏‏ اثیر و این‌همه در زهدان كر‏ﮤ‏‏ قمر و بعد هم فلك در فلك تا برسیم به فلك‌الافلاك و آن كه اوست‌؛ نه این‌گونه كه می‌گویند هست با آن‌همه سنگ كه مدام از منجنیق فلك می‌بارد و این هوای رقیق گرد بر گرد و آن‌همه جاذبه‌های متقاطع و سرانجام هم همان باشد كه رواقیان گفته‌اند كه همه‌چیز در آتش خواهد سوخت و دیگر هیچ نخواهد بود. یادم باشد بنویسم به خاطر حرث و نسل هم شده نباید گذاشت كه نباشیم تا مبادا حرف آن زندیق درست درآید كه می‌گفت: «آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.»

پس یادم باشد كه آن واقعه باید مختار ما باشد، به اختیار ما كه اشرف مخلوقات‌ایم و نه كك و ساس. باید هم كاری كرد تا همان بشود كه بوده‌است به عمل من و همت عموحسین و نظر قاطع آبای علوی ــ به تسخیر موكل شمس هم بكشد، بكشد‌ ــ به رغم اَنْف این كك‌ها و ساس‌ها كه همه‌اش چشم به سبب‌ها دوخته‌اند تا مگر به مسبب‌الاسباب برسند، باشد كه هر چیز به زهدانش برگردد و در ننوی گرم و نرم و حتماً مخملی‌اش آرام گیرد، و ما هم باز بشویم اشرف مخلوقات و هر چیز به طفیل ما و بر گرد ما بگردد تا ابدالاباد.

اینك من‌ام اشرف مخلوقات، حسین محمود، كه صندوق به من رسیده‌است و مركز من بوده‌است و هر جا رفته‌ام، دور یا نزدیك، به صرافت خاطر می‌دانسته‌ام كه آن‌جاست در همان صندوق‌خانـﮥ‏ كنده از دل بارویی كه مندل شهر من بوده‌است و هر شب كه می‌آیم باز مجموعم می‌كند و چون فردا می‌روم به میان آشوب آن‌همه خرید و فروش، صلح و مصالحه، سندهای رهن و اجاره، می‌دانم كه هست حتی وقتی سر به سجده بر زمین می‌گذارم بر قدم ملیح و مفتون این فتنـﮥ‏ عالم، تجسد ابلیس بر خاك. پس باز منطقی می‌مانم و عاقل و بالغ و یادم هم نباید برود كه این در و آن در وسط را قفل كنم تا مبادا دو چشم سیاه و البته نامحرم این بانو به این خطوط بیفتد و آن نقش‌ها كه نسخـﮥ‏ صحیح عمل من خواهندبود در آن قران سعد كه خواهدآمد.

برای این عمه‌رباب هم باید فكری بكنم، مثلاً سر شب من آمده‌ام این‌جا، توی همین صندوق‌خانه و دارم میان این طومارها دنبال چیزی می‌گردم، مثلاً عمل مجرب منسوب به هرمس و یا سلیمان نبی، در را هم پشت سرم بسته‌ام، چفتش را هم انداخته‌ام كه به حس بشری می‌فهمم كه یكی پشت در است و گوش ایستاده. چیزهایی را به‌هم می‌زنم، بلند بلند حرف می‌زنم و ناگهان چفت در را به یك ضرب پایین می‌كشم و در را باز می‌كنم، می‌گویم: چرا این‌جا ایستاده‌اید؟ بفرمایید تو.

می‌گوید: تو كه بیداری؟ فكر كردم كسی آمده این بالا.

می‌گویم: عموحسین هم تا صبح علی‌الطلوع بیدار بود؟

ـ مگر كسی جرئت داشت این بالا بیاید؟

بعد هم می‌گوید: فردا شب تشریف بیاورید اتاق ما، یك چیزی هست با هم می‌خوریم.

پنج‌شنبه‌شب است. چه برفی می‌آید. كرسی را نمی‌دانم كی برای من، به قول عاملان هندنشین‌ِ تسخیر، «تیار» كرده. قفل را هم در ریزه كرده و بسته‌است. نكند این بانو هم كلید دارد؟ بعدازظهر جمعه هرچه در دالان پابه‌پا می‌مالم پیداش نمی‌شود. سری به اتاقش می‌زنم. زیر كرسی نشسته‌است و كتاب می‌خواند و به دست دیگر ننو را تكان می‌دهد. می‌گویم: باز كه رفتی توی اتاق من؟

از جا می‌پرد و به طرف صندوق‌خانه می‌دود: خدا مرگم بدهد!

چادرنماز به‌سر برمی‌گردد، روش را هم گرفته‌است، می‌گوید: شما هنوز یاد نگرفته‌اید یا الله بگویید؟

ـ جواب من را بده، چرا باز رفته‌ای توی اتاق من؟

جلو چادر را باز می‌كند و می‌بندد، می‌گوید: بفرمایید تو، پسردایی. تقی همین حالا دیگر پیداش می‌شود.

به برآمدگی بیش و كم آشكار شكمش اشاره می‌كنم، می‌گویم: باز انگار خانـﮥ‏ مامان تشریف برده‌بودید؟

ـ چشم‌هاتان انگار آلبالو گیلاس می‌چیند. تازه فضول را بردند جهنم، گفت هیزم‌اش تر است.

می‌گویم: خواهش می‌كنم دیگر توی اتاق من نرو.

ـ واه‌واه‌! من را بگو كه خواستم آقا از سرما یخ نزنند.

ـ جدی گفتم. من كار دارم. نباید زن، آن‌هم آبستن، توی اتاق من برود.

ـ كی گفته من آبستنم؟

ـ مگر نیستی؟

ـ گفتم كه، فضولی‌اش به شما نیامده.

ـ خواهش می‌كنم.

ـ بله، می‌دانم. چهل روز هم باید صبح علی‌الطلوع بروید روی پشت‌بام و به خورشید، وقت طلوع، خیره بشوید تا پی چشم‌هاتان آب بشود. این‌ها را حالا دیگر هر ننه‌قمری بلد است. داداش‌رحمتم می‌گوید ...

و من می‌گویم: حیف كه نباید به زن جماعت نزدیك بشوم.

ـ چشم، چشم‌! می‌گویم به تقی. ولی راستش آن‌وقت كه آتش‌تان تند بود، چه شكری خوردید، كه حالا بخورید. تازه (باز توی دلش را باز می‌كند و می‌بندد. شكمش را انگار تو داده. از سرخی گونه‌هاش می‌فهمم‌) آقا حیوانیات هم نمی‌خورند، آن‌وقت فكر می‌كنند می‌توانند شق‌القمر كنند.

ـ این‌ها را باید دیگر از ملیح‌جون بپرسید.

چنان جونی می‌گویم كه می‌دانم تا یك هفته مثل تخمـﮥ‏ توی تابه ورجه‌ورجه می‌كند. بعدش هم گوش نمی‌دهم، برمی‌گردم و با یكی دو شلنگ تا راهرو می‌روم و تا سر میدان را با تاكسی می‌روم و بعد هم می‌اندازم توی كاوه و خوش‌خوشك می‌روم تا تیمارستان. باز درش بسته است. چند تقه به در می‌زنم و از دریچـﮥ‏ بسته دورتر می‌ایستم. دریچه همچنان بسته است. باز می‌زنم و دورتر می‌ایستم. بالاخره صدای خش‌خشی می‌آید و بینی و یك چشم در قاب دریچه پیدا می‌شود. می‌گویم: سلام عرض كردم.

چه زگیلی بر پل بینی دارد! نمی‌توانم از اشراف بر ضمیر استفاده كنم. پیشانی حریف را حتماً باید دید. می‌گوید: فرمایش؟

ـ می‌خواستم آقای دكتر را ببینم.

ـ كدام آقای دكتر؟

الله‌بختكی می‌گویم: آقای دكترگل‌محمدی.

ـ خواب‌اند.

می‌بینم كه با لب‌های غنچه‌كرده حرف می‌زند و گوشـﮥ‏ گونـﮥ‏ راست‌اش دارد باد می‌كند. عقب‌تر می‌كشم. می‌گویم: تو كوكب را می‌شناسی؟ اسم مادرش گمانم فخرالنسا باشد.

ـ سیگار خدمت‌تان هست؟

جعبـﮥ‏ سیگار را نشانش می‌دهم و یك نخ‌اش را درمی‌آورم: اگر راستش را بگویی، سه تاش را به‌ت می‌دهم.

حالا فقط با دو چشم نگاهم می‌كند و پلك می‌زند یا شاید اشاره می‌كند. می‌گویم: برو عقب تا بیندازم تو.

ناگهان تف‌اش را پرت می‌كند كه درست می‌خورد به چانه‌ام. صدای خنده‌اش را هم می‌شنوم.

همین است دیگر. باید هم بكشم. این‌ها همه امتحان است، صافی می‌كنندم. تا خانه پیاده می‌آیم و دست و صورتم را سر منبع می‌شویم. خم شده‌ام و آب می‌ریزم به صورتم و چانه‌ام را دست می‌كشم كه پشتم می‌سوزد. سوزنی انگار در پشتم فرو می‌كنند. بانو است. دارد می‌رود به طرف اتاق رضااین‌ها، می‌گوید: محمدحسین جان، بیا قربانت برو ببین این تقی چرا این‌قدر دیر كرده.

آهسته می‌گویم: می‌دانم كجات می‌سوزد.

برمی‌گردد پتـﮥ‏ چادر چیت كشیده بر بینی و دهان. می‌گوید: سلام، پسردایی. حال شما؟

ـ مگر دستم به‌ت نرسد.

آهسته می‌گوید: بالاتان را دیدیم، پایین‌تان را هم می‌بینیم.

و بلندتر ادامه می‌دهد: داداش‌رحمتم سلام رساندند، گفتند حتماً باید به دكتر نشان بدهید. این سوزش‌های موضعی بالاخره كار دست آدم می‌دهند.

نباید دهن به دهنش بدهم. كش‌كش هم می‌روم تا اتاق عمه‌این‌ها. محمدحسین برای خودش یلی شده‌است. پسرعمه احمد نماز می‌خواند. وقتی یا الله می‌گویم، عروس‌عمه بتول می‌دود توی صندوق‌خانه تا چادری روی سرش بیندازد. می‌گویم: عمه، شما انگار زحمت را خوش دارید؟

ـ چه زحمتی، عمه؟

هنوز نماز پسرعمه تمام نشده، باز حرف را می‌كشم به عموحسین. عمه می‌گوید: به آن ستون (به ستون راست صندوق‌خانه انگار اشاره می‌كند) تا همین چند سال پیش جاش بود. روش را رنگ زدیم. آمده‌بود یعنی دیدن من. من نادان رفتم توی مطبخ كه نمی‌دانم چه‌كار كنم. وقتی برگشتم دیدم دارد می‌رود. گفتم: «داداش، كجا به این زودی؟ اقلاً صبر می‌كردید یك پیاله چای درست می‌كردم.» گفت: «باید بروم در دكان. اگر مشتری بیاید، كسی نیست.» من شستم خبردار شد كه حتماً باز یك دسته‌گلی به آب داده. آمدم توی همین اتاق. اینجا را بگرد، آنجا را بگرد. خیر، خبری نبود. شب كه میرزا، خدابیامرز، آمد، گفت: «پس این آینه‌ات كو؟»

بلند می‌شود، می‌رود به طرف صندوق‌خانه، وسط پرده را مشت می‌كند و می‌اندازد روی میخی كه هست. می‌گوید: پرده را این‌طوری انداخته‌بود گَلِ این میخ. خدا خیرش بدهد. حالا بعدش چه كشیدم؟ بماند. میرزا كه حرفی نمی‌زد، اما خوب، من چند تا طاس و پلاس كه بیشتر نداشتم. بابای شما هم كه نبود ...

پسرعمه بلند می‌گوید: الله اكبر!

عمه می‌گوید: بله، فهمیدم. شما هم بهتر است حواس‌تان به نمازتان باشد.

می‌آید می‌نشیند، دستی به گره روسری‌اش می‌زند، می‌گوید: خلاصه، آقا شب كه نیامد، هیچ‌چی، اصلاً یك هفته پیداش نشد كه نشد. وقتی هم تشریف آوردند، یك‌راست رفتند بالا. یك درویش هم به دنبالش بود، شاید هم نقال بود. لندهوری بود، سر این‌جا پا آن‌جا. تا بوق سگ هم بالا بودند و هی نمی‌دانم آیه و حدیث می‌خواندند. وقتی رفت، یك تك پا رفتم بالا، در زدم. مگر باز كرد؟ آخرش هم گفت: «چرا این وقت شبی مردم را بیدار می‌كنی؟» فردا صبح هم آقا نبودش. اصلاً دو سه روز پیداش نشد كه نشد. باز كه پیداش شد، انگار نه انگار. تا می‌آمدم حرفی بزنم، دست می‌گذاشت روی دهنم كه: «نگو كه می‌دانم.» من هم افتادم به گریه. آینه سنگی بود، حالا اگر بودش، خدا می‌داند چه‌قدر قیمتش بود. مسخرگی درمی‌آورد، شكلك درمی‌آورد، قلقلكم می‌داد. وقتی دید چاره‌ام نمی‌شود، نعره‌اش بلند شد كه: «بهترش را می‌گیرم برات. صبر داشته‌باش، خواهر.» این‌هم از این داداش ما.

پسرعمه باز بلند گفت: الله اكبر!

عمه گفت: حسین‌آقا خودش پرسید، من هم گفتم.

پسرعمه نمازش كه تمام شد، گفت: ننه، می‌شود فقط یك امشب مرده‌هامان را توی گور نلرزانی؟

ـ خوب، یادم كه می‌آید آتش می‌گیرم. تازه، مگر فقط همین آینه بود؟ (رو به من می‌كند) یك مجری داشتیم، شیشه‌ای، چفت و بست‌دار. مال مادر خدابیامرز میرزا بود. اگر حالا بود ...

پسرعمه می‌گوید: می‌گذاری امشب دو تا كلمه حرف حساب با این پسردایی‌مان بزنیم یا نه؟

چه حرفی؟ كه باید سر و سامانی بگیرم؟ كه این كارها نهی شده و آدم نمی‌تواند سرنوشت را تغییر دهد و بی اذن او برگی حتی از درخت نمی‌افتد؟ مگر برای من هم وقتی مانده‌است و آن‌هم وقتی دو سه ماه دیگر كسوف كلی خواهدبود و می‌توان كاری كرد؟ بله، درست نهم اردیبهشت 1355 خورشیدی، مطابق با 29 ربیع‌الثانی 1396 قمری خورشید می‌گیرد. عمو را اول باید حاضر كنم. برای احضار اوست كه به اتاق عمه‌این‌ها می‌روم؛ نه این‌طور كه نویسندگان می‌كنند: چیزی از این و آن می‌گیرند، از تجربـﮥ‏ خود هم به خمیرمایه‌اش می‌زنند. من به این كارها، به‌خصوص دربار‏ﮤ‏‏ عموحسین، احتیاجی ندارم. عموحسین من‌ام. این را حتی كوكب هم فهمید، آن‌هم دم مرگ. این را بعد می‌نویسم. اما یادم باشد كه عموحسین سال 1313 یا بهتر 1314، درست سی سال پیش، برمی‌گردد. كوكب‌اش را نتوانسته‌بود پیداكند. قبا به تن و عبا به دوش با محاسن بلند و موهای بلند ریخته بر شانه، ناگهان از دالان پا به همین حیاط این‌طرف می‌گذارد، می‌گوید: زیاد نمی‌مانم، نترسید.

فردا صبح هم همین تقی را می‌اندازد دنبال خودش و می‌رود حمام. اول هم تیغ را از دلاك می‌گیرد و می‌دهد دست همین تقی و می‌گوید: بزن ریش من را ببینم. اما وای به حالت اگر یك خال از صورتم را ببری.

بعد هم همـﮥ‏ لباس‌های تنش را می‌بخشد به دلاك‌ها، فقط هم سفارش می‌كند كه حتماً حتماً توی آب خوب بجوشانند، می‌گوید: دیگر بس‌شان است، تا حالا با هم بودیم، درست‌؛ اما بهتر است دیگر به تن هیچ بنده‌ای نیندازیم‌شان.

بعد هم دست می‌كند توی بقچه‌اش یك كت و شلوار نو نو در می‌آورد و به آداب تمام به تن می‌كند. بعد هم كلاه شاپو به دست می‌رود در دكانش را باز می‌كند و خودش آب و جارو می‌كند. به قول پسرعمه احمد: «چیزی كه نداشت، چند تا چراغ گردسوز بود و یكی دو دست كاسه و قاب قدح.» سر شب هم، مثل بقیـﮥ‏ كاسب‌های زیر بازارچـﮥ‏ دروازه‌نو، در دكانش را می‌بندد و راهی خانه می‌شود. نان و پنیر و هندوانه‌ای هم می‌گیرد و یك بسته هم قند و چای و یك‌راست هم می‌آید به همین اتاق و وقتی هم به قول عمه‌كوچكه رضا سر و كله‌اش پیدا می‌شود كه حساب و كتاب‌هاش را بكند، می‌گوید: خیلی خوب، داداش، آن سه‌دری مال تو. من فقط همین یك قفس اتاق برام بس است. خودم می‌دانم با محمود.

از فردا هم می‌افتد دور و كهنه‌چین‌ها را می‌بیند تا براش عتیقه پیدا كنند. خوب، كارش رونقی نمی‌گیرد.

یادم باشد كه كاری نكنم تا آن آب‌باریكه را از دست بدهم. دست خالی ـ ‌به قول عمه‌كوچكه‌ ــ فقط برای توی سرزدن خوب است. با این‌همه مگر یك آدم تنها چقدر خرج دارد؟ كافه‌مافه هم كه نمی‌رفته، مثل من كه دیگر نمی‌روم. اما این رف‌ها پر بوده ‌ ــ به قول پسرعمه تقی‌ ـ از كتاب‌های خطی و چاپ سنگی و حتی نوشته‌های حجازی ــ زیبا و هما و پریچهر ــ ‌و نفیسی ــ فرنگیس‌ ــ و ربیع انصاری‌ ــ جنایات بشر ــ و مسعود ــ تفریحات شب. باز هم بوده. خودم هم دیده‌ام كه این بانو می‌خواند یا هی حرفش را می‌زند مثل مظالم تركان‌خاتون حیدرعلی كمالی یا دلیران تنگستانی ركن‌زادﮤ آدمیت و نمی‌دانم سایه‌روشن و زنده‌به‌گور هدایت. ترجمه‌های رنگ‌وارنگ هم داشته كه حالا این بانو مدام از گنجه درمی‌آورد و می‌خواند. آن صندوق‌خانه هم اختصاصی‌ِ عمل احضار و تسخیر و تسدیس و تكسیرهاش می‌شود.

همه‌اش هم همین‌هاست. گاهی هم آشنایی، درویشی و یا حتی رمالی را می‌آورده، دمی هم به خمره می‌زده‌اند یا شاید هم چرس و بنگی هم می‌كشیده‌اند و احتمالاً دود و دمی هم راه می‌انداخته‌اند. نباید این كارها را كرد، عاقل باید بود و منطقی.

خوب، باز هم ـ تا احضارش كنم و نه مثلاً از درون بسازمش، كاری كه همین نویسنده‌ها معمولاً می‌كنند‌ ــ هست. اسم كوكب را دیگر علناً نمی‌آورده، كسی هم مأذون نبوده حرفش را بزند؛ اما راستش هر شب توی همین صندوق‌خانه از نصف‌شب به بعد كارش همه منحصر به همین عزیمه‌خوانی و طلسم‌سازی بوده. عمه‌كوچكه می‌گوید: نمی‌دانم چه‌كار می‌كرد كه همه‌اش از این بالا بوی كندر و عود و اسفند می‌آمد.

مسئلـﮥ‏ اصلی برای من البته همان ماه‌های آخر عمو است، قبل از این به‌اصطلاح غیبت كبراش. می‌ماند علت این تقیه، این به رنگ زمانه درآمدنش. حتی حالا در زیر این به اصطلاح فلك قمر ــ ‌ارواح مردگان به كنار‌ ــ زندگان در خواب‌هاشان هم شده با حضور قالب مِثالی‌شان آدم را راحت نمی‌گذارند. مثلاً من مربع نشسته‌ام در این مندل خودم، چشم‌هام را هم بسته‌ام، دو دست بر زانو، و چیزی به سبكی مه و به باریكی نخ از میان دنده‌های چپم بیرون می‌آید، انگار كه بند نافی باشد متصل به مویرگی، تا مگر ببینم كه عمو نشسته‌است به میان دایر‏ﮤ‏‏ مندل خودش كه باز حس انسانی به من می‌گوید كه كسی دارد به من و به این صندوق‌خانه می‌اندیشد. نمی‌شود. عزیمـﮥ‏ ترك مندل را می‌خوانم و چشم و دهان ارواح خبیث را می‌بندم و خلوت می‌شكنم و با ضعف آدمی زخمی كه خون بسیار از او رفته‌باشد برمی‌خیزم، می‌آیم بیرون، می‌روم روی مهتابی. نه، در آن پایین هیچ چراغی روشن نیست. هوا هم انگار یخ بسته‌است و هانفسم میان دهان و بینی معلق می‌ماند. می‌گویم: می‌بینی، عمو؟

صدایی نمی‌آید. باز باید صبر كرد. این‌ها را می‌نویسم و می‌روم كه بخوابم. ساعت شماطه‌ای را هم می‌گذارم روی پنج تا صبح، قبل از طلوع، بروم روی پشت‌بام. و باز فردا شب طبق نسخه دست‌به‌كار می‌شوم. می‌دانم كه اگر در این احضار یا تسخیرها گلی به دست بگیرم، می‌پلاسد. پیرم دارد می‌كند این كار. موهای شقیقه‌ام دارد دانه‌دانه سفید می‌شود. مهم نیست، بالاخره باید از جایی شروع كرد.

عمه‌كوچكه می‌گوید: مگر دیگر كسی جرئت داشت به اتاقش برود، یا باش حرف بزند؟

حالا دیگر با من هم ــ ‌بانو به كنار‌ ـ هیچ‌كس كاری ندارد. گوش‌ایستادن‌ها مهم نیست.

عمو هم حتماً همین كارها را كرده‌است. پیش از او البته ابزار كار بیشتر فراهم بوده. می‌رفته‌اند بر سر مناره یا گلدسته‌ای و به خورشید در لحظـﮥ‏ طلوع خیره می‌شده‌اند. عمو حتما بر سر همین بام خود من می‌رفته. در حاشیـﮥ‏ یك نسخه به خط نستعلیق نوشته: السلام علیك یا الشمس.

می‌رفته سر ساعت مقرر و بر طبق استخراج استاد ریاضی، كه در روزنامـﮥ‏ ایران روزبه‌روز اعلام می شده، به آفتاب خیره می‌شده.

لازم است. پی چشم را باید آب كرد. چهارزانو یا، بهتر، مربع می‌نشینم. این نوع نشستن را اغلب عاملان توصیه كرده‌اند. نیروهای موجود در تن آدمی به بیرون منتقل نمی‌شوند، دور می‌زنند و مثلاً باز از سرانگشت پاها برمی‌گردند به تن. ذكر هم لازم است. به ذكر خفی قانع شده‌ام. معلوم است كه چرا. با هر دم و بازدم می‌گویم و فقط از بینی چپ نفس می‌كشم، و انگار كه گل آفتاب‌گردان باشم همـﮥ‏ نیروی خورشید را ذره‌ذره، حواس خمسه به كنار، با همـﮥ‏ مساماتم به اصطلاح می‌اوبارم ـ ‌رفتن به دانشكده این‌جا به دردم می‌خورد‌ـ تا وقتی كه كسوف كامل باشد، دیگر تسخیرش كنم و بكنم آنچه باید بشود.

شب‌ها هم به نسخه‌ای از زبد‏ة‏‏الارواح عمل می‌كنم. این‌ها را دقیقاً می‌نویسم تا دیگران ــ ‌اگر من نتوانستم همه چیز را سر و سامان بدهم‌ ــ كار را تمام كنند.

نقطه‌ای با مركب بر كاغذی بكشند و به گِردش دایره‌ای و بعد به دیوار روبه‌رو به فاصلـﮥ‏ یك ارش، از سرانگشت شهادت تا آرنج، بچسبانند. پس عامل مربع بنشیند و به نقطـﮥ‏ سیاه نگاه كند.


من هم مربع می‌نشینم و به نقطـﮥ‏ سیاه خیره می‌شوم. عامل باید آن‌قدر به نقطه خیره شود تا سیاهی نماند و دایره تماماً سفید شود و اگر به‌كرّات عمل كند، دایره همه نور می‌شود به مثال ماه شب چهارده یا خورشید.

پسرعمه تقی می‌گوید: این خرابـﮥ‏ آن‌طرف كوچه را می‌بینی؟ دست‌پخت عموی جنابعالی است.

می‌گویم: عمو چه‌كار به این كارها داشته؟ عمه‌بزرگه می‌گفت: «مدرسه بوده. بعد مردم ریختند و خرابش كردند.»

می‌گوید: من هم كه همین را عرض كردم. اولش البته دبستان بود. عمو هم كاری به كارشان نداشت. بعدش كم‌كم كلاس‌های متوسطه هم دایر كردند، هر سال یك كلاس. خوب، این‌هم كه به جایی برنمی‌خورد. تا زد و نمی‌دانم عموحسین جنابعالی شنید كه دبیر طبیعی سر كلاس گفته: «جد بزرگ آدم میمون بوده.» اول آمد سراغ همین آقاداداش ما كه مثلاً راضی‌اش كند با هم كاری بكنند. رضا می‌گفت: «حكم دولت است، حتماً. با دولت كه نمی‌شود درافتاد.» دایی‌حسین می‌گفت: «كی دلش می‌خواهد جد جدش بشود یك عنتر؟ آن‌ها حتماً خبر ندارند.» بعدش راه افتاد رفت ادار‏ﮤ‏‏ معارف. گمانم دست‌به‌سرش كرده‌بودند. یك روز هم یك‌راست رفت سراغ دبیر بیچاره. من كه نبودم بشنوم چی‌ها گفتند. تا آن روز كه من را فرستاد بروم براش زهرماری بگیرم. بعد كه آوردم، دیدم با آقای مستوفی نشسته‌اند توی همین اتاق و هی آیه و حدیث براش می‌آورد، ضمناً هم داشت ماست و خیاری درست می‌كرد. سفره هم پهن بود. دایی‌حسین همین جای‌ِ تو نشسته‌بود، آقای مستوفی هم آن بالا، پشت به دیوار. دایی كه من را دید، بلند شد، آمد كیسه را از دستم گرفت، گذاشت توی تاقچه، بعد هم نمی‌دانم یك ریال یا ده‌شاهی گذاشت كف دستم، گفت: «حالا برو بگیر بخواب.»

باز نصفه‌سیگاری روشن می‌كند، سرفه‌ای می‌كند، می‌گوید: من كه نرفتم. فكری بودم كه چه بلایی می‌خواهد سر جوان مردم بیاورد. بعدش شنیدم كه گفت: «اول ساقی بعد باقی.» آقای مستوفی گفت: «چی، شما؟» یا شاید گفت: «من فكر نمی‌كردم كه شما هم ...» خوب، دقیق كه یادم نیست. دایی گفت: «بی‌خود فكر می‌كردید.» بعد هم به گوش خودم شنیدم كه مستوفی گفت: «پس این جاروجنجال‌ها سر داروین و عنتر برای چی بود؟» دایی گفت: «به خاطر آن بچه‌های مُصحف بی‌گناه است و این كره‌خری كه توی راه‌پله‌ها گوش ایستاده.» من را می‌گویی پله‌ها را چهارتا یكی كردم و جستم پایین. بعدش كه سینی غذاشان را كه ننـﮥ‏ خدابیامرز ما پخته‌بود بردم بالا، دیگر سرشان حسابی گرم شده‌بود و آن جوان بیچاره هم كتابی را باز كرده‌بود و برای عموت می‌خواند. خودم شنیدم كه گفت: «بیا جوان، اول این را بریز توی خندق بلا؛ بعدش تو بخوان، تا من هم سر تا پا گوش بشوم.» سر من هم داد زد كه: «بگذار زمین، پسر. بعد هم بنشین، معقول گوش كن. هرچی هم شنیدی، به كسی نگو.»

صدای بانو از راه‌پله‌ها می‌آید: اوستاتقی، به‌خدا من كه از دست این دو تا ذله شدم.

پسرعمه می‌گوید: می‌بینی؟ از من می‌شنوی زن جوان نگیر.

بعد هم از همین بالا، از مهتابی همین اتاق داد می‌زند: مگر دستم به‌تان نرسد.

تا بیاید و بنشیند، یك چای دیگر براش می‌ریزم، بعد هم می‌گویم: می‌فرمودید.

می‌گوید: درست كه یادم نیست. این تخم‌سگ‌ها هم كه هوش و حواس برای آدم نمی‌گذارند.

ـ خلاصه‌اش را بفرمایید.

ـ خلاصـﮥ‏ چی؟ هنوز كه انگار سر خانـﮥ‏ اولی، پسردایی؟

خسته‌ام می‌كند، اما مجبورم. می‌گویم: بله، درست می‌فرمایید.

ـ خوب، نمی‌خواهد لب وربچینی. برات می‌گویم.

پابه‌پا می‌شود، می‌گوید: كجا بودیم؟ آهان، جانم برات بگوید، من نشستم همان پایین، كنار آن سماور. آن‌ها هم همین بالا نشسته‌بودند و هی آن زهرماری را به سلامتی هم می‌خوردند. دایی‌حسین می‌گفت: «من هم اول فكر می‌كردم اگر این كره‌خرها بفهمند كه دنیا كروی است و دور خورشید می‌چرخد و مدارش هم بیضوی است، می‌توانند از دست این خرافات افلاك و عقول راحت شوند، می‌توانند بهتر فكر كنند. بعد دیدم بدتر شده‌است. قبلاً دنیا پر بود از آن‌همه غول و نسناس و ازمابهتران. همین دالان ما پر بود از هزار چیز ناشناخته. حتی سایـﮥ‏ این بطری چیزی توش چنبره زده‌بود. حالا چی شده‌است؟ سایه فقط فقدان نور است، یعنی كه نور از جسم نمی‌گذرد. دالان ما هم فقط خشت و گل است با بوی نا و مدفوع. می‌بینی كه چه دنیای بدی درست كرده‌ایم؟ خیلی خالی است. من خودم در این دنیا زندگی كرده‌ام، حالا دیگر دلم نمی‌خواهد امثال این تقی هم گرفتار این برهوت بشوند. اولش سرم را با این معجون گرم كردم. بعد دیدم فرقی نكرد. حالا می‌خواهم كاری كنم تا باز برگردد. ولی اگر معلوم بشود كه ما از همان ریشه پرت می‌گفته‌ایم كه اصلا و ابدا اشرف مخلوقات نیستیم ...»

بانو باز صدا می‌زند: من كه دیگر زبانم مو درآورد ...

پسرعمه می‌گوید: همین حالا می‌آیم.

و رو به من می‌گوید: از من می‌شنوی زن نگیر. من را ببین، فكر می‌كردم چند تا كور و كچل كه دورش بریزم، دست از سرم برمی‌دارد، می‌نشیند سر خانه و زندگی‌اش. حالا، بفرما!

می‌گویم: می‌فرمودید.

پسرعمه می‌گوید: هنوز كه عجولی‌! باشد، می‌گویم. این عموی تو، والله، از آن مِنطیق‌ها بود.

تعجبم را كه می‌بیند، می‌گوید: پس این‌همه عربی خوانده‌ای كه چی؟

می‌گویم: داشتید از عمو می‌گفتید.

ـ فكر نكن كه آن مستوفی ساكت بود، نه، بَبَو نبود كه. زبانش البته یك‌كم می‌گرفت، سر دال هی دِ دِ دِ می‌كرد. شاید هم مست بود. یك خروار كتاب با خودش آورده‌بود. باز می‌كرد و می‌خواند؛ اما مگر عموت مهلت می‌داد، می‌گفت: «ول كن، جانم. من هم خوانده‌ام. نمی‌گویم مثل تو فوت آبم، اما خوب، می‌دانم. تو نانت توی همین حرف‌هاست، ولی آخر دور و برت را هم نگاه كن. این‌كره‌خرها، مادرهاشان جمعه‌ها می‌روند درب امام نان و ماست نذر می‌كنند. فردا صبح برو ببین. آن‌وقت تو می‌خواهی توی كله‌شان فرو كنی كه از این تحول‌ها یا بگیریم تكامل تك سلولی انسان به‌وجود آمده؟ تازه، قشنگ هم نیست. تو خودت فكرش را بكن، كدام قشنگ‌تر است: این‌كه بگوییم از میلیاردها اتفاق یكیش، فقط یكیش، شده آن تك سلول زند‏ﮤ‏‏ اولیه‌؛ یا این‌كه نیرویی شاعر و قادر این كار را كرده؟ من یكی كه عاشق آن عقول و افلاك و انفاس عَلوی هستم، خیلی هم قشنگ‌تر است. از همان عقل اول هی تنزل پیدا می‌شود تا می‌رسد به این عقل دهم كه هستی مادون فلك قمر را خلق می‌كند.»

می‌گویم: شما مطمئن‌اید كه عمو دقیقاً این حرف‌ها را می‌زد؟

ـ البته كه نه. اما من این حرف‌ها را صد دفعه از دایی‌حسین شنیده‌ام. می‌گفت: «ببین، پسر، بچسب به همین سرتراشی، گول زمانه را نخور.»

می‌گویم: بعدش چی شد؟

ـ بعدی كه ندارد. وقتی رفتم كه نمی‌دانم چی بیاورم، دیدم همین عمه‌ربابت توی راه‌پله‌ها گوش ایستاده. رضا و ننـﮥ‏ ما هم توی همین ایوان پایین ایستاده‌بودند. داداش‌رضا پرسید: «چیه، تقی؟ چرا حسین داد می‌زند؟ همسایه‌ها بیدار می‌شوند. ما آبرو داریم.»

می‌گویم: من می‌ترسم باز عروس‌عمه بانو صداش دربیاید.

ـ نخیر، شما عجول تشریف دارید، وگرنه بانو آن‌قدر كتاب نخوانده دارد كه نمی‌تواند سر بخاراند. فقط گاهی جیغی می‌زند تا بچه‌ها را سر جاشان بنشاند.

بلند می‌شود، به مهتابی همین اتاق می‌رود، نگاهی به حیاط و همین ایوان پایین می‌اندازد، می‌گوید: عموت می‌گفت: «چرا می‌خواهی بچه‌های مردم را بدبخت كنی؟ من را نگاه كن، ببین چه روزگاری پیدا كرده‌ام. مثلاً یعنی كاسبم، اما نمی‌توانم دل به كار بدهم. حتی نمی‌توانم یك اشكدان بی‌قابلیت را بفروشم. حیفم می‌آید. شب هم كه می‌آیم توی خانه، هی این كتاب و آن كتاب. این هم شد زندگی؟ حالا البته راهش را پیدا كرده‌ام.»

باز می‌نشیند، می‌گوید: رفت توی صندوق‌خانه و همین كنزالحسینی چاپ هند را كه پهلوی توست آورد، بعد هم با هم نشستند به خواندن.

مكث می‌كند، می‌گویم: خوب؟

می‌گوید: من دیگر خوابم می‌آمد، رفتم پایین كه بخوابم. صبح از حرف‌های رضا و ننه‌ام فهمیدم تا سیاه سحر این بالا بوده‌اند و نمی‌دانم وقتی از همین مهتابی آن‌طرف می‌رفته‌اند، دست گردن هم انداخته‌بودند و می‌خوانده‌اند: «ما دو تا میمونیم، زاد‏ﮤ‏‏ میمونیم.»

می‌گویم: پس بالاخره عموحسین جا می‌زند؟

ـ خیال كردی. اگر جا زده‌بود كه آن خرابه حالا نبود. یك ماه بعدش گمانم مردم ریختند و مدرسه را خراب كردند.

می‌گویم: چی؟ مدرسه را خراب كردند؟

ـ بله، همه‌اش هم تحریك عموی خدابیامرز جنابعالی بود. نمی‌دانم شب‌ها می‌رفته قبرستان آبخشان، همین میدان پهلوی فعلی، كه نمی‌دانم روح كدام بدبخت بیچاره‌ای را احضار كند كه متوجه می‌شود كه شب‌ها محصل‌ها می‌آیند و از قبرهای كهنه استخوان مرده‌ها را می‌ریزند توی كیسه‌هاشان و می‌برند. دایی‌حسین هم می‌رود در خانـﮥ‏ مردم و به‌شان می‌گوید كه چه نشسته‌اید كه دارند استخوان مرده‌هاتان را می‌برند. فرداش چه آشوبی شد. مردم اول خدمت محصل‌ها رسیدند، بعدش هم با بیل و كلنگ افتادند به جان مدرسه و شبانه خرابش كردند.

ـ چی؟ زمان رضاشاه، مثلاً سال 1314 یا 15؟

ـ من كه سالش دقیقاً یادم نیست.

ـ خوب، بعد؟

ـ بعدش دیگر معلوم است، وقتی دو تا پاسبان آمدند دنبال دایی‌حسین، او هم از همین راه‌پله‌ها رفت روی پشت‌بام و بام به بام رفت تا همین سنبلستان فعلی. دیگر هم كسی ندیدش.

باز صدای بانو می‌آید: تمام نشد؟

پسرعمه می‌گوید: آمدم، خانم.

این بار دیگر واقعاً راه می‌افتد. و من این‌ها را كه می‌نویسم می‌روم توی صندوق‌خانه. اول هم با پرگار و بر كاغذی سفید دایره‌ای به شعاع خورشید طالع رسم می‌كنم و بعد با دقت توی آن را با مركب چین سیاه می‌كنم و آن را می‌چسبانم به دیوار پشت به بارو، بعد هم مربع می‌نشینم و خیره می‌شوم به دایر‏ﮤ‏‏ سیاه تا چشمم به اشك بیفتد. همـﮥ‏ دایره هنوز سیاه است و سیاهی حتی به بیرون نشت می‌كند. فردا شب هم باز كارم همین است تا بالاخره و با مداومت در عمل موفق می‌شوم زوائد بر قرص سیاه را حذف كنم. بعدش هم می‌روم به سر وقت خود قرص. اول پوسته پوسته‌اش می‌كنم و هر شب فقط بر یك لایه متمركز می‌شوم. میان هر نقطـﮥ‏ سیاه تا نقطـﮥ‏ كنارش نقطه‌ای می‌سازم سفید و به سطح سر یك سوزن و حتی ریزتر، مثل ستاره‌ای دور در آسمانی سیاه. بعد هم هر نقطـﮥ‏ سفید را نورافشان می‌كنم تا سیاهی را پس بزند و بشود دایره‌ای سفید و به ضحامت همان سر سوزن تا وقتی كه هاله‌ای باریك از قرص سیاه سفید می‌شود. بعد دیگر آسان است تا لایـﮥ‏ بعد را هم نورافشان كنم و بالاخره برسم به نقطـﮥ‏ سیاه مركزی كه اصل ظلمت این جهان همان است، مردمك سیاه تجسد شیطان بر زمین است، ملیح من. می‌دانم كه اگر او مسخرم كند باز باید بلند شوم و بروم و هی در بزنم و هی پابه‌پا كنم تا مگر از سر بنده‌نوازی در بگشاید تا من باز بروم از آن پله‌ها بالا، مواظب هم باشم كه باز سرم نخورد به تیرك سقف پاگرد. بعد بروم و بنشینم تا بیاید و رقص‌رقصان مثل ماری زنگی سحرم كند تا من هم به سجده پیشانی بر خاك پای شیطان مجسم بگذارم و بگویم: «خودم چاكرتم، ملیح‌!»

نه، نباید بگذارم. نمی‌گذارم. آیـﮥ‏ انی جاعل فی‌الارض خلیفة را تا آخر هزار و یك بار عزیمـﮥ‏ عمل می‌كنم و مربع میان مندلم خیره می‌شوم به آن مردمك خبیث. اول هم نقطه‌نقطه‌اش می‌كنم و میان هر نقطه تا نقطـﮥ‏ كناری ستاره‌ای می‌نشانم و وقتی ستاره‌ها را به درخشش درمی‌آورم دیگر چیزی نمی‌گذرد كه همـﮥ‏ قرص سفید و درخشان شود. اول مثل ماه شب چهارده است و بعد دیگر خورشید طالع من است كه برای من دمیده‌است و آماده است تا مسخرش كنم. با این‌همه هنوز عمو، گرچه از این پاره گوشت شلجمی‌شكل میان این دنده‌ها خون مرا می‌خورد، همان مه رقیق است، همان نخ باریك و لرزان و معلق در مندلی كه من براش تیار كرده‌ام.

می‌گویم: عمو، تو را به آن كوكب‌ات كمكم كن.

صدایی نمی‌شنوم. باز می‌گویم: عموحسین، بی‌دلیل راه من هم ذلیل خواهم شد.

به پچپچه حتی صدایی برنمی‌آید. گریه می‌كنم و باز سعی می‌كنم بسازمش. نمی‌شود. هنوز فقط تكه‌پاره‌هایی است جدا از هم، مثل همین چیزهایی كه جسته‌گریخته شنیده‌ام و سعی كرده‌ام راوی درست احادیث و واقعات او باشم.

عمه‌كوچكه می‌گوید: من كه نرفتم دیدنش، خواهر خدابیامرزم رفت. او هم، خدا شاهد است، لام تا كام حرفی نمی‌زد كه چی شد كه دیگر نرفت. خوب، گیرم كه یك دیوانه‌ای تف انداخته باشد توی چشمش، این‌كه دلیل نشد.

پسرعمه احمد می‌گوید: من كه فكر می‌كنم تا حالا حتماً ده‌تا كفن پوسانده. اگر هم زنده باشد شصت یا بگیریم شصت و پنج سالی باید داشته‌باشد. دیگر چیزی یادش نیست، آن هم یك دیوانه.

پسرعمه تقی می‌گوید: فقط من می‌دانم چی شده. عمـﮥ‏ خدابیامرزت همـﮥ‏ سر و سرّش پیش من است.

می‌گویم: خوب؟

می‌گوید: یك روز سر همین منبع داشت وضو می‌گرفت كه به گوش خودم شنیدم كه گفت: «الهی بگویم چی بشوی زن، كه برادر نازنین من را بیابان‌مرگ كردی.» من گفتم: «تو خودت با آن جادو و جنبل‌هات آشیانه‌شان را پاشاندی، حالا گناهش را می‌اندازی گردن كوكب دربه‌در.» اولش، باور كن، حاشا كرد كه حرفی زده. وقتی پاپی‌اش شدم، گفت: «تو هم حرف آن سلیطه را می‌زنی؟»

بانو می‌گوید: اول بگذار پسردایی یك لقمه غذا از گلوش پایین برود، بعد شروع كن به دروغ بافتن.

قاشق را كنار بشقابش می‌گذارد: والله اگر من صدتا دروغ هم ببافم به گرد آقای دكتر نمی‌رسم.

می‌گویم: پسرعمه، شما بزرگترید، عفو بفرمایید.

ـ شتر هم بزرگ است. این كه نشد حرف. رحمت‌الله، جان خودت نباشد، مرگ این بچه‌هام، هنوز ننشسته ...

بانو می‌گوید: خوب، حالا. من یك چیزی گفتم. شوخی كردم. شما داشتید از كوكب حرف می‌زدید.

می‌گوید: چی داشتم می‌گفتم؟ والله اگر یادم بیاید.

بانو می‌گوید: داشتید تعریف می‌كردید كه آغاباجی رفته بود دیدن كوكب كه ازش حلالیت بطلبد.

ـ استغفرالله‌! من چنین حرفی زدم؟

رو به من می‌كند، می‌گوید: شنیدی كه؟ از خودش حرف درمی‌آورد، آن‌وقت می‌گوید من دروغ می‌بافم.

می‌گویم: عمه گفته‌بود: «تو هم حرف آن كوكب را می‌زنی؟»

ـ نه، نه، نشد. دیگر هیچ‌وقت اسم آن زن را نمی‌آورد. می‌گفت سلیطه یا آن زن.

می‌گویم: بعدش؟

می‌گوید: من كه گفتم چم و خم ننـﮥ‏ ما دست من بود. بلد بودم كه چطور به حرفش دربیاورم. خوب، رفته‌بود كوكب را دیده‌بود تا ازش بپرسد برادرش حالا كجا می‌تواند باشد. اما تا كوكب ننـﮥ‏ ما را دیده‌بود آن‌قدر جیغ زده‌بود كه پرستارها ریخته‌بودند تو و پیرزن بیچاره را بیرون انداخته‌بودند. كوكب می‌گفته: «چرا اینجا آمدی؟» یا شاید گفته: «چرا دست از سر من برنمی‌داری؟» كلی هم دایی‌حسین را ناله و نفرین كرده.

بانو می‌گوید: بله، درست است. جیغ می‌زده: «این جادوگر است. بیرونش كنید.»

باز پسرعمه براق می‌شود: اگر شما بهتر بلدید، پس بقیه‌اش را هم بفرمایید.

ـ مگر یادتان نیست؟ خودتان این‌ها را برای من تعریف كردید.

پسرعمه می‌گوید: خوب، شاید. اما انگار می‌ترسیده ننـﮥ‏ من یك چیزی ازش بردارد، مثلاً بدزدد، بعد هم ببرد جادوش كند ــ ‌چطور بگویم؟‌ ــ دنبه‌گدازش كند. من كه درست نمی‌دانم. این بانو این كتاب‌ها را خوانده، بهتر از من بلد است.

رو به من می‌كند، می‌گوید: یك عروسك درست می‌كنند، یعنی مثلاً طرف مربوطه. از خمیر یا بگیر موم درستش می‌كنند. بعد هم یك سوزن می‌كنند توی قلبش و می‌گذارند روی آتش.

بانو می‌گوید: این چیزها را پسردایی خیلی بهتر از من و شما می‌دانند.

به من هم می‌گوید: غذاتان سرد شد، بفرمایید.

بعد هم تعریف می‌كند كه داداش‌رحمتش رفته كه این كوكب را ببیند، اما موفق نشده. می‌گوید: از بس من اصرار كردم، رفت. هی گفتم: «جان من، دكتر، برو. من را كفن كرده‌ای برو ببین این كوكب آنجا هست یا نه، زنده‌است یا اصلاً مرده.»

پسرعمه می‌گوید: تو هم حرف این دكتر بعدازاین را باور كردی؟

سر جمال و جلال هم داد می‌زند: چند دفعه به شما دو تا كره‌خر باید گفت سر شام این قدر نلولید؟

می‌پرسم و از بانو: یعنی واقعاً زنده است؟

ـ داداش‌رحمت كه می‌گفت: «اگر زنده نبود كه نمی‌گفتند، فقط خویشاوندهای نزدیك بیمار می‌توانند باش ملاقات كنند!»

پسرعمه می‌خندد: بفرما، این هم از آقای دكتر خانم. (رو به من می‌كند) یكی نمی‌پرسد پس چطور از آن در گذاشتند بروی تو؟

از بانو می‌پرسم: آشنایی، كسی داشته؟

ـ یكی از همین دخترهای دانشجوی روان‌شناسی پارتی‌اش شده‌بوده، بعد كه دكتر معالج می‌فهمد كه خویشاوند دور است، اجازه نمی‌دهد.

ـ اسمش یادتان نیست؟

ـ اسم كی؟

ـ همان خانم‌دكتر، دانشجوی روان‌شناسی؟

ـ گفت انگار خانم سعادتی، یا نمی‌دانم ...

پسرعمه می‌گوید: من كه فكر می‌كنم قورت ناشتا آمده.

باز هم سر جلال و جمال داد می‌زند: غذاتان را كه خوردید، پس بلند بشوید بروید سر درس و مشق‌تان.

بانو هم بلند می‌شود. دیگر وقت تلف كردن است، اما می‌مانم تا نمی‌دانم ساعت چند. اسم كوكب و نام مادرش در نسخه‌های عمو هست: كوكب بنت فخرالنسا. نام پدرش را ننوشته‌بود. می‌روم، همان صبح فردا. این‌بار تا تیمارستان را هم با تاكسی می‌روم. از همان میوه‌فروشی روبه‌روی تیمارستان یك پاكت میوه می‌گیرم و اسكناسی را لوله می‌كنم و با همان دست باز چند تقه به در آهنی می‌زنم. می‌دانم كه مقدر است كه ببینم‌اش. دریچه باز می‌شود. دو چشم ریز با ابروهای پرپشت نگاهم می‌كنند. می‌گویم: سلام عرض كردم. با خانم‌دكتر كار داشتم. من برادرشان هستم.

چیزی شبیه سماواتی می‌گویم و یك اسكناس لوله‌كرده نزدیك دریچه می‌برم. به دو انگشت می‌گیرد، می‌گوید: دقیقاً بگویید با كی كار دارید.

پاكت میوه را زیر بغل می‌گیرم و اسكناسی دیگر را درمی‌آورم و لوله می‌كنم. نشانش می‌دهم و می‌گویم كه چرا آمدم. می‌گوید: من فقط نگهبانم.

عاشق صغرا هم هست. خودش نمی‌داند. می‌گویم: كوكب زن عموی من است. بیشتر از بیست سال است اینجاست. صغراجون به‌ش می‌گوید: «خاله‌كوكب.»

ـ می‌دانم.

می‌گویم: خوب؟

و اسكناس را به دو انگشت درازكرده‌اش می‌سپارم. می‌گوید: دكتر كشیك امروز صبح سماواتی یا نمی‌دانم ساداتی نیست، خانم رستمیان است.

چاق است و موهای وزكرده دارد و مدام هم نگران دررفتن جورابش است. می‌گویم: سلام عرض كردم، خانم‌دكتر.

آن‌طرف، پشت میز، نشسته‌است و پرونده‌ای را باز ورق می‌زند و بی‌آن‌كه نگاهم كند سرسری جوابی می‌دهد و بعد می‌گوید: بفرمایید!

می‌گویم كه چرا آمده‌ام و می‌خوانم كه همچنان نگران جورابش است. شب هم مهمان دارند. پاگشای زن برادرش است. باید یادش باشد كه به سیف‌الله بگوید بیاید خانه‌شان و اقلاً ظرف‌ها را بشوید. می‌گویم: باید ببخشید، مجبور شدم به این سیف‌الله یك پولی بدهم. به روش نیاورید. زاد و رودش زیاد است، اما در عوض كاری است. تا بگویی چی، شیشه‌ها كه هیچ، خانه را می‌كند مثل یك دسته‌گل.

دارد عصبانی می‌شود. زیاده‌روی كرده‌ام. سیف‌الله، انگار موش را آتش كرده‌باشم، میان جانم می‌رسد، می‌گوید: خانم‌دكتر، این فتحی باز سرش را زده به دیوار.

پرونده را می‌بندد، بلند می‌شود: شما بفرمایید بنشینید. من حالا برمی‌گردم.

می‌نشینم این‌طرف میز، پشت به پنجر‏ﮤ‏‏ رو به حیاط و چشم می‌بندم و عزیمـﮥ‏ تسخیر قلب را از نسخـﮥ‏ «جامع‌» می‌خوانم: «اللهم لین قلب خانم‌دكتر فاطمه رستمیان، دختر سادات، لی كما لینت‌الحدید لداود.» هفت بار باید بخوانند، اما وضوساخته. البته زكاتش را قبلاً به سیف‌الله داده‌بودم. نمی‌رسم. می‌گوید: فرمودید چه نسبتی با كوكب دارید؟

سر راه هم باید گل بگیرد. به سیف‌الله سپرده‌است كه یادش نرود. تشر هم زده كه: كاری نكن كه از اینجا هم بیرونت كنند.

ـ این صغرا خودش به من پیله می‌كند.

خانم‌دكتر داد زده: مرد، این فكر می‌كند تو پدرشی یا نمی‌دانم دایی مرحومش.

می‌رود پشت میزش می‌نشیند. یادش نمی‌آید. نگاهم می‌كند، می‌پرسد: خوب، می‌فرمودید.

ـ عرض كردم كه آمدم دیدن كوكب. زن‌عموی من است.

ـ كوكب شوهر ندارد. پرونده‌اش را من دیده‌ام.

ـ می‌دانم. راستش نشاند‏ﮤ‏‏ عموحسین من بوده. به اصطلاح آب توبه سرش ریخته‌بوده.

ـ عموحسین شما حالا كجاست؟

ـ همین را می‌خواهم ازش بپرسم، اگر لطف كنید.

ـ فكر نمی‌كنم چیزی یادش بیاید. انگار خودش سال‌ها پیش به پای خودش آمده. بی‌آزار است. روزهای ملاقات از صبح می‌نشیند روی آن سكوی كنار حوض و همه‌اش هم چشمش به در است.

تا حرفش را تمام كند، دوبار دیگر عزیمه را می‌خوانم و تا انصراف خاطری پیدا كنم، می‌گویم: واقعاً كه چه شغل پر مسئولیتی دارید. آدم از دست عاقل‌هاشان می‌خواهد سر به بیابان بگذارد، آن‌وقت شما ... تازه، مسئولیت خانه‌داری و پخت‌وپز ...

نگاهم می‌كند، خیره. می‌خوانم كه چه فكر می‌كند. می‌گویم: من باكی‌ام نیست، فقط آمده‌ام، اگر لطف كنید، چند سؤال از كوكب، دختر فخرالنسا، بكنم، با حضور خودتان. پدرم رو به قبله است و دلش می‌خواهد برای بار آخر برادرش، یعنی شوهر سابق این خانم، را ببیند.

گیج است. برمی‌گردم و از پنجره به حیاط نگاه می‌كنم. شلوغ است. گله‌به‌گله آدم‌ها نشسته‌اند. بر لبـﮥ‏ حوض هم نشسته‌اند با لباس‌های سورمه‌ای. زیر درخت‌ها هم كسانی راه می‌روند، تك‌تك یا دوبه‌دو. تندتند می‌روند و برمی‌گردند.

می‌پرسم: حالا حالش چطور است؟

ـ اغلب بد نیست (دستی به موهاش می‌كشد)؛ اما گاهی هم از هركس كه به او نزدیك شود، می‌ترسد. فكر می‌كند می‌خواهند چیزخورش كنند. بعدش دیگر بحران عصبی‌اش شروع می‌شود كه مجبور می‌شویم بستری‌اش كنیم.

می‌گویم: ممكن است خواهش كنم شما هم تشریف داشته‌باشید؟

ـ من كشیك شب بودم، بخش اورژانس. گمانم دكتر بخش 3 امروز دكتر پیرزاده باشد.

از مهی كه جلو چشم‌هاش را گرفته، استفاده می‌كنم و بلند می‌شوم: پس با اجازه.

می‌پرسد: سیگار دارید؟

نشانش می‌دهم. می‌گوید: مقصودم برای كوكب بود.

باز دستی به موهاش می‌كشد، می‌گوید: دارم فكر می‌كنم قبلاً شما را كجا دیده‌بودم.

دگمه‌های روپوش‌اش را دارد باز می‌كند. می‌گویم: خیلی وقت پیش مطب خدمت‌تان رسیده‌بودم.

پاكت میوه به دست راه می‌افتم. با سر تراشیده و روپوش آبی با دگمه‌های باز همپای من می‌آید. چیزی در هوا می‌پراند كه نخ درازی به پشتش وصل است. زنبور است انگار. ما هم همین كار را می‌كردیم، بچه كه بودیم. سوزنی بسته به نخ را به پشتش فرو می‌كردیم و در هوا پرش می‌دادیم. آن روبه‌رو كنار حوض خالی حلقه بسته‌اند به گرد كسی كه می‌رقصد. می‌خوانند: خرس را به رقص آوردیم.

در زیر سایـﮥ‏ درخت‌ها با سر تراشیده، روپوش آبی به تن، یكی ایستاده‌است و با كسی كه نیست یكی‌به‌دو می‌كند. نكند مرا هم این‌جا بیاورند؟ سیف‌الله نفس‌زنان می‌رسد: آقای مهندس، برگه بایست می‌گرفتید.

همپای او برمی‌گردم. بخش 3 زنان را نشانم می‌دهد. بخش اورژانس شلوغ است. پرستاری می‌گوید: باید بستش خانم‌دكتر، وگرنه خودش را تكه‌پاره می‌كند.

خانم‌دكتر مرا كه می‌بیند، می‌گوید: شما با این خانم بروید، بهتر است.

و به پرستار می‌گوید: برو، جانم. من همین حالا می‌آیم بخش.

برگه‌ای هم به من می‌دهد. شماره‌ای دارد، یك امضا، و تاریخ و نام مریض كوكب رهنمایی فرزند زمان‌خان. دو نفر دست‌های زنی مریض یا شاید دیوانه را گرفته‌اند. مرد میان‌سال می‌گوید: ما نداریم، والله. آدم آبرو دارد. وقتی می‌زند به كله‌اش، لخت می‌دود توی كوچه. مردم هم كه می‌دانید.

همراه پرستار بیرون می‌آیم. می‌گوید: خیلی خانم است. كمك‌حال ماست. همه هم توی بخش دوستش دارند، اما وای به وقتی كه آن‌طور بشود. صرع دارد، آقا. خودتان كه حتماً می‌دانید.

ـ كوكب، دختر زمان‌خان دیگر؟

می‌گوید: نام خانوادگی و نام پدرش را كه من نمی‌دانم.

تا به بخش 3 برسیم، هر چه باید از او می‌پرسم. می‌گوید: آقا، به ظاهرش نگاه نكنید. خیلی مریض است. بایست عمل می‌شد. خودش حاضر نشد شیمی‌درمانی‌اش كنند، به خاطر موهاش. حالا البته دیگر خیلی دیر است.

متصدی بخش زنی است میان‌سال، برگه را می‌گیرد، می‌گوید: خانم‌دكتر تلفن كردند. ولی حالا كه وقت ملاقات نیست.

پرستار می‌گوید: خانم‌دكتر گفتند: «لازم است. كوكب كه می‌دانید جز آن پیرزن سمج ملاقاتی نداشته، آن‌هم این‌همه سال.»

می‌گوید: شما بفرمایید بنشینید.

و به پرستار می‌گوید: خیلی خوب، تو برو حاضرش كن.

و از من می‌پرسد: شما چه نسبتی با كوكب دارید؟

می‌گویم. حوصله ندارم كه به اشراف بر ضمیر رامش كنم. پاكت میوه را بر صندلی كنارم می‌گذارم و می‌نشینم، چشم‌بسته. من با زند‏ﮤ‏‏ كوكب چه‌كار می‌توانم داشته‌باشم؟ می‌شنوم: بفرمایید.

همان پرستار است. منتظر می‌شوم تا همپا شود. دالان دراز است با درهایی در دو سو. احتیاجی به او نبود. در انتهای دالان، دست چپ و یك در مانده به آخر سری با موهای سفید نگاهم می‌كند. می‌پرسم: خودش است، نه؟

ـ البته.

ـ ممنون كه كمك كردید.

ـ قابلی نداشت.

تا بداند كه دیگر به حضور او احتیاجی نیست، پا تند می‌كنم. خودش است به همان قامت مادر و عشوه‌های ملیح من، البته اگر ملیح‌جون برسد كه این‌همه پیر بشود. بزك هم كرده‌است، آن‌هم چه بزكی. با دو لب سرخ و هنوز قلوه‌ای و گونه‌های سرخ اما با دو لپ فرورفته به طرفم می‌آید. دامن پیراهن بلند آبی‌اش را به یك دست گرفته‌است. پابرهنه است. هر دو دستم بی‌اذن من دراز می‌شوند. دست‌های عمو است و اما من‌ام كه پاكت میوه را می‌اندازم. هنوز نرسیده، او هم دست دراز می‌كند، در آغوشم می‌گیرد، سر بر شانـﮥ‏ چپم می‌گذارد و می‌گوید: آخرش، بالاخره، پیدام كردی.

همین‌ها فقط نیست. هر حركت درست مثل احضار روح مرده مهم است، حتی پاكتی كه پرستار برامان آورد و بعد هم زیرسیگاری به‌مان داد. این‌ها را جزء به جزء باید بارها بنویسم تا باشند، بمانند، به‌خصوص حالا كه جسم فانی او دیگر نیست و روح باقی‌اش ... نه، این‌ها حالا گفتن ندارد. نوشتن یا گفتن بدی یا شاید خوبی‌اش این است كه تثبیت می‌كند، حصار جسم می‌شود تا نشود مگسی كه به دمی ــ به قول آن زندیق‌ ــ ناپیدا می‌شود. 

در اتاقش دو تخت دیگر هم هست. در یكی انگار كسی خفته است. لحاف را كشیده روی سرش. و آنجا، بالای اتاق، دختری شانزده یا شاید هفده‌ساله با دو زانوی بغل‌كرده نشسته‌است رو به ما و دامن پیراهن بی‌آستین‌اش را كشیده‌است به گرد تن و زانوها. دو دست ستون كیسه‌ای از تن همچنان خم و راست می‌شود. كوكب هم می‌رود و بر لبـﮥ‏ تختش می‌نشیند، دامنش را صاف می‌كند و با اشاره به كنارش می‌گوید: بیا میرزا، بنشین پهلوی خودم.

می‌گویم: آغاباجی مرده. تو دیگر نباید بترسی.

با دو لب بسته می‌گوید: از تو چی؟

می‌گویم: از من چرا دیگر؟

نمی‌توانم ضمیرش را بخوانم. چشم بسته است، می‌گوید: من دیگر خیلی پیر شده‌ام، حتی به درد ...

نگاهم می‌كند، با دو لپ فرورفته و لب‌های غنچه‌كرده، می‌گوید: چی می‌گفتی؟ یادم كه نیست.

می‌گویم: اگر بخواهی می‌شود از اول شروع كنیم. نهم اردیبهشت سال دیگر وقتش است. مطمئن باش من موفق می‌شوم.  

مه می‌آید، شاید هم دیواری سربی و راهم را سد می‌كند. دستم را می‌گیرد، می‌گذارد روی شكمش: ببین، چه قاروقوری می‌كند.  

دستی هم به موهاش می‌كشد: به خاطر تو بود كه نگذاشتم شیمی‌درمانی‌ام بكنند. (رو به من سر می‌چرخاند) قشنگ نیست‌؟  

چند دندان بیشتر براش نمانده‌است. باز دو لب غنچه می‌كند، می‌گوید: سیگار داری‌؟

جعبـﮥ‏ سیگار را جلوش می‌گیرم. دو تا برمی‌دارد و هر دو را به لب می‌گذارد. یكی هم من برمی‌دارم و فندك می‌زنم و روشن‌شان می‌كنم. بلند می‌شود و یكی را به میان لب‌های دخترك كه همچنان خم و راست می‌شود، فرو می‌كند. بعد هم می‌رود و می‌آید، از این دیوار تا دم در و تندتند پك می‌زند. یك لحظه فقط به حس بشری می‌فهمم كه دارد می‌افتد. می‌گیرمش. می‌گویم: بیا بنشین.  

نگاهم می‌كند: پس تو چرا پیر نشده‌ای، هان‌؟ 

نوك سیگار افروخته را تا محاذات چشم چپم می‌آورد. دستش را می‌گیرم، می‌گویم: من حسین هستم، پسر محمود.

با آن دستش موهام را چنگ می‌زند، جیغ می‌كشد: ای جادوگر! 

نمی‌توانم موهام را از چنگش بیرون بكشم. چه زوری دارد! اگر دو پرستار مرد از پشت دست‌هاش را نگرفته‌بودند، حتماً كاری دستم می‌داد. متصدی بند می‌گوید: شما دیگر بفرمایید.

صدای جیغ كوكب‌ِ نه عمو كه كوكب‌سلطان حسین بن محمود را هنوز می‌شنوم كه می‌گوید: این اكسیر جوانی دارد. نسخه‌اش را داشت، خودم دیدم. 

كتابش را من هم دارم، در مقدمه نوشته‌است: 

این رساله‌ای است عجیبه و غریبه كه جمیع حكیمان و ندیمان و تقویم‌دانان و كاتبان و جوكیان و مجوسیان و تورات‌خوانان و تعبیرگویان و جادوگران و ساحران بحر و بر به تجربه گرد كرده‌اند.  


به تجربه می‌دانم كه مجرب نیست. هیچ‌كس نمی‌تواند در هر پنج فن علوم خفیه ماهر شود، مثل این نسخـﮥ‏ مغلوط اسرار قاسمی یا بحرالمنافع یا همین كتاب مجعول طب‌الائمه، علیهم‌السلام. خواص اسماءالحسنی مستثنی است، علمی است و منطقی یا مثلاً مصباح و دفع‌الهموم و كنوزالنجاح.  

محاسن این‌ها را به شرح باید نوشت و اصح نسخ را با نوع كاغذ و سال تحریر و تجلید ذكر كرد. اگر نمی‌خواستم كاری بكنم كه بالاخره می‌كنم، همه‌شان را به شیو‏ﮤ‏‏ علمی با ذكر نسخه‌بدل‌هاشان در زیرنویس چاپ می‌كردم. لازم است. 

به دفتر دیر می‌رسم. یك‌راست هم می‌روم سراغ میرزاحبیب، می‌پرسم: پس این بد نجف‌آبادی كجاست‌؟

ـ آقا فرستادندش اداره (و آهسته ادامه می‌دهد) دنبال نخود سیاه.

ـ مگر آقا آمده‌اند؟  

میرزا انگشت بر بینی می‌گذارد و به بالا اشاره می‌كند. می‌پرسم: سلیطه‌خانم‌؟

 سر را به نشان نفی تكان می‌دهد و باز انگشت بر بینی می‌گذارد. بالاخره هم چای به دست به اتاق من می‌آید، با بخاری ورمی‌رود، می‌گوید: ملیحه‌خانم است، حسین‌آقا. از صبح آمده‌بود اینجا كه امروز باید تكلیفم را با این ناپدری روشن كنم. 

گفتم: بد شد، كاش بودم و به آقا تلفن می‌زدم. 

ـ نگذاشت حتی من بروم دم در. گفتم: «جان خودت نباشد، جان سه تا بچه‌هام می‌خواهم بروم سیگار بگیرم.» گفت: «من را سیاه نكن، نسناس. تو همیشه ده تا پاكت هم بیشتر ذخیره داری.» بعد هم نشست توی همین درگاهی و هی ناخن جوید. هركس هم زنگ می‌زد، خودش می‌رفت دم در.  

ـ می‌خواستی این پسره را بفرستی. 

صدای جیغ ملیح می‌آید: دیگر فردا بی‌فردا! یا امروز، یا من می‌دانم و تو. 

می‌روم توی درگاهی و گوش می‌ایستم. نمی‌شنوم كه آقا چه می‌گوید. یكی دو سند برمی‌دارم و یك برگـﮥ‏ استعلام وضعیت و می‌روم دم در رو به راه‌پله‌ها، اول هم دو تك‌زنگ می‌زنم و بعد یكی. صدای سرفـﮥ‏ آقا می‌آید. عمداً هم پا بر پلـﮥ‏ سوم می‌گذارم تا ملیح فكر كند كه جدی است. از پشت پرده می‌گویم: من‌ام آقا، ببخشید كه مزاحم شدم.

آقا می‌گوید: بیا تو، جانم.  

ملیح با سر باز نشسته‌است روبه‌روی آقا. می‌بینم كه چشم‌هاش سرخ است. می‌گویم: عذر می‌خواهم، نمی‌دانستم مهمان دارید.  

ملیح من می‌گوید: تو دیگر نمی‌خواهد بازی دربیاوری. یا الله، اگر واقعاً كار فوری و فوتی داری، زود بگو و برو كه آقا امروز كار دارند، خیلی هم كار دارند. 

می‌گویم: نه، زیاد هم مهم نیست، اما این صورت‌وضعیت را باید بفرستیم اداره.

آقا سرفه می‌كند، دستمال به لب و دهان می‌كشد و بالاخره صورت‌وضعیت را بر زانو می‌گذارد كه امضا كند. از بالای سر آقا به ملیح اشاره می‌كنم كه بیاید پایین.

فقط شانه تكان می‌دهد. باز با سر اشاره می‌كنم و انگشت شهادت رو به زمین تكان می‌دهم. ملیح می‌گوید: چرا گنگ‌بازی درآورده‌ای، پسر؟ حرفت را بزن. 

آقا مرا نگاه می‌كند. می‌بینم، اما با چشم و ابرو باز اشاره می‌كنم به آقا و به ملیح.

ملیح می‌گوید: برو بابا، تو وقتی خل شده‌ای كه همه دیوانه‌اند.

آقا می‌گوید: چیه، حسین‌جان‌؟  

به دمی تصمیم‌ام را می‌گیرم. می‌نشینم، زانو می‌زنم كنار آقا و دامن كت‌اش را می‌گیرم و سر انداخته‌به‌زیر، انگار كه خجالت می‌كشم، می‌گویم: آقا، من را به غلامی قبول كنید.

هر دو با هم می‌گویند: چی‌؟  

می‌گویم: من لایق دختر شما نیستم، می‌دانم، ولی قول می‌دهم كه خوشبخت‌اش كنم. هر شرطی هم كه داشته‌باشید ...  

ملیح می‌گوید: جمع كن ...  

آقا داد می‌زند: خفه‌شو، دختر، ببینم چی می‌گوید. 

اول شانـﮥ‏ آقا را می‌بوسم و بعد، با هق‌هق گریه، دست آقا را می‌گیرم و خم می‌شوم كه ببوسم. آقا دستش را پس می‌كشد. ملیح بلند می‌شود، چادر به دست. باز به قو‏ﮤ‏‏ باطنی صدای گریه بلند می‌كنم، می‌گویم: ملیحه‌خانم خودش گفته‌بود به شما می‌گوید، اما انگار روش نشده.

ملیح می‌گوید: من، من بیایم زن تو یك لاقبای جن‌گیر مادربه‌خطا بشوم‌؟

آقا داد می‌زند: بنشین ببینم، دختر! 

باز سرفه می‌كند، اما این بار فقط عینك‌اش را می‌گذارد روی پل بینی‌اش، می‌گوید: پسره آمده، معقول ازت خواستگاری می‌كند؛ آن‌وقت تو به‌ش بد و رد می‌گویی‌؟ 

دستی هم بر سر من می‌كشد، می‌گوید: من خودم با ملیح‌جون حرف می‌زنم، راضی‌اش می‌كنم. تو جای پسر منی، من هم جز این ملیح كه بچه‌ای ندارم. هر چی هست مال شما دو تا می‌شود.

هر طور هست دست آقا را می‌بوسم، می‌گویم: من ندارم آقا، اما قلبم پاك است.

بالاخره هم پایین می‌آیم و پا بر پلـﮥ‏ هشتم می‌گذارم تا مطمئن بشوند كه آمده‌ام پایین. همچنان سكوت كرده‌اند. بعد كه در را پشت سرم می‌بندم و گوش می‌ایستم صدای خند‏ﮤ‏‏ ملیح را می‌شنوم. نخودی می‌خندد. 

حالا هم می‌نویسم همچون شرطی با خود: بخند، ملیح من‌! چنان خنده‌ای نشانت بدهم كه نه مرغان هوا كه كلاغ‌های تخته‌پولاد به حالت گریه كنند! 

بقیه‌اش دیگر گفتن ندارد، مثلاً این‌كه می‌روم توی صندوق‌خانه، پشت اتاق دفتر، در را هم كیپ كیپ پشت سرم می‌بندم و دو سه بشكن می‌زنم، حتی به رسم فرقـﮥ‏ مولوی چرخ و نیم‌چرخی می‌دهم و بعد هم دست جلو دهانم می‌گیرم و چند جیغ خفه می‌كشم یا ... این‌ها گفتن ندارد، گفتم. جزو عمل به نسخه نیست. حالا هم خوشحالم كه ملیح اصلاً بو نبرده‌است: وقتی می‌رود، فقط سر توی اتاق می‌كند، می‌گوید: ساعت هشت و نیم. 

می‌گویم: نه.

ـ هشت و نیم، سر هشت و نیم امشب.  

و می‌رود. نمی‌روم. تجسم شیطان است این ملیح. آقا هم خوشحال است، همه‌اش حسین‌جان، حسین‌جان می‌كند، حتی بستی می‌چسباند، می‌گوید: بیا، بگیر بكش. برات خوب است.

می‌گویم: من كه می‌دانید فشار خونم پایین است. 

نباید بكشم. منطقی اگر نباشم نمی‌شود. تازه با همین مقدار اطلاع از خلق و خوی آقا، دیگر چه احتیاجی به نشئه شدن و حتی استفاده از قو‏ﮤ‏‏ اشراف بر ضمیر دارم‌؟ می‌گوید: همه چیز را بگذار به عهد‏ﮤ‏‏ من، خودم راضی‌اش می‌كنم. 

شب هم همه‌اش روی نسخه‌های اشراف بر ضمایر كار می‌كنم تا كار را با این دكترپیرزاده شروع كنم. فردا هم كه دارم تلفن می‌كنم به تیمارستان كه مثلاً بگویم خدمت رسیدم، تشریف نداشتید؛ ملیح مثل اجل معلق سر می‌رسد، می‌گوید: «خیلی خری!» و باز می‌رود بالا تا باز یك جای دیگرش را نشان آقا بدهد. بالاخره پیرزاده گوشی را برمی‌دارد، خودم را هم معرفی می‌كنم و می‌گویم: اگر اجازه بفرمایید، می‌خواهم خدمت برسم.

ـ اختیار دارید.  

البته كه به‌جا نیاورده‌است. در و بی‌در حرفی می‌زنم و از خانم رستمیان و كمك‌هاشان تشكر می‌كنم. بعد هم قراری می‌گذارم كه بروم ببینم‌اش. 

می‌گوید: من روزهای زوج اینجا هستم، از صبح تا ساعت چهار.

غروب هم می‌روم بازار و یك قبای قدك كرباسی می‌خرم و یك نیم‌تنـﮥ‏ برك. توی تیمچـﮥ‏ رحیم‌خان هم از یك دستفروش یك عبای كهنه و بیدزده می‌خرم. مردك بد یزدی می‌گوید نائینی است. راست و دروغش گردن خودش. خوبی‌اش این است كه سیاه است. یك جفت جوراب پشمی هم ازش می‌خرم و باز هم می‌روم بازار كفاش‌ها و دو تا تكه چرم مِیْشَن می‌خرم و به تاخت می‌آیم همین‌جا و همه را تا می‌زنم و می‌چینم توی بقچـﮥ‏ لباس عمل و جوراب و چرم به دست سری می‌زنم به مادر. اول هم ازش خواهش می‌كنم كه چرم‌ها را به پاشنـﮥ‏ جوراب‌هام وصله بزند. چین‌های ریز بالای لب و چانه‌اش زیادتر شده‌اند. می‌گویم: مادر كوكب را دیدم، انگار سرطان دارد. برو ببین‌اش، ثواب دارد.

ـ به جای این كارها برو ببین این شب عیدی برادرت چه بلایی سرش آمده. 

نمی‌توانم. كارم را باید بكنم. عزیمـﮥ‏ مندل را می‌خوانم و مربع می‌نشینم و سعی می‌كنم حداقل صورت مثالی عمو را بسازم. نمی‌شود. تا ندانم كجای این خاك است، نمی‌شود. داد می‌زنم: عموحسین، من پیداش كرده‌ام، اگر هستی جوابم را بده‌!

جوابی نمی‌شنوم. بعد هم نمی‌دانم كی یا چه ساعتی از شب است كه یك چیزی توی سرم می‌شكند، درست وسط كاسـﮥ‏ سرم. انگار سرم صندوقچه‌ای است دربسته و چیزی مثل كوزه یا كاسه‌ای بلور آن تو می‌شكند، مثل وقتی كه سنگی بخورد میان جام پنجره‌ای و هزار تكه‌اش كند. دراز كشیده‌ام و منتظرم تا اتفاق بیفتد كه مثلاً رگی جایی میان كاسـﮥ‏ سرم پاره شود، یا قطره‌خونی در مویرگی لخته شود. ذره‌های تكه‌تكـﮥ‏ كوزه یا كاسه را هم می‌بینم. نه، دیدن نیست، اشراف بر آن‌هاست از شش جهت و من بیرون این تكه‌ها ایستاده‌ام و منتظر.

همین است دیگر. می‌فهمم كه باید دست به‌كار شوم. عموحسین با كمبود امكانات كارش را كرده‌بود، گیرم ناتمام. گرچه چاپ نسخ علوم حقـﮥ‏ خفیه ممنوع بوده، یا شاید نادر، باز از هر جا شده، فراهم کرده. اما بسیاری تازه دارند چاپ می‌کنند، مثل همین آداب‌المریدین. دست‌شان درد نكند، زحمت كشیده‌اند. بعد باز می‌بینم كه گیر كرده‌ام میان دو در یا یك در و یك دیوار. از بس تاریك است نمی‌بینم و از چیزی مثل دیوار مركب سیاه دارد نشت می‌كند، انگار كه كسی بخواهد هاشور بزند، یا مثل نقاش‌ها سایه بزند آن‌هم رو به من تا بالاخره می‌رسد به من، و من میان دو دیوار یا دیوار و دری آهنی منگنه می‌شوم. بدتر این‌كه صبح فردا مادر نمی‌آید. كفش و كلاه می‌كنم و به‌تاخت می‌روم. زمین انگار نفس‌دزده‌اش را كشیده‌است. از همان توی كوچه می‌فهمم كه باید خبری شده‌باشد. زاد و رود پری و اقدس‌مان توی كوچه پلاس‌اند. در را اختر باز می‌كند و شیون می‌كشد. می‌فهمم دیگر. حسن‌مان هم می‌رود. در زایچـﮥ‏ من نیز هست. مادر سیاه‌پوش است،  ضجه می‌زند: دیدی آخر كشتندش، مادر؟  

این‌هم یك امتحان دیگر. حالا دیگر بهانه دارم كه سیاه بپوشم. شنبه 23 اسفند سال 1354، ساعت هشت راه می‌افتم و می‌روم. این‌ها كه حالا می‌كنم از اشراف ضمیر گرفته تا احضار عمو و حتی به دام انداختن ملیح تا محراب عمل تسخیرش كنم، همه‌اش تأثیر عرضی است، حلقه حلقـﮥ‏ چاه‌هایی كه مرا می‌رسانند به مادر چاه. تأثیر طولی می‌ماند پس از چله‌نشینی‌ام، بمنّه و كرمه.  

دریچه كه باز می‌شود، همان دو چشم ریز و ابروهای پرپشت را می‌بینم. به فال نیك می‌گیرم، می‌گویم: سلام، سیف‌الله‌خان. گفتی به خانم‌دكتر؟ 

ـ چی را؟

اسكناس لوله‌كرده را دراز می‌كنم. می‌گوید: نه، آقا. امروز این عطاریان است. مدتی است با ما چپ افتاده.  

ـ پس بگو یادت رفته. من با خانم‌دكتر رستمیان كار ندارم، جانم. با دكترپیرزاده قرار دارم.

ـ پس آن پاكت چیه دست‌تان.  

ـ انار است، جانم. برای كوكب است و آن دوست جوانش صغرا. می‌خواهم بدهم به خودت به‌شان بدهی.  

در را باز می‌كند، می‌گوید: پس خبر ندارید؟ 

ـ صغراجون طوریش شده‌؟  

ـ آن را كه كت‌بندش كردند. سه روز است، آقا. می‌خواهند دوباره زیر برقش بگذارند.

همچنان دارد همپای من می‌آید. در محوطـﮥ‏ اطراف حوض و زیر درخت‌ها كسی نیست. می‌گویم: ببینم، حالا این صغرای تو كدام بخش هست‌؟  

ـ قبلاً كه بخش 3 بود، اتاق 132، حالا بخش ویژه است. 

می‌گویم: پس چرا وقتی رفتم اتاق‌شان خودش را زده‌بود به خواب‌؟ 

ـ خواب كجا بود، آقا.  

می‌ایستم تا برسد. می‌گویم: خیلی دوستش داری، نه‌؟ 

ـ من زن دارم، آقا. چهارتا بچه دارم. این رمضان حرف برام درآورده.

می‌گذارم تا از من جلو بیفتد. زیرچشمی می‌بینم كه به كدام سمت دارد می‌رود. اول می‌رسیم به بخش پذیرش. بعدش هم راهروی است كه بیمارها كنار درهاشان بر نیمكت نشسته‌اند. پاكت انار را به دستش می‌دهم، می‌گویم: ممنون، جانم. خودم پیداش می‌كنم.

به دری اشاره می‌كند: آنجاست. آن‌هم رمضان است. آدم نامردی است. من دیگر  رفتم.

دربان درِ آقای دكتر است. ریش تنكی دارد و عینك ذره‌بینی. آدم سختی است. گران‌جان است، به اصطلاح. دور از در می‌نشینم در صف بیمارها. همراه هم دارند. دلم را آشوب می‌كنند، به‌خصوص این جوان پاچنبری با این دهان كج آبچكان. نوبتم كه می‌شود اول تقه‌ای به در می‌زنم. صدایی نمی‌آمد. در را باز می‌كنم، می‌گویم: اجازه می‌فرمایید؟

پشت میز نشسته‌است و این‌جا، این‌طرف میز، یك صندلی فلزی هست و آن‌طرف‌تر، آن گوشه، میز گردی با دو مبل راحتی. گلدانی هم با دسته‌ای از گل‌های زرد شاداب روی میز هست. این‌ها را حتماً همین صبح كسی توی گلدان آقای دكتر گذاشته‌است. سلامی می‌كنم. سری تكان می‌دهد. می‌نشینم و نگاهش می‌كنم با موهای صاف و بینی قلمه سی و دو سه سالی بیشتر نباید داشته‌باشد این دكتر اكبر پیرزاده، روان‌پزشك. می‌گویم: ببخشید كه بی‌اجازه نشستم.  

داشت همین فكر را می‌كرد. با این‌ها بیشتر می‌شود كنار آمد. نه آینه كه آب روان است این ذهن. دارد چیزی می‌نویسد. نمی‌توانم ببینم، اما می‌خوانمش. نامه‌ای خصوصی است. دست چپ را حائل نوشته گرفته‌است. پرستار بیچاره‌! یك بار هم با هزار من بمیرم، تو بمیری راضی‌اش كرده بچه بیندازد. حالا هم این انچوچك دارد از سر بازش می‌كند به بهانـﮥ‏ گرفتن تخصص و ... خودش هم نمی‌داند. می‌نویسد: «موش كوچك من، تو كه می‌دانی، صد دفعه هم به‌ت گفته‌ام. من نمی‌توانم ازدواج كنم. باید اول تخصص بگیرم. اینجا هم كه فایده ندارد ...»  

بقیه‌اش دیگر دیدن ندارد. چشم می‌بندم و منتظر می‌نشینم‌؛ اما تا می‌خواهد امضا كند، می‌گویم: این كار را نكنید، آقای دكتر.  

سر بلند می‌كند: بله‌؟

ـ عرض كردم، امضا نفرمایید.  

ـ جنابعالی‌؟

خودم را معرفی می‌كنم، می‌گویم: من نامـﮥ‏ شما را نخواندم، از اینجا نمی‌شود خواند؛ فقط نمی‌دانم چرا یك‌دفعه ... (مكث می‌كنم تا نامه را كامل پنهان كند) راستش فكر می‌كنم خود این نوشتـﮥ‏ شما سند است، اعترافنامه است. به استناد همین ده بیست جمله این اشرف خانم سماوات به هر دادگاهی شكایت كند، شما محكوم‌اید.

بعد هم می‌گویم: مؤدب باشید، آقای دكتر. 

ـ من كه حرفی نزدم.  

تا لاله‌های گوشش سرخ شده‌است. می‌گویم: مادر من، باور كنید، هیچ وقت دست از پا خطا نكرده‌است.

جعبـﮥ‏ سیگارم را درمی‌آورم، می‌گویم: اجازه می‌فرمایید؟ 

ـ خواهش می‌كنم.  

تعارف هم می‌كنم، گرچه می‌بینم كه نمی‌كشد. تمامی خلل و فرج این كاسـﮥ‏ سر خلأ مطلق است، مثل تخم‌مرغی كه با سرنگ خالی‌اش كرده‌باشند و از شبنم یا اصلاً هوایی رقیق پرش كنند و بعد هم سوراخش را ببندند. حالا هم همین‌طور در و بی‌در حرف می‌زنم كه مثلاً بهتر است این معشوق سابق را دعوت كنید تا با این دخترخانم آشنا شود. من خودم هم كشیده‌ام. زن‌ها خودشان بهتر می‌توانند با هم كنار بیایند. 

كمر راست می‌كند، می‌گوید: نفهمیدم. اولاً بفرمایید شما كی هستید؛ این اطلاعات را ...؟

خودم را باز معرفی می‌كنم. به القای ضمیر خاطره‌ای دور را به تحریف به یادش می‌آورم. سر تكان می‌دهد، بلند می‌شود و می‌رود در را باز می‌كند و به دربان دم در می‌سپارد كه فعلاً كسی را راه ندهد. بعد هم می‌رود می‌نشیند پشت میزش. پاهاش به نسبت بالاتنه كوتاه‌اند. می‌گوید: بله، یك چیزهایی یادم می‌آید. ولی راستش اول ترسیدم ...

فقط دارد مِن‌مِن می‌كند. چه راحت می‌شود خوابش كرد. صاحب خوارق‌الاولیا راست گفته كه باید ستار‏ﮤ‏‏ عامل با معمول بخواند. سرش را زیر می‌اندازد. پرونده را باز می‌كند، ورق می‌زند. باز می‌بندد، می‌پرسد: حالا بفرمایید، چه‌كار داشتید؟ 

ـ فقط آمده‌ام بپرسم كوكب غمدیده یا بهتر كوكب رهنمایی دختر زمان‌خان را كجا خاك كرده‌اند. خود شما پزشك معالج‌اش بوده‌اید. 

ـ بله، چشم‌!

هنوز هم گیج است. پرونده را از روی نامه برمی‌دارد، می‌گوید: درست فرمودید، این نامه واقعاً سند است.  

دو بار تاش می‌زند و پاره‌اش می‌كند و در سطل زیر میز می‌ریزد. به سه انگشت نوك بینی‌اش را می‌گیرد، فشار می‌دهد و بعد دستی هم بر سبیل و چانه‌اش می‌كشد. حتی می‌توانم نقش شوهر سابق اشرف را بازی كنم، اما بدی‌اش این است كه نمی‌توانم نامش را بخوانم. پیرزاده هیچ‌وقت او را ندیده‌است. می‌گوید: جسد كوكب را برده‌اند دانشكد‏ﮤ‏‏ پزشكی. معمولاً، اگر خانواده‌ای نداشته‌باشند، تحویل‌شان می‌دهیم به آن‌جا. خودشان هم خاك‌شان می‌كنند.  

ـ می‌دانم. ولی من می‌خواستم بدانم دقیقاً كجا خاكش كرده‌اند. 

دارد به زنی فكر می‌كند با موهای سیاه پركلاغی. هم‌قدند. دانشجوی سال سوم پزشكی است. می‌گویم: مطمئن‌اید این خانم می‌تواند كمك‌مان كند؟ 

براق می‌شود: كدام خانم‌؟  

ـ اسمش را نمی‌توانم بخوانم. اگر می‌گفتید چند حرف است، شاید می‌شد.

ناگهان می‌زند زیر خنده، به قهقاه: حالا فهمیدم، پس شما می‌توانید ذهن بخوانید.

ـ مبارك است، آقادكتر.  

به پشتی صندلی چرخانش پشت می‌دهد، و به كوكب عمو فكر می‌كند، به آن دهان كه تنها چند دندان براش مانده‌بود و حروفش را می‌شمارد: چهار حرف است. 

ـ درست حساب كردید كوكب عمو چهارحرفی است. ملیح من هم چهار حرفی است‌؛ آن اشرف هم و حتی این ... چی بود اسمش‌؟  

بعد هم چشم می‌بندم و می‌گویم: بله، زهره. خودش است. ممنونم، دكتر، كه كمكم كردید. باید از همان اول حدس می‌زدم. مجموع اعداد حروفش بیشتر از ملیح من است. این‌ها همه حسن تصادف نیست، دكتر؟

و بلند می‌شوم. خسته‌ام و عصبانی‌؛ اما، بی‌اختیار من، آن كه در من است می‌گوید: ولی چون بر اساس حساب جمل اشرف عددش حتی بیشتر از زهره است، گمانم طالع شما با او بیشتر بخواند.

ـ پس شما پاراسایكولوژی می‌دانید. چی باید به‌ش گفت‌؟ فراروان‌شناسی.

ـ نه، نه، اشتباه نكنید، آقای دكترپیرزاده. من فقط منشی حقیر دفتر اسناد رسمی 133 هستم، همین. ولی راستش، همان‌طور كه قبلاً تلفنی خدمت‌تان عرض كردم، به كمك شما و این زهر‏ﮤ‏‏ ملكوتی‌نیا احتیاج دارم. باید بدانم كوكب غمدیده را كجا دقیقاً خاك كرده‌اند.  

دست دراز می‌كنم و دست سرگردان او را در هوا می‌فشارم. می‌گوید: حالا تشریف داشته‌باشید.  

دستپاچه است. می‌نشینم و می‌گذارم هرچه می‌خواهد بگوید. من فقط منتظر آن یك جمله می‌مانم. بالاخره می‌گوید: من به كمك شما احتیاج دارم. 

ـ پس اول دستور بفرمایید پروند‏ﮤ‏‏ كوكب را بیاورند تا ببینیم جناز‏ﮤ‏‏ شوكولات‌پیچ‌اش را دقیقاً كی و به كجا تحویل داده‌اند، تا بعد برویم سراغ بقیـﮥ‏ قضایا.

لبخندی می‌زند: پس شما هم این شوخی پرستارهای بخش را شنیده‌اید؟ 

تا انصراف خاطری پیدا شود و یا تجدید قوایی بكنم، سیگاری روشن می‌كنم. دكترپیرزاده می‌رود دم در. واقعاً كوتاه‌قد است، آن‌هم در مقایسه با اشرف‌خانم. وقتی می‌آید می‌نشیند، می‌گویم: می‌فرمودید. از همان اولش هم تعریف كنید كجا با هم آشنا شدید، و كی.  

همه را می‌گوید. من البته فقط به ناگفته‌ها گوش می‌دهم. چشم‌هام را به دو مردمك میشی او قلاب كرده‌ام و می‌گذارم تا پرت‌وپلا ببافد.  

از دهنم می‌پرد: دروغگو!  

حرفش را قطع می‌كند، چشم می‌بندد، می‌گوید: حق با شماست. من دا... دا ... داشتم دروغ می‌بافتم.

این‌بار دیگر همان را می‌گوید كه می‌خوانم. اشرف‌خانم سرپرستار بخش سی‌سی‌یو دارد همراه برانكارد بیماری می‌رود. شیشـﮥ‏ سرم هم به دست دارد. 

می‌گوید: معمولاً دانشجویان پسر لاس‌خشكه‌ای می‌زنند، یا خودشان را لوس می‌كنند. من خجالت كشیدم. راستش تا سر شانه‌هاش می‌رسیدم. رفتم كنار كه رد بشود. بعد هم انگار سلام كردم. خودش حالا می‌گوید: «گفتی س س سلام. خانم سَ سَ س َ ...» بالاخره هم نتوانسته‌بودم بگویم سماوات.  سرپرستار دو تا هیكل من را داشت.  

خانه هم مال خود اشرف بوده، ارث پدری: خیابان هاتف، كوچـﮥ‏ نسترن، كاشی 16، طبقـﮥ‏ دوم. از شوهرش طلاق گرفته‌بوده. یك پسر و یك دختر دارد. پسر پهلوی شوهر سابق است و دختر خانـﮥ‏ اشرف. چیزی هم شوهر سابق بابت نگهداری این دختر می‌دهد. می‌گوید: من اجازه ندارم اواخر هفته آنجا بروم. پسرك چشم دیدن من را ندارد. 

سیگاری از من می‌گیرد: به خاطر زهره ترك كردم.  

ـ مبارك است‌! پس هنوز نرسیده، میخ‌اش را كوبیده‌؟ 

ـ من هنوز هم اشرف را دوست دارم. به خاطر من از طرف جدا شد، دو سال طول كشید تا طلاق گرفت. پنج سال تمام خرج و مخارج من را می‌داد. بعدش ... 

چه پك‌هایی می‌زند! می‌گویم: نكند فقط هوس است‌؟ 

ـ شما كه باید بهتر از من بدانید. راستش یك شب خطهای روی شكمش را دیدم و دیگر نتوانستم ...  

ـ چی را نتوانستی‌؟  

ـ همان دیگر. با این زهره هم البته آشنا شده‌بودم. دختر خوبی است، اما آدم را ذله می‌كند، نه مثل اشرف. رام است و نمی‌دانم نگفته با آدم موافقت می‌كند. گاهی فكر می‌كنم همیشه هستش، آن‌جاست. ولی در عمق شخصیت محكمی دارد، مثل كوه است.

ـ مگر قبلاً ندیده‌بودی‌؟  

ـ همیشه چراغ را خاموش می‌كند، عادتش است. 

ماه را می‌بینم. بدر كامل است و از كنار پرده می‌تابد. می‌گویم: مهتاب بود دیگر؟

ـ شما به‌خدا نابغه‌اید.  

ـ نه، نه، پشتكارم خوب است. تازه صدها نسخه دارم. 

دیدن بدر ماه آخرین بارقه است، یا به اصطلاح آخرین واردات قلبی. حالا همـﮥ‏ خانـﮥ‏ مغزم را خلأ گرفته‌است. می‌گویم: پس این پرونده چی شد؟ 

ـ بایگانی است. گفتم بیاورد. از بس این رمضان كند است. 

خودش می‌رود. می‌گوید: ده دقیقه‌ای بیشتر طول نمی‌كشد. 

مطمئن‌ام كه اول خودش می‌خواند. یادش نیست كه بارها خوانده‌است. سرسری نگاهی می‌كنند. چشم می‌بندم. به چه خفت‌هایی باید تن بدهم‌؟ لازم است. گفته‌ام. صافی می‌شود آدم، مثل همان چله‌نشینی یا چهل روز و شبی كه آب انگور باید از سر بگذراند تا بشود شراب. تا باز پر شوم، دو دست را بغل می‌كنم و پاها را، همان زیر صندلی، در هم می‌كنم و سر به زیر ذكرم را شروع می‌كنم. به بد مخمصه‌ای دچار شده‌ام. گاهی پیش می‌آید. صیاد گاهی اسیر صید می‌شود. تا پرد‏ﮤ‏‏ سیاهی در جلو چشمم بیاویزم، هر چه درخش كمرنگ نور است، كور می‌كنم. كم‌كم جانی می‌گیرم و ذكر را به یك دم و بازدم می‌گویم كه حضور كسی خاطرم را آشفته می‌كند. ستاره‌ها و گاهی حتی نقطه‌ای سرخ، سرخ جگری، پرد‏ﮤ‏‏ حفاظ را سوراخ‌باران می‌كنند. از زیر چشم نگاه می‌كنم. همان دربان دم درِ مطب است. می‌گوید: آقای دكتر كجا تشریف بردند؟  

به اشار‏ﮤ‏‏ دست در را نشانش می‌دهم و باز چشم می‌بندم. باز خوبی‌اش این است كه می‌شود ذكر خفی گفت.

عامل شب‌ها مأذون است كه به ذكر جلی بگوید: اللهم سخر لنا... 


ـ حتماً باز خودشان رفته‌اند بیاورند. بعد هم غر می‌زنند. 

می‌گویم: خوب، بگذارید روی میز، وقتی آمدند، می‌بینند. 

ـ بیمار نباید ببیند.  

همچنان هم ایستاده‌است. حضور سنگین‌اش را حس می‌كنم. انگار همـﮥ‏ خلل و فرج خانـﮥ‏ مغزش را از سرب مذاب پر كرده‌اند، مثل تكه‌ای از جاده‌ای است كه راننده‌های بیابانی می‌گویند سنگین است. تا شب آن‌جاها نمانند، حتی روی پنچری می‌روند. موقع رانندگی هم ششدانگ حواس‌شان را جمع می‌كنند كه مبادا چرت‌شان ببرد. جایی میان مورچه‌خورت و اصفهان یكی از همین تكه‌هاست. ربطی هم به جنگ نادر با افاغنه ندارد یا ارواح مثله‌شدگان و غریبان. اگر این حكم درست بود، پس همـﮥ‏ این خاك بایست سنگین می‌بود. تلقین هم می‌تواند باشد. می‌فهمم كه دارد به پشت گردنم نگاه می‌كند. حفر‏ﮤ‏‏ كوچك فوق مهره‌ها ــ ‌همـﮥ‏ اهل علوم خفیه گفته‌اند‌ ــ مجرب است. چشم‌بسته منتظر می‌مانم تا حرفی بزند، تا به قول قدما در رَسَد شروع كنم به معدوم كردن او. چندین نسخه‌اش را قبلاً داشتم. این آخری را از شیخ عبدالرزاق خریده‌ام. چه ناخن‌خشكی است، حتی هنوز كه مرده است. عمو با آن بضاعت مزجا‏ة‏‏ نمی‌توانسته. 

پس اول باید گوری بكند پیش پای او.   


همان‌جا پشت سرم، پیش پای او كاشی‌ها را برمی‌دارم. بعد هم چنگ چنگ خاك را می‌كَنَم و بیرون می‌ریزم با بیلچه‌ای كه تیار كرده‌ام. چون می‌خواهم به القای ضمیر وادارش كنم كه ببیند، می‌فهمم كه ركاب نمی‌دهد. سر بیشتر خم می‌كنم و نوك كفش‌اش را می‌بینم. بیشتر سر می‌گردانم و تا مچ پاش را می‌بینم. جورابش سیاه است. یك تكه از پوست ساق پاش، میان دم‌پاچـﮥ‏ شلوار فرم و لبـﮥ‏ جوراب، بیرون مانده‌است. به فال نیك می‌گیرم. خیره می‌شوم و از همان‌جا شروع می‌كنم تا همـﮥ‏ قوتش را بگیرم و گوشت و پوستش را فاسد كنم.  

می‌گوید: می‌خواهید چای بیاورم خدمت‌تان‌؟ 

نفسی به راحتی می‌كشم. الخیرُ فی ما وَقَع. می‌گویم: لطف بفرمایید.

و به سوی او می‌چرخم، لبخند به لب حتماً. گونه‌هاش به همان پرخونی است، یا شاید در مقایسه با سیاهی آن محاسن این‌همه سرخ می‌زند. چشم‌هام را به آن دو مردمك نشسته پشت شیشه قلاب می‌كنم و دست پیش می‌برم: ممنون.  

كوكب فرزند زمان‌خان. جلو نام خانوادگی خط كشیده‌اند. خانم رستمیان نوشته‌بود: «رهنمایی.» متولد 1286 یا 82. وفات به تاریخ 15 اسفند 1354. تاریخ تحویل جنازه 16 اسفند 1354 است.  

پزشكی قانونی هم مرگ را تأیید كرده‌است. 

در دفتر بغلی‌ام همه را یادداشت می‌كنم. پذیرش هم اردیبهشت ماه 1331 است. در ستون ملاحظات آمده‌است كه یك ماهی جلو در تیمارستان زندگی می‌كرده. حتماً با یك بقچه كنار دستش. بیمار صرعی است.  

می‌بینم كه صبح‌به‌صبح غش می‌كرده تا مثلاً رهگذران پولی كنارش بیندازند و بروند؛ یا آهنی بر سینه‌اش بگذارند. چه نسخه‌های مخدوشی‌! روی یك ورقـﮥ‏ رسمی تیمارستان خطاب به دكتر یادداشتی می‌نویسم كه من بیشتر نتوانستم منتظر بمانم. شمار‏ﮤ‏‏ تلفن و نشانی و شمار‏ﮤ‏‏ دفتر را هم می‌نویسم و بعد هم خواهش می‌كنم تحقیق كند كه این زن بیچاره را دقیقاً كجا خاك كرده‌اند. توصیه هم می‌كنم كه حتماً زنگ بزند.

نرسیده زنگ می‌زند. سر ما هم حسابی شلوغ است‌. نمی‌فهمم چه می‌گوید. انگار رفته‌بوده كه ببیند حالا جنازه كجاست‌. گفتم‌: به زهره حتماً زنگ زدی‌؟

چیزی می‌گوید. نمی‌شنوم‌. دارم سند تقسیم عرصه و اعیانی مستغلات حاج حسن كسمایی را وارد دفتر می‌كنم‌. آقا می‌خواند و من می‌نویسم‌. می‌گویم‌: باشد، بعد. من حالا سرم خیلی شلوغ است‌.

می‌گوید: خیلی مهم است‌.

ـ مثلاً؟

ـ هنوز آنجاست‌.

می‌گویم‌: یك دقیقه صبركن‌!

دست بر دهنی می‌گذارم و به آقا می‌گویم‌: اجازه می‌فرمایید از آن اتاق حرف بزنم‌. مربوط به داداش‌حسن است‌.

ـ مواظب باش باز دردسر برات درست نشود.

ـ چشم‌، آقا.

به آن یكی اتاق می‌روم‌. خوبی این اتاق این است كه ورثه هم هستند و همچنان بلندبلند حرف می‌زنند. گوشی آقا را برمی‌دارم‌. می‌پرسم‌: نكند می‌خواهی بگویی هنوز روی میز تشریح است‌؟

ـ همین را می‌خواستم بگویم‌.

ـ ببین‌، دكتر، اگر ممكن است به آن خانم‌دكتر بگو یك چیزی از خود طرف برای من بیاورد، یك چیزی كه جزو خود خودش باشد.

ـ چی‌؟ یك تكه از بدنش را؟

ـ درست شنیدی‌. وقتی می‌شود از یك سلول یك آدم‌، یك تكه از ناخن یا تار موی كسی ‌... می‌فهمی كه‌؟

نمی‌فهمد. پس چه درسی خوانده‌است‌؟ بالاخره شیرفهمش می‌كنم‌. آقا از آن اتاق داد می‌زند: بیا، جانم‌! این‌ها منتظرند.

به اتاق خودم برمی‌گردم‌. آقا حتماً نشنیده‌، از بس صدای ورثه بلند است‌. نابه‌خود می‌نویسم و همه‌اش به فكر این اسیران خاكم‌، مثلاً حسن‌مان كه معلوم نیست كجای آن قبرستان جدید تهران خاكش كرده‌اند؛ یا عمو كه حتماً جایی كسی چالش كرده‌است‌. برای همین این خاك سنگین است‌. همـﮥ‏ استادان این فن همین گفته‌اند. باز صدای داد و قال ورثه می‌آید. می‌روم در را می‌بندم‌. حتی وقتی می‌خواهند امضا كنند، سر هم داد می‌كشند.

هنوز نرفته‌اند كه آقا عصاش را برمی‌دارد و راه می‌افتد. می‌گوید: كارت كه تمام شد، بیا بالا كارت دارم‌.

میرزاحبیب می‌گوید: من از كجا بدانم‌؟ امروز كه خیلی سر حال بود.

به صفایی‌زاد می‌گویم‌: اگر كسی آمد، فقط یك تك‌زنگ بزن‌.

بعد هم می‌روم بالا. آقا دارد گوشت‌های لسه و پوسته‌دار را جدا می‌گذارد برای حبیب و این صفایی‌زاد. می‌نشینم و گوشت سیخ می‌كنم‌. آقا دارد به زمزمه می‌خواند:
 

به دل جز غم قمر ندارم‌.
به دل جز غم آن قمر ندارم‌،
خوشم زان كه غم دگر ندارم‌.
هوایی به جز این به سر ندارم
كند داغ دلم همیشه تازه
از این مطلب تازه‌تر ندارم‌.


بالاخره می‌گوید: چطوری‌، حسین‌جان‌؟

ـ خوبم‌، آقا.

به پیراهن سیاهم اشاره می‌كند: خبری شده‌؟

ـ قابل عرض كه نه‌.

ـ پس چرا لباس سیاه پوشیده‌ای‌؟ گفتم نكند ...؟

ـ نه‌، آقا. فقط یك زن‌عموی پیری داشتیم‌، دور از جان شما، زمین‌گیر بود. فوت كرده‌. به خاطر عمه پوشیده‌ام‌.

سرفه‌ای می‌كند و باز دستمال درمی‌آورد، لب و دهان پاك می‌كند، می‌گوید: ترسیدم‌. گفتم بعد از هرگز خواستیم یك بادابادایی راه بیندازیم‌، آن‌وقت این حسین ما زد ...

می‌گویم‌: پس موافقت فرمودند؟

ـ زبانم مو درآورد جان تو. بیشتر هم آن سلیطه مخالف بود. بالاخره راضی‌اش كردم‌.

ـ ملیحه‌خانم چی‌؟

ـ مگر روی حرف من می‌تواند حرفی بزند؟

ـ حالا كی انشاءالله‌؟

می‌خندد: به امشب شما كه فكر نمی‌كنم وصال بدهد.

گوشت‌ها را سیخ می‌كند و باز می‌خواند:

به دل جز غم آن قمر ندارم‌.


تقویم جدیدم را باز می‌كنم‌، می‌گویم‌: روز عقدكنان را خودتان تعیین بفرمایید؛ اما عروسی باشد روز نهم اردیبهشت 1355.

چند تك‌سرفه می‌كند، می‌گوید: عقد؟ مگر بچه‌ای‌؟ دودمان من و تو را آن پسر لندهورش به باد می‌دهد. خودم عقدتان می‌كنم‌. بعدش هم بی‌سروصدا می‌روید با هم زندگی می‌كنید.

ـ خودتان فرمودید بادابادا می‌خواهید راه بیندازید.

ـ خودمانی یك جشن كوچكی می‌گیریم و تمام‌. چرا بگذاریم دیگران بخورند؟

ـ هرچه شما بفرمایید.

بلایی سرت بیاورم تا همیشه در كنار من بمانی‌، حتی در آن دنیا. خودم چاكرتم‌، ملیح‌جون‌!

غروب نشده ملیح زنگ می‌زند. این بد نجف‌آبادی می‌گوید: با شما كار دارند. انگار دختر آقاند.

به روی خودم نمی‌آورم‌. ملیح می‌گوید ...

نه‌، این‌ها گفتن ندارد. می‌گویم‌: آقا تشریف دارند. می‌خواهید صداشان بزنم‌؟

باز مرده و زنده‌ام را فحش‌باران می‌كند. بی‌اختیار می‌گویم‌: فحش از دهن تو طیبات است‌.

می‌خندد، می‌گوید: من با تو فلان‌فلان شده كه كاری ندارم‌. خانم‌كوچك می‌خواهد، دل‌دل می‌كند. جان تو اگر دروغ بگویم‌.

می‌گویم‌: آقا فرمودند بی‌سروصدا باشد، بهتر است‌. گمانم اول فروردین خودشان صیغه را می‌خوانند، نهم اردیبهشت هم اگر اجازه بفرمایید عروسی باشد.

باز دست و پاش را حوالـﮥ‏ هرچه نه بدترم می‌كند. قند و عسل است فحش‌هاش‌، پدرسوخته‌. می‌گویم‌: همان كه عرض كردم‌. شما هم فكرهاتان را بكنید، به آقا بفرمایید. قباله هم چشم‌، هرچه آقا فرمودند.

می‌گوید: ببینم آن بد نجف‌آبادی آن‌جاست‌؟

سكوت می‌كنم‌. می‌گوید: بده گوشی را به او.

به صفایی‌زاد می‌گویم‌: ملیحه‌خانم با شما كار دارند.

جان می‌كند تا بیاید و گوشی را بگیرد. مدام هم در جواب جیغ‌ها و دادهای ملیح می‌گوید: چشم‌، سركارخانم‌.

بعد گوشی را می‌دهد به من و می‌گوید: من با اجازه باید دیگر بروم‌.

ملیح می‌گوید: همین امشب بیا، كارت دارم‌. لازم است‌.

ـ باور بفرمایید من توبه كرده‌ام‌. دیگر نمی‌خورم‌. چشمم هم به نامحرم نباید بیفتد.

ـ خوب‌، پس من آمدم‌. یك نامحرمی نشانت بدهم كه خودت حظ كنی‌.

می‌گویم‌: نه‌، نه‌. من تازه برادرم فوت كرده‌. نمی‌دانیم حتی كجا خاكش كرده‌اند.

ـ مرگ من‌، راست می‌گویی‌؟

ـ دروغم چیه‌؟

و گریه می‌كنم به هق‌هق و ملیح هی قربان‌صدقه‌ام می‌رود و من هی بلندتر و بلندتر زار می‌زنم‌، نه فقط برای حسن‌مان و یا كوكب و عمو و پدر، كه برای همـﮥ‏ اسیران این خاك كه دیگر اشرف مخلوقات عالم نیستند تا همـﮥ‏ هستی به گرد تكسیر نامشان بگردد.

ملیح می‌گوید: خوب‌، بس است‌، عزیزم‌. خواهش می‌كنم‌. اول هم عقد می‌كنیم و بعدش هم یك عروسی كوچولوی كوچولو. آن‌وقت من می‌شوم فقط مال تو، به آن مادربه‌خطا هم دیگر نشان نمی‌دهم‌، به هیچ‌كس نشان نمی‌دهم‌.

می‌گویم‌: سر سال‌تحویل عقد می‌كنیم‌، باشد؟ بهترین ساعت است‌. درست می‌شود ساعت سه و 22 دقیقه و سی ثانیـﮥ‏ روز شنبه‌، سی‌ام اسفند 1354.

می‌گوید: خوب‌؟

ـ روز نهم اردیبهشت هم عروسی می‌كنیم‌، سی و یك دقیقه از ظهر پنج‌شنبه گذشته‌. بعدش دیگر من می‌دانم و ...

می‌گوید: ببینم‌، مادربه‌خطا، باز دوباره چه خوابی دیده‌ای‌؟ داداش‌ات فوت كرده‌. خوب‌، تا چهلم‌اش صبر می‌كنیم‌. این دیگر چه بازی است كه باید درست سر سال‌تحویل عقد كنیم و بعد هم سر نمی‌دانم كی عروسی‌؟

می‌گویم‌: من كه این پیشنهاد را نكرده‌ام‌، خود آقا فرمودند، توی تقویم جدیدشان علامت زده‌اند. تو كه می‌دانی‌، من نمی‌توانم روی حرف‌شان حرفی بزنم‌.

ـ كجا؟

ـ توی اتاق خلبان‌. آقا صیغـﮥ‏ عقد را می‌خوانند ...

ناگهان یادم می‌آید، می‌گویم‌: خیلی‌خوب‌، خیلی‌خوب‌، حق با توست‌. قرار ما باشد صبح اول فروردین‌، خدمت آقا. خودشان صیغـﮥ‏ محرمیت را می‌خوانند، بعدش هم‌، هروقت تو بگویی‌، می‌رویم محضر، من و تو.

جیغ می‌زند: احمق‌، چرا نمی‌فهمی‌؟ این بی‌پدر فقط فكر خودش است‌، می‌خواهد یك آقا بالاسر پَپَِه برای من بتراشد تا بعدش با دل راحت كارش را بكند. آن ننـﮥ‏ دربه‌در ما بس‌اش نبود، حالا نوبت من شده‌.

می‌خندم‌: مگر كاری هم ازش می‌آید؟

ـ آن كار را كه نگفتم‌. فقط نگاه می‌كند. به همین چیزها دلش خوش است‌. بگذار باشد.

می‌گویم‌: بعد از عقد شرعی دیگر حق نداری ‌...

ـ سر من داد نزن‌!

ـ همین كه گفتم‌. قرار ما باشد ساعت ده صبح یك‌شنبه‌، اول فروردین‌، همان اتاق آقا.

و گوشی را می‌گذارم و بعد هم تا آقا سرفه‌كنان می‌آید پایین‌، تقویم را می‌دهم خدمت‌شان كه با ملیح قرارمان را گذاشته‌ایم و همان‌طور كه خودتان فرمودید روز و ساعت عقد و عروسی را هم تعیین كردیم‌: صبح یك‌شنبه‌، اول فروردین عقد می‌كنیم و بعدش هم نهم اردیبهشت عروسی‌.

گیج است‌. می‌گوید: من گفتم‌؟

ـ موافقت فرمودید؛ اما ملیحه‌خانم می‌گویند عقد باید محضری هم باشد، شما و این میرزاحبیب هم شاهد عقد باشید.

تكیه‌زده به عصا، كلاه شاپو به سر، عینكش را روی پل بینی‌اش می‌لغزاند و از بالای دور‏ﮤ‏‏ عینك نگاهم می‌كند، می‌گوید: خودتان می‌برید، خودتان هم می‌دوزید، بعدش می‌اندازید گردن من‌؟

باز می‌خواهم دستش را ببوسم كه نمی‌گذارد. سرسری به تقویم تقدیمی نگاهی می‌اندازد، توی جیب بغلش می‌گذارد. می‌گوید: باشد، پس خودت خبرم كن‌.

ـ توی تقویم علامت زده‌ام و ساعت‌اش را هم نوشته‌ام‌.

ـ یادت باشد كه من به‌ت گفتم‌.

و می‌رود و من هم باز می‌روم توی اتاقم‌، اول هم درها را پشت سرم كیپ می‌بندم‌، بعد، خیلی معقول و منطقی چند تا بشكن می‌زنم و هی برای خودم قر می‌دهم و می‌خوانم‌:

به دل جز غم قمر ندارم‌.


بعد هم این‌ها را می‌نویسم و می‌نویسم كه قمرِ من نه ملیح كه خود ماه است كه قرص خورشید را می‌پوشاند، و من باید همین شمس را تسخیرش كنم تا به‌رغم كپرنیك و گالیله و آن ملعون‌، كپلر، بگردد به گرد این خاك و ملیحه هم می‌شود محراب من چرا كه پنج‌حرفی است و آفتاب و خرشید ــ و نه خورشید كه املای غلطی استــ پنج‌حرفی‌اند و حسین و كوكب و اكبر و اشرف و زهره چهارحرفی‌اند و ملیح هم چهارحرفی است و حسن و شمس و قمر سه‌حرفی‌اند و سه سه‌بار می‌كند به علامت نه كه می‌شود نهم اردیبهشت و ده تا سه می‌شود سی كه همان سی‌ام اسفند باشد كه خورشید به نقطـﮥ‏ اعتدال ربیعی می‌رسد و شمس در بیت هشتم به حسب تسویه زایچـﮥ‏ سال است‌.

بعدش هم با محضردار دفتر ازدواج‌، جناب روضاتی‌، قرار ساعت عقد را می‌گذارم‌: صبح نهم اردیبهشت 1355. سیاهـﮥ‏ مدارك لازم را هم می‌پرسم‌. برای محكم‌كاری هم شده سلام آقای جناب را می‌رسانم‌. بعد چهار قفل رمزی می‌خرم به قیمت خون پدر فروشنده و به نیت چهار حرف نام بانو.

شب می‌نشینم و از اعداد موكل زهره تسدیس می‌سازم بر یك ورقه مس‌.

دوشنبه هم‌، علی‌الطلوع‌، می‌افتم دور و از همان سر كوچه‌ ملزومات چله‌نشینی را تهیه می‌بینم از حبوبات گرفته تا بادام كه باید قوت روزانه‌ام را به روز موعود، نهم اردیبهشت 1355، برسانم به فقط یك بادام تا به مدد روح صافی‌ام و همت انفاس قدسیـﮥ‏ عمو و حتی كوكب و وكیلان شمس و قمر باز شمس برود به همان آسمان چهارم و به جای گردش به گرد نمی‌دانم كدام كانون از كدام كهكشان‌، بگردد به گرد همین خاك ما كه این‌همه مردگان را در آن به امانت گذاشته‌ایم‌.

بعدش هم چند تایی چسب زخم و یك سماق‌پالان حسابی می‌خرم و یك طناب دراز و یك ربع كیلویی هم گوشت لخم و خیلی دقیق دام را روی پشت بام تیار می‌كنم‌. دولا دولا هم می‌روم كه این بانو نبیندم‌. تا هستم‌، از بخت بد، كلاغی تیررس دام من نمی‌آید. در عوض چوب زیر سماق‌پالان را طوری تعبیه می‌كنم كه تا كلاغی بخواهد نوكی به گوشت بزند، سماق‌پالان روی سرش بیفتد.

غروب هم دكتر اكبر پیرزاده پیداش می‌شود، می‌گوید: همان كه فرموده‌بودید، یك تكه از خود كوكب را تهیه كردم‌.

ـ زهره‌خانم حتماً تهیه كرده‌؟

ـ گفتم برای آزمایش بافت‌های سرطانی می‌خواهم‌. او هم‌، وقتی كسی توی سالن تشریح نبوده‌، یك تكه از پستان چپش را بریده و آورده‌. من هم گذاشتمش توی یخدان‌.

ـ بعد هم حتماً باش خوابیدی‌؟

ـ ما دوستیم‌، استاد.

ـ بعدش هم فكری شدی دست به رختخواب كدام یكی بهتر است‌، این یا اشرف‌؟

با دو مردمك میشی‌اش خیره نگاهم می‌كند. می‌گویم‌: ببین‌، تو آدم منطقی هستی‌، درست‌؟ از علوم روان هم چیزهایی می‌دانی‌، مثلاً یاد گرفته‌ای كه اگر بیمار این علایم را داشت فلان دارو را باید داد، اگر بهمان علایم بروز كرد، بهمان قرص را؛ اما من می‌خواهم خود روح این زن را تسخیر كنم‌، لازم دارم‌. خیلی چیزها ازش می‌شود پرسید.

می‌بینم كه نمی‌شنود. می‌پرسم‌: بالاخره كدام بهترند؟

ـ نمی‌دانم‌. گیجم‌. آن زن‌، اشرف‌، همـﮥ‏ زندگی من است‌، وقتی باش هستم راحتم‌، نباید نقش بازی كنم‌؛ اما این زهره هم محسناتی دارد، فقط تن و بدنش نیست كه البته جوانتر است‌، یا موهاش كه سیاه است‌. موهای اشرف خرمایی است‌. بدی‌اش هم این است كه هروقت با این‌ام یاد آن یكی می‌افتم‌، هروقت با آن‌ ... باوركنید، از دست خودم دیگر ذله شده‌ام‌. گاهی فكر می‌كنم من هم بهتر است بروم یك زنبور پیدا كنم و یك سنجاق و نخی به ته‌اش فرو كنم و پرش بدهم ببینم چقدر می‌تواند بپرد.

ـ خوب‌، این كار هم بد نیست‌. ولی بهتر است ببینیم زایچه‌مان با كی می‌خواند. من هم همین حالات شما را داشتم‌. همزمان البته نبودند، ولی خوب یك عروس‌عمه دارم كه حالا بعد از چهار پنج شكم به فكر افتاده با این ملیح ما ...

همین‌طور دارم در و بی‌در می‌بافم كه یك‌دفعه به صرافت می‌افتم كه این بانو هم بد نیست‌، حالا كه همه را خوانده‌، حتی آمده كتاب انسان روح است نه جسد را امانت گرفته‌، و نمی‌دانم بفهمی‌نفهمی چشمك زده‌، و به این بهانه كه این تقی فقط بلد است آدم را زخم و زیلی بكند رانش را نشانم داده‌ ... می‌گویم‌: خاطر عامل‌، دكترجان‌، باید مجموع باشد. من كه می‌گویم بروید سراغ همان اشرف خانم‌.

می‌گوید: همین حالا داشتم همین فكر را می‌كردم‌.

نگاهش می‌كنم‌: دیدم‌.

می‌گوید: من فقط می‌خواهم ببینم خدا هست یا نه‌.

ـ یعنی اگر روحی باشد و بشود احضارش كرد، پس خدا هم هست‌؟

ـ گمانم‌.

ـ خواهیم دید.

احمق به توان سه است این اكبر پیرزاده‌. كافی است یكی دو چشمـﮥ‏ دیگر نشانش بدهم تا دست ارادت بدهد و بعد با چند نفری از این جنم می‌شود تخته‌پوست پهن كرد و شد قطب عالم امكان‌. چه كیا و بیایی هم دارند این اقطاب‌! عشر نسخه‌های مرا هم ندارند. می‌گویم‌: نفهمیدی این كوكب ما را كجا خاك می‌كنند؟

ـ پاك داشت یادم می‌رفت‌، همین امروز خاكش كرده‌اند، معمولاً می‌برند پشت تكیـﮥ‏ باباركن‌الدین‌. زمین وقفی است‌، مال اوقاف است‌.

خودش هم می‌رساندم به خانه‌. تعارفی درشرعی می‌كنم‌، می‌گوید: بعداً خدمت می‌رسم‌.

می‌گویم‌: پس آن كوكب ما چی شد، دكتر؟

دستی بر پیشانی می‌كشد: عجب‌، داشت یادم می‌رفت‌.

در صندوق عقب را باز می‌كند، بعد هم درِ یك یخدان كوچك را و یك كیسه پلاستیك یخ‌زده را می‌دهد به دستم‌. می‌گویم‌: زمان سال‌تحویل می‌شود شنبه‌، سی‌ام اسفند، ساعت سه و بیست و دو، كه در اصفهان البته سه و بیست دقیقـﮥ‏ بعدازظهر است‌. من راستش برای احضار روحِ (به كیسه و گوشت یخ‌زده اشاره می‌كنم) این زن به شما و آن اشرف‌خانم احتیاج دارم‌. راضی‌شان كنید كه لباس عروسی‌شان را هم بیاورند.

قرار هم می‌شود با ماشین‌اش همین‌جا بیاید دنبال من‌، سر ظهر، تا اول جایی چیزی بخوریم و بعد در التزام ركاب برویم قبرستان‌.

می‌دانم نمی‌تواند راضی‌اش كند. یادم باشد خودم بروم سروقتش‌. بعد هم به تاخت می‌روم بالا و می‌بینم كه باز گوشت را خورده‌اند و رفته‌اند. می‌گویم‌: می‌بینی‌، عمو؟

و باز دام را تیار می‌كنم و یك تكه از همان گوشت یخ‌زد‏ﮤ‏‏ تقدیمی سركار خانم زهر‏ﮤ‏‏ ملكوتی‌نیا را می‌گذارم زیر سماق‌پالان و این بار تكه‌چوب را طوری روی نیمه‌ای از گوشت پستان چپ كوكب می‌گذارم كه به‌فرض كلاغی نوكی به گوشت بزند، سماق‌پالان من بر سرش فرود آید. تتمه را هم می‌گذارم توی یخچال تا وقتش‌.

شب هم باز می‌نشینم میان مندل و عزیمه می‌خوانم و بعد خیلی راحت تمامی سطح قرصی سیاه را منور می‌كنم‌. صبح هم‌، پیش از طلوع‌، از صدای غارغار كلاغی بیدار می‌شوم‌. به سرعت برق و باد می‌روم بالا و بی‌آن‌كه خم به ابرو بیاورم و مثلاً از ضربه‌های نوك كلاغ جا بزنم‌، دست می‌برم آن زیر و اول یك پا و بالاخره گردنش را می‌گیرم و بعد هم می‌آیم پایین و توی همان پله‌های پشت بام دو سه چسب زخم دور نوكش می‌پیچم و از سر طیبت هم شده سه‌بار سرش را می‌بوسم‌.

بلافاصله هم كار شروع می‌كنم‌. یك روایت از نسخـﮥ‏ من این است‌:

بیارد غراب یعنی زاغ سیاه‌، چندان كه خواهد، او را در آب تغاری كرده‌باشند، غوطه‌ها دهند تا بمیرد. پس بگیرد سگ سیاهی كه یك موی هم سفید نداشته‌بود در خانه محبوس دارند یك روز. روز دوم فقط غراب‌های مذكوره به خورش سگ مذكور دهند و از آن آب كه غراب‌ها را در آن غرق كرده‌، سگ را بنوشانند و اگر فریاد كند، هرگز به فریاد او التفات ننماید تا سه روز و روز چهارم بگیرند گربـﮥ‏ سیاه كه یك موی سفید نداشته‌باشد او را نیز به‌مثل غراب در آب تغار غرق كنند تا بمیرد و گوشت مذكور به خورد سگ بدهند و از همان آب كه گربه را غرق كرده سگ را بنوشانند تا شش روز ...


كه البته مخدوش است كه غراب‌ها باید می‌نوشتند و نه یك غراب كه ظاهر متن است‌. برای من البته دیگر وقتی نمانده است تا مصروف نقد و یا تصحیح این نسخه‌ها كنم‌. كلاغ مذكور را ــ ‌به قول ناقل نسخه ــ در آب سطلی غرق می‌كنم و بعد دیگی را از آب تازه پر می‌كنم و كلاغ را درسته می‌اندازم توش و می‌گذارمش بر سر والورم و شعلـﮥ‏ والور را پایین می‌كشم تا شب دیگر پخته‌باشد. بعد هم به هر دری قفلی می‌زنم كه رمز همه‌شان را گذاشته‌ام عدد خوش‌یمن 133 و بعد هم به‌تاخت می‌روم به دفتر تا ظهر جان می‌كنم و بعد هم تا عصر. به آقا هم متذكر می‌شوم كه فراموش نفرمایند. 

باز سرفه‌ای می‌كند، دستمال بزرگ معهود را از جیب شلوارش در می‌آورد، تا می‌زند و خلطی در آن می‌اندازد و چون دو لب مبارك پاك می‌كند و باز هم عینكش را می‌لغزاند بر گرد‏ﮤ‏‏ بینی‌، می‌گوید: خودت می‌دانی چه‌كار می‌كنی‌، پسرم‌؟

ـ من هم می‌خواهم سر و سامان بگیرم‌.

ـ با ملیح‌؟

باز سرفه‌ای می‌كند و این بار با دو سرانگشت شست و اشار‏ﮤ‏‏ دست چپ دو پر‏ﮤ‏‏ بینی را می‌خاراند، می‌گوید: به خاطر خودت می‌گویم‌، جانم‌. این دختر را من می‌شناسم‌، بساز نیست‌. یادت باشد گفتم به‌ت‌.

ـ می‌دانم‌، آقا. ولی بالاخره‌، من سر این سفره نشسته‌ام‌، نان و نمك شما را خورده‌ام‌. فكر هم می‌كنم ملیح به خانـﮥ‏ خودی برود بهتر است تا هفت پشت غریبه‌.

عینكش را به یك ضرب بر دو چشم می‌گذارد: ببینم‌، حسین‌جان‌، من را كه نمی‌خواهی خام كنی‌؟ تو این‌قدرها هم ببو نیستی‌.

ـ نه‌، آقا. می‌دانم‌، من همه چیز را می‌دانم‌، حتی ‌...

چه خوب شد كه زبان به دهان گرفتم‌. می‌گوید: حتی چی‌؟ چرا حرفت را خوردی‌؟

می‌خوانم‌، آقا، حتی ذهن شما را می‌خوانم‌. چنان داغ ملیح را به دلت بگذارم كه تا قیام قیامت یادت نرود. می‌گویم‌: حتی اگر همـﮥ‏ این حرف‌هایی كه می‌زنند درست باشد، باز بهتر است یك خودی ملیحه‌خانم را بگیرد تا یك غریبه‌.

ـ چی‌؟ پشت سر ملیح حرف می‌زنند؟ كی حرف زده‌؟ دختر من از برگ گل هم پاك‌تر است‌.

مكثی می‌كند. خیال می‌كند كه با من حجت تمام كرده‌است‌. می‌گویم‌: اجازه می‌فرمایید سیخ‌ها را ببرم پایین‌؟

ـ بله‌، جانم‌. به‌ش هم سفارش كن اقلاً این دو تا سیخ من را خوب بگرداند روی آتش‌. از سرش هم برندارد.

بعد از ناهار هم تلفن می‌كنم به پیرزاده كه چی شد؟ با خانم سماوات حرف زدی‌؟

ـ نمی‌توانم استاد، راستش خجالت می‌كشم‌.

نمی‌توانم ذهنش را بخوانم‌. در این نسخه‌ها كه دارم دستورش نیست‌. طی‌الارض هست‌، اما نه با قدم ذهن‌. می‌گویم‌: خوب‌، بده به من تلفنش را. خودم تمامش می‌كنم‌.

و در مكث و یا تردد میان زهره و اشرف‌اش می‌گویم‌: مرگ یك بار، شیون هم یك بار. می‌دانی كه تا لحظـﮥ‏ سال‌تحویل فقط چهار روز مانده‌است‌.
می‌گوید: راستی خبر دارید مجلس شورا و سنا استفاده از سال هجری شمسی را ممنوع كرده‌اند ...

گفتم‌: من با این مظاهر خر دجال كاری ندارم‌، دكتر.

بالاخره هم به هر جان‌كندنی هست تلفن محل كار و منزل سركار خانم اشرف سماوات را می‌دهد، سفارش هم می‌كند: مرگ من از این زهره دیگر حرفی نزنید.

می‌گویم‌: خاطرت جمع باشد. فقط تو لطف كن یك زنگی به‌ش بزن كه یكی از دوستان برای مشورت می‌خواهند ایشان را ببینند، همین امروز عصر.

ـ كجا؟

ـ قنادی پارك‌، توی چهارباغ‌. می‌دانی كه كجاست‌؟

ـ البته‌.

ـ ساعت چهار، نه‌، رأس ساعت پنج بعدازظهر همین امروز.

بعد هم می‌پرسم‌: این كار را كه دیگر می‌توانی بكنی‌؟

ـ بله‌، بله‌.

با این‌همه خودم زنگ می‌زنم‌، به بیمارستان هزارتختخوابی‌، بخش سی‌سی‌یو. می‌گویند توی اتاق عمل‌اند. می‌گویم‌: وقتی تشریف آوردند، بفرمایید از دوستان دكترپیرزاده بودند.

بالاخره هم پیداش می‌كنم‌. عصبانی است‌، می‌گوید: شما كی هستید؟ چه حق دارید این‌جا زنگ می‌زنید؟

گرچه تلخ اما آواز می‌خواند انگار این زن‌. آوازش هم از جنس همان آهنگی است كه می‌گویند از حركت دوایر متحدالمركز افلاك به گرد این خاك با این‌همه مرده كه به سینه دارد، به حس گوش موجود می‌توان شنید، اگر صافی شویم البته‌. قسم به تكسیر اسماءالحسنی مرا روزی كن تا بشنوم‌. گوش می‌دهم و عزیمـﮥ‏ تسخیر قلوب را می‌خوانم و طلسم تسخیر موكل زهره را پیش چشم می‌گیرم‌. می‌گویم‌: برای امر خیر است‌، من از دوستان قدیمی دكترپیرزاده هستم‌. ساعت چهار بعدازظهر توی قنادی پارك منتظرتان هستم‌.

ـ من شما را نمی‌شناسم‌.

ـ دكتر از موی خرمایی و قد بلندتان گفته‌. یك بارانی هم كه بپوشید دیگر راحت می‌توانم بشناسم‌تان‌.

ـ دیگر چی فرمودند؟

ـ من غریبه نیستم‌، خانم سماوات‌.

و همچنان نقش طلسم را نگاه می‌كنم‌. می‌گوید: من باید دخترم را سر راه بردارم‌، یك چیزی هم برای شام شب‌اش درست كنم‌. بعدش ‌...

ـ پس باشد همان ساعت پنج‌.

ـ تا ببینم‌.

سر ساعت چهار و نیم راه می‌افتم‌. به آقا قول می‌دهم كه زود برگردم‌. می‌گوید: كاری كه نیست‌.

توی دالان حبیب می‌پرسد: شب برمی‌گردید؟

ـ من كه می‌دانی كلید دارم‌.

نمی‌دانم چرا دلم همه‌اش شور می‌زند. ملیح من‌! هنوز سرد است‌، اما برف یخ‌زد‏ﮤ‏‏ پیاده‌رو الحمدلله دارد آب می‌شود. یخـﮥ‏ بارانی‌ام را بالا می‌زنم و دو دست در جیب‌، پانصد و هشتاد و یك‌، عدد اشرف‌، را ملازم هر گام می‌كنم‌. مجرب است و در نسخه آمده كه اگر عامل هزار و یك بار بی‌وقفه بگوید لامحاله زبان صاحب عدد ببندد و عامل البته بر او چیره خواهد شد، بمنه و كرمه‌.

تا به سر شیخ بهایی عزیمـﮥ‏ احضار نیز می‌خوانم و جلو در قنادی سه‌بار به تسدیس می‌نگرم و سه سه‌بار به نه‌بار می‌بوسمش و بالاخره می‌روم تو. مادام پشت پیشخان ایستاده‌است‌. سلامی می‌كنم و عصربه‌خیری می‌گویم‌. می‌گوید: چی شده‌، شیخ‌؟ نكند ما دیگر موسلمان نیست كه این‌جا تشریف‌فرما نشد.

می‌گویم‌: فرصت ندارم‌، جان مادام‌.

ـ جان مادر خودت باشد! من جان‌دوست هست‌.

ـ من هم جان شما را دوست هست‌.

می‌خندد: پدرسوخته‌! اگر دوست هست با جان مادام‌، پس چرا صبح‌ها نمی‌آید؟

ـ حالا كه آمده‌ام‌، لطفاً یك قهوه‌ترك به من بده‌، بعد هم بیا فالم را ببین‌.

ـ باشد، ولی پول باید بسلفید به مادام‌.

ـ دو تا بوسه هم جای نیاز.

موسیو هم می‌خندد. پیشبند بسته و دستمالی به سفیدی برف بر شانه دارد. می‌گوید: موسلمان تنها كه نیستی‌؟

ـ دعا كن نباشم‌.

می‌روم در سایـﮥ‏ پاراوان رو به در می‌نشینم‌. فقط همین یك میز خالی است‌. حالا دیگر نمی‌شناسم‌شان‌. موسیو دستمالی بر میز می‌كشد و همچنان گله دارد كه دیگر كسی برای مشروب این‌جا نمی‌آید. با نوك بینی سرخ و گونه‌های گل‌انداخته نفس‌نفس می‌زند. هانفس‌اش ملیح را احضار می‌كند. نمی‌روم‌. نباید بروم‌. ترك حیوانی كافی نیست‌. می‌گویم‌: اولش فقط یك استكان تگری برام بیاور، بعد هم یك قهوه‌ترك و یك برش كیك‌.

ـ با شكم خالی‌؟

ـ می‌بینی كه قرار دارم‌.

ـ خوشگل نباشد، مرگ مادام‌، موسیو دلخور است‌.

ـ حالا غذات چی هست‌؟

ـ بُرش هست‌، دلمه هم هست‌. دیگر جان موسیو كه شما باشید، كباب برگ هست‌. مادام توی پیاز و آب لیمو خوابانده از دیشب‌. جوجه‌كباب هم هست‌. دیگر ...

ـ باشد تا بعد. تو حالا فعلاً تا دیر نشده یكی از آن كمرباریك‌ها را بیاور.

جوجه‌نویسنده‌ها دورتادور میز سنگی وسط چه جنجالی راه انداخته‌اند! سه كامله‌مرد دور یك میز و مرد و زنی این‌جا كنار ستون نشسته‌اند. از آن طرف پاراوان هم صدای پچپچه‌ای می‌آید. نمی‌شنوم‌. استكان را یك‌نفس بالا می‌اندازم و بعد هم سیگاری روشن می‌كنم‌. چه اتقانی به آدم می‌دهد این معجون‌. پنج نفرند و حالا یكی‌شان دارد شعر می‌خواند، بلندبلند. موسیو می‌گوید: می‌بینی‌، شیخ‌؟ جان مادام فقط دو تاشان قهوه خورد. آن‌ها، بقیه‌، جیب‌ها خالی است‌. فقط حرف‌.

می‌پرسم‌: مصطفوی انگار دیگر پیداش نیست‌؟

ـ آقای بوكسور؟ نه‌، نه‌، نیست‌. حساب دارد این‌جا، قرض كرده‌. مادام ‌ ــ چی می‌گویید شما؟ ــ دل‌ ...

ـ دل‌رحم است‌.

ـ قربان دهانت‌!

صدای گره‌دار مرد حالا از آن طرف پاراوان می‌آید: خودتان تشریف بیاورید آتلیه‌، ببینید.

دبیر طبیعی سابق‌مان هم بالاخره می‌آید، همان جلو پیشخان می‌ایستد. موسیو بالاخره می‌رود.

پنج و ده دقیقه است‌. چشم می‌بندم و باز ــ ‌با دهان آلوده این بار‌ ــ عددش را ذكر خفی می‌كنم و به انگشت‌های دست چپ می‌شمارم‌شان كه ناگهان به حس بشری می‌فهمم كه روبه‌روی من ایستاده‌است‌. می‌شنوم‌: جناب مكارم‌؟ 

ژاكت خال‌خال آبی را بر متنی سفید می‌بینم و بعد بیاض گردن رسته از یخه‌ای اسكی را و حلقه‌های ریخته را بر شانه و بالاخره صورت شكفته به نیم‌لبخندش را در آن بالا. نیم‌خیز می‌شوم‌. بارانی را می‌كند، تا می‌زند و بر پشتی صندلی می‌اندازد. می‌گوید: من از این پیراهن سیاه و ته ریش‌تان شناختم‌تان‌.

ـ چند روزی است كه نتراشیده‌ام‌.

ـ من كه فكر می‌كنم بهتر است بتراشید، برای این‌كه‌، به نظر من‌، خیلی پیرتر از آن به نظر می‌آیید كه اكبر حدس می زد.

می‌گویم‌: حالا چی می‌خورید؟ قهوه‌های این‌جا حرف ندارد.

چشم در چشم نمی‌توانم نگاهش كنم‌. برجستگی سینه‌ها پریشانم می‌كند. به دست‌هاش نگاه می‌كنم‌. حلقه‌ای به انگشت دوم دست چپش كرده‌است‌. می‌گوید: نمی‌دانستم مشروب هم دارند؟

ـ من خیلی وقت است این‌جا نیامده‌ام‌، اما گمانم خوراك برش و دلمه‌اش رودست ندارند.

صدای قهقهـﮥ‏ همزمان موسیو و دبیر طبیعی تا این‌جا می‌آید. یكی از جوجه‌نویسندگان از زیر چشم نگاه‌مان می‌كند.

ـ خوب‌، باشد، من هم می‌خورم‌.

ـ چی‌؟

ـ من هم اولش یك استكان می‌خورم‌، اما كنیاك‌. بعدش هم همان دلمه بد نیست‌. هما را برده‌ام خانـﮥ‏ مادرم این‌ها. خودشان قول داده‌اند فردا صبح برسانندش به مدرسه‌اش‌.

به نوك انگشت بر میز می‌زنم‌. موسیو خندان می‌آید، می‌گوید: سلام عرض كردم‌، سركار خانم‌.

به من هم چشمكی می‌زند. سفارش دو پرس دلمه و یك استكان كنیاك می‌دهم‌. اشرف خانم می‌گوید: برای ایشان هم یك چتول‌، نه‌، یك نیمی از همان كه خورده‌بودند بیاورید. امشب مهمان من هستند.

نگاهش می‌كنم‌. پلك نمی‌زند. پر‏ﮤ‏‏ بینی‌اش می‌لرزد. باز سر به زیر می‌اندازم‌. چشم می‌بندم‌. می‌گوید: به سلامتی‌!

استكان مرا هم به سرانگشت‌های دست چپ جلو من گرفته‌است‌. می‌گیرم و به استكان كنیاك‌اش می‌زنم و می‌خورم‌.

می‌گوید: خوب‌، بفرمایید ببینم من حالا به چی فكر می‌كنم‌؟

ـ من راستش لایق این حرف‌ها كه دكتر زده نیستم‌. منشی دفترخانـﮥ‏ 133 هستم و چند جلدی هم كتاب دارم‌، پنجاه شصت تایی هم نسخـﮥ‏ احضار و تسخیر. پیش خودم آن‌ها را خوانده‌ام و به بعضی نسخه‌ها هم عمل كرده‌ام‌. خوب‌، مانده‌است احضار زن‌عمو و بعدش عموم‌ ...

ـ خواهش می‌كنم اول جواب سؤال من را بدهید.

ـ من خودم اتفاقاً همین سؤال را از شما داشتم‌.

ـ من باور كنید فقط به شم زنانه متكی هستم‌.

ـ خوب‌؟

ـ اكبر البته با تلفن چیزهایی راجع به شما گفته‌. خواهش هم كرده كمك‌تان كنم‌. اما راستش من آمده‌ام از شما كمك بخواهم‌.

ـ از من‌؟

ـ بله‌، دیگر. اول هم به من بگویید اكبر را از كی می‌شناسید؟ خودش كه می‌گوید از سال‌ها پیش با هم دوست بوده‌اید.

ـ من كه عرض كردم نسخه‌هایی دارم‌، مثلاً ...

ـ ببینید من یكی حوصلـﮥ‏ این پرت و پلاها را ندارم‌. فقط به من بگویید چرا اكبر مدتی است از من دوری می‌كند، چرا می‌ترسد مرا ببیند؟

ـ فكر می‌كند كه عاشق شده‌است‌.

ـ دفعـﮥ‏ اولش كه نیست‌. تا یكی را می‌بیند، نمی‌دانم‌، با یكی حرف می‌زند، فكر می‌كند خودش است‌. پارسال‌، همین روزها، یكی دو روز پیداش نبود، بعدش آمد، یك هدیه‌ای هم برای من گرفته‌بود. هدیه را كه به من داد، گفتم‌: «ممنون عزیزم كه به فكر من بودی‌. حالا بیا بنشین مثل بچـﮥ‏ آدم بگو ببینم چی شده‌.» می‌دانید كه وقتی می‌خواهد دروغی سر هم كند زبانش می‌گیرد. هی دِ دِ كرد و نمی‌دانم از گرفتاری‌هاش گفت‌. گفتم‌: «خوب‌، حالا بگو ببینم چی شده كه یك‌دفعه به فكر افتادی بعد از هرگز برای من هدیه بگیری‌، آن‌هم عطری به این گران‌قیمتی‌؟» باور كنید یادش نبود، تا بالاخره مجبورش كردم كه یكی‌یكی بگوید كه مثلاً صبح شنبه كجا بوده و بعدازظهرش كجا تا بالاخره معلوم شد آقا با یكی از پرستارهای بخش همان دیروزش بگووبخند داشته‌، و امروز، بی‌آن‌كه بداند، احساس گناه كرده‌.

چه خنده‌ای می‌كند! ولی از دو چین روی پیشانی می‌فهمم كه تلخ است‌. می‌گویم‌: این دفعه چی‌؟

ـ مقصود؟

ـ مقصود این است كه چند وقت است نیامده اعتراف كند؟

نیمه‌ای از یك دلمه را به دو لب می‌گیرد. انگار سایه‌ای از اشك در چشم‌هاش حلقه می‌بندد. می‌گوید: با امروز می‌شود یك ماه و بیست و سه روز.

ـ پس این دفعه انگار جدی است‌؟

ـ من هم می‌دانم جدی است‌. برای همین خواهش كردم كمكم كنید.

ـ شما راستش احتیاج به كمك كسی ندارید. باید به دكتر كمك كرد.

ـ چطور؟

ـ ببینید، من گمانم او هم از این قایم‌موشك‌بازی خسته شده‌، دلش می‌خواهد سامان بگیرد، با یكی‌، هركس می‌خواهد باشد، دست‌دردست و در ملأ عام قدم بزند.

استكان من و بعد خودش را پر می‌كند، بی هیچ حرفی و به یك نفس می‌خورد. می‌گوید: حالا این رقیب تاز‏ﮤ‏‏ بنده كی باشند؟

ـ مگر فرقی هم می‌كند؟ فرض بفرمایید اسمش ملیح است و یا نمی‌دانم بانو است‌، كوكب است‌.

ـ یا اصلاً زهره‌.

ـ پس می‌دانید؟

ـ معلوم است كه می‌دانم‌. اتفاقاً دیدم‌شان‌. كنار رودخانه با هم قدم می‌زدند و خانم‌دكترِ بعدازاین هم بازوی اكبر را گرفته‌بود و همین‌طور بلبل‌زبانی می‌كرد.

ـ ولی این‌طور كه من فهمیده‌ام این اكبرآقا به شما ...؟

انگشت كشید‏ﮤ‏‏ شهادتش را رو به من تكان داد: چی شد؟ چرا حرف‌تان را خوردید؟

دست به صورت می‌كشم بر این محاسنی كه انگار پیرترم كرده‌است‌. می‌گویم‌: عشق آرامش هم می‌دهد، آدم می‌خواهد سر بگذارد و بی‌دغدغه بگوید ...

می‌گوید: ببینم مطمئن‌اید حال‌تان خوب است‌؟

سری‌ تكان‌ می‌دهم‌ یا شاید می‌لرزم‌. می‌پرسم‌: نكند فكر می‌كنید من‌ جن‌زده‌ام‌ یا اصلاً دیوانه‌؟ دكتر حرفی‌ به‌تان‌ زده‌؟ راستش‌ را بگویید.

می‌خندد: نه‌، نه‌، حرفی‌ نزده‌. همه‌اش‌ می‌خواست‌ كه‌ من‌ كمك‌تان‌ كنم‌. می‌گفت‌: «مهم‌ است‌: اگر معلوم‌ بشود كه‌ روح‌ واقعاً هست‌ و می‌شود احضارش‌ هم‌ كرد، دیگر جای‌ شك‌ نیست‌ كه‌ ما از بنیاد اشتباه‌ كرده‌بودیم‌.»

ـ پس‌ قول‌ بدهید كه‌ تشریف‌ می‌آورید. با این‌ شكی‌ كه‌ در تمام‌ مسامات‌ شما هست‌، می‌توانید از چشم‌ یك‌ ناظر بی‌طرف‌ آداب‌ احضار را ببینید. پیراهن‌ عروسی‌ هم‌ یادتان نرود.

ـ كجا؟

ـ همان‌جا كه‌ زن‌عموی‌ مرا خاك‌ كرده‌اند، پشت‌ تكیـﮥ‏ باباركن‌الدین‌. رأس‌ ساعت‌ دو نیم‌ شنبه‌ سی‌ام‌ اسفند باید شروع‌ كنیم‌.

خم‌ می‌شود و با دو چشم‌ گشاده‌، لبخند بر لب‌، به‌ پچپچه‌ می‌پرسد: شما هیچ‌وقت‌ مگس‌ها را پر داده‌اید؟

ـ چطور؟

ـ من‌ كرده‌ام‌، یك‌ مگس‌ می‌گرفتم‌ و یك‌ تار مو به‌ پشتش‌ فرو می‌كردم‌ و ولش‌ می‌كردم تا بپرد.

و ناگهان‌ می‌خندد و دو دست‌ بر میز، راست‌ می‌نشیند. می‌گویم‌: من‌ وقت‌ این‌ كارها را نداشتم‌.

باز رو به‌ من‌ خم‌ می‌شود و با حلقه‌ای‌ ازموی‌ آویخته‌ بر سینه‌اش‌ بازی‌ می‌كند: از من‌ می‌شنوید تا دیر نشده‌ این‌ كار را بكنید.

به‌ ضرب‌ تاری‌ را می‌كند و به‌ طرفم‌ دراز می‌كند. مو را می‌گیرم‌ و به‌ گرد انگشتم می‌پیچم‌، می‌گویم‌: متشكرم‌. راستی‌ باید طَیِّب‌ و طاهر باشید. پس‌ غسل‌ یادتان‌ نرود. ضمناً چون‌ موقع‌ عمل‌ احضار باید با آقای‌ دكتر محرم‌ باشید مجبورم‌ صیغـﮥ‏ عقد شما دو تا را خودم‌ بخوانم‌. بعدش‌ دیگر خود دانید.

می‌گوید: چرا حالا رأس‌ ساعت‌ دو و نیم‌؟

ـ راستی‌ یك‌ چادر سیاه‌ هم‌ با خودتان‌ بردارید. لازم‌ می‌شود.

داد می‌زند: چرا حالا رأس‌ دو و نیم‌؟

ـ چون‌ به‌ افق‌ این‌جا ساعت‌ سه‌ و بیست‌ دقیقه‌ و سه‌ ثانیه‌ سال‌ تحویل‌ می‌شود. خوبی‌اش‌ این‌ است‌ كه‌ شنبه‌ هم‌ آخر سال‌ است‌ و هم‌ اول‌ سال‌، تازه‌ اول‌ هفته‌ هم‌ است‌ و شمس‌ هم‌ در بیت‌ هشتم‌ به‌ حسب‌ تسویه‌ در زایچـﮥ‏ طالع‌ سال‌ است‌.

دیگر خسته‌ام‌. از ستاره‌های‌ پران‌ جلو صورتم‌ هم‌ می‌فهمم‌ مستم‌. موسیو را صدا می‌زنم‌. سركار اشرف‌ خانم‌ سماوات‌ نمی‌گذارد حساب‌ كنم‌. كمكش‌ می‌كنم‌ تا بارانی‌اش‌ را بپوشد. وقتی‌ هم‌ راه‌ می‌افتیم‌ دست‌ در بازوی‌ من‌ می‌اندازد، می‌گوید: من‌ عادت‌ ندارم‌ زیاد بخورم‌. لطفاً حایل‌ام‌ را داشته‌باشید.

اما اوست‌ كه‌ حایل‌ مرا دارد. با این‌همه‌ اصرار می‌كند كه‌ تا ماشین‌اش‌ همپای‌ او بروم‌. پیكانش‌ را اول‌ شیخ‌بهایی‌ پارك‌ كرده‌. وسط چهارباغ‌ آتش‌ روشن‌ كرده‌اند و از روشان‌ می‌پرند. اصرار می‌كند كه‌ من‌ هم‌ بپرم‌. می‌گویم‌: آتش‌ باطل‌السحر همـﮥ‏ طلسمات است‌.

اول‌ در این‌ طرف‌ را باز می‌كند، می‌گوید: بفرمایید تا برسانم‌تان‌.

ـ من‌ باید بروم‌ میدان‌كهنه‌.

ـ خانه‌تان‌ كه‌ انگار دروازه‌نو است‌؟

ـ ولی‌ باید سر راهم‌ یك‌ كبوتر بخرم‌ یك‌ تیغ‌ سفید.

می‌اندازد توی‌ چهارباغ‌ و بعد از میدان‌ مجسمه‌ می‌رود طرف‌ پل‌ خواجو و بالاخره‌ می‌رسیم‌ به‌ هاتف‌. می‌گویم‌: خانـﮥ‏ شما همین‌ حدودها نیست‌؟

ـ مقصود؟

ـ هیچ‌چی‌، فقط خواستم‌ بگویم ‌...

ـ همان‌ یك‌ دیوانه‌ برای‌ هفت‌ پشتم‌ بس‌ است‌.

همه‌اش‌ هم‌ از دیوانـﮥ‏ خودش‌ می‌گوید كه‌ اولین‌ بار كجا و كی‌ او را دیده‌ و انگار پسر خودش‌ است‌ و می‌ترسیده‌ مبادا زمین‌ بخورد یا اصلاً گم‌ بشود؛ دورادور مواظبش‌ بوده‌ تا آن‌ روز كه‌ جلو بیمارستان‌ سوارش‌ می‌كند و هی‌ خیابان‌ها را دور می‌زده‌اند تا بالاخره‌ می‌رسند به‌ هزارجریب‌ و می‌پیچند طرف‌ كوه‌ و توی‌ همین‌ ماشین‌ با او می‌خوابد.

می‌گوید: همان‌ شب‌ فهمیدم‌ كه‌ زن‌ بودن‌ یعنی‌ چه‌. برای‌ همین‌ هم‌ گریه‌ كردم‌. باور كنید هق‌ می‌زدم‌. اكبر هول‌ كرده‌بود و هی‌ عذر می‌خواست‌ كه‌ نمی‌دانم‌: «ببخشید، خودم‌ هم‌ نفهمیدم‌ چی‌ شد.»

نرسیده‌ به‌ میدان‌كهنه‌ چه‌ ترافیكی‌ است‌. می‌گویم‌: بقیه‌اش‌ را خودم‌ هم‌ می‌توانم‌ بروم‌.

ـ من‌ همین‌ گوشه‌ پارك‌ می‌كنم‌. لطفاً تا نیم‌ساعت‌ دیگر برگردید. یك‌ سیگار هم‌ به من‌ بدهید.

پرسان‌پرسان‌ بالاخره‌ پشت‌ مسجدجامع‌ دكان‌ محمدجعفر عشق‌باز را پیدا می‌كنم‌ و به‌ قیمت‌ خون‌ پدرش‌ یك‌ كبوتر سفید به‌م‌ قالب‌ می‌كند. یك‌ پاكت‌ هم‌ دانه‌ می‌خرم‌ برای‌ همین‌ دو سه‌ روز. سفارش‌ هم‌ می‌كنم‌ كه‌ شاه‌بال‌های‌ كاكلی‌ را با قاتمـﮥ‏ سیاه‌ ببندد.

مردك‌ لوچ‌ مدام‌ از كبوترهای‌ معلقی‌اش‌ تعریف‌ می‌كند و مدام‌ هم‌ از شیرین‌كاری‌های سینه‌سرخ‌ پاپری‌اش‌ می‌گوید و نمی‌دانم‌ تاریخچه‌اش‌ را به‌ تفصیل‌ تمام‌ شرح‌ می‌دهد. می‌گویم‌: قربانت‌ بروم‌، من‌ عجله‌ دارم‌. فقط هم‌ همین‌ سفید كاكلی‌ را می‌خواهم‌.

یك‌ پاكت‌ را باد می‌كند و با چاقوی‌ دسته‌شاخی‌اش‌ دورتادورش‌ را سوراخ‌سوراخ‌ می‌كند و می‌دهد به‌ دست‌ من‌، می‌گوید: باز هم‌ می‌آیید، مطمئنم‌. یك‌ بار كه‌ صبح‌ زود هواش‌ كنید، می‌شوید مشتری‌ خودم‌. فقط یادتان‌ باشد تا با محل‌ آشنا نشده‌، شاه‌بال‌هاش‌ را باز نكنید.

با آن‌ یكی‌ چشم‌ لوچ‌اش‌ انگار نابه‌خود چشمك‌ می‌زند.

اشرف‌ توی‌ ماشین‌اش‌ نیست‌. سراسیمه‌ این‌ طرف‌ و آن‌ طرف‌ می‌روم‌ و بالاخره‌ می‌بینم‌ كه‌ توی‌ كوچه‌ای‌ آن‌ طرف‌ خیابان‌ دارد از روی‌ آتش‌ می‌پرد. باز دو طرف‌ دامن‌ بارانی‌اش‌ را می‌گیرد و می‌رود توی‌ صف‌ پسر بچه‌ها. می‌گوید: شما هم‌ بیایید بپرید.

پاكت‌ها را نشانش‌ می‌دهم‌: می‌بینید كه‌.

با آن‌ گونه‌های‌ گل‌انداخته‌ و دو چشم‌ خندان‌ خیز می‌گیرد و می‌پرد: زردی‌ من‌ از تو، سرخی‌ تو از من‌.

پاكت‌ دانه‌ها را توی‌ جیب‌ بارانی‌ام‌ فرو می‌كنم‌ و انگار كه‌ سال‌هاست‌ همسر من‌ است بازوش‌ را می‌گیرم‌ و تشر می‌زنم‌: بس‌ است‌ دیگر، خانم‌.

مست‌ است‌ و آویخته‌ به‌ بازوی‌ من‌ می‌آید، می‌گوید: باور كنید آرزو به‌ دلم‌ مانده‌ كه‌ یك‌ بار هم‌ شده‌ بازوی‌ مرا این‌طور محكم‌ بگیرد و بكشاندم‌ دنبال‌ خودش‌.

این‌ بار فقط از پدر بچه‌ها می‌گوید كه‌ دست‌ بزن‌ داشته‌ و و او را بعد از ازدواج مجبور كرده‌ كه‌ خانه‌ بماند و بچه‌داری‌ بكند. می‌گویم‌: حالا هم‌ دارید نقش‌ مادر‌ـ‌ معشوقه‌ را بازی‌ می‌كنید.

ناگهان‌ ترمز می‌كند و می‌كشد كنار: چطور مگر؟ حرفی‌ به‌ شما زده‌؟

ـ حرف‌ كه‌ خیلی‌ زده‌، همه‌اش‌ هم‌ مدح‌ و ثنای‌ شماست‌.

ـ مثلاً چی‌ گفته‌؟

ـ كه‌ شما خیلی‌ مهربانید و با شما راحت‌ است‌، ولی‌ با زهره‌ همه‌اش‌ بگومگو دارد.

ـ خوب‌؟

ـ به‌ كمك‌ همان‌ غریز‏ﮤ‏ زنانه‌تان‌ حتماً تا حالا فهمیده‌اید كه‌ این‌ جناب‌ دكتر فكر می‌كند شما همیشه‌ هستید، آماد‏ﮤ‏ فداكاری‌، پس‌ دیگر نباید نگران‌ باشد.

ـ اگر دیگر مرا نبیند چی‌؟

ـ نه‌، نه‌، این‌ را من‌ دیگر توصیه‌ نمی‌كنم‌.

ـ پس‌ می‌فرمایید من‌ چه‌كار كنم‌؟

ـ صد دفعه‌ باید بگویم‌؟

ـ لطفاً یك‌ بار دیگر هم‌ بفرمایید.

ـ سر قرار تشریف‌ بیاورید: رأس‌ ساعت‌ دو و نیم‌ شنبه‌ سی‌ام‌ اسفند، جلو باباركن‌الدین‌.

ـ و شما هم‌ عقدمان‌ می‌كنید؟

ـ اگر از طرف‌ شما وكیل‌ باشم‌.

می‌خندد و باز ماشین‌اش‌ را راه‌ می‌اندازد. چیزی‌ هم‌ با خودش‌ زمزمه‌ می‌كند كه‌ نمی‌شنوم‌، از بس‌ كبوترم‌ بال‌ و پر می‌زند. شاید به‌ عمد خودم‌ را به‌ كبوتر مشغول‌ می‌كنم‌. در پاكت‌ را باز می‌كنم‌ و نگاهش‌ می‌كنم‌. با آن‌ چشم‌ گرد گشوده‌اش‌ مرا نگاه‌ می‌كند. بالاخره‌ اشرف‌ می‌گوید: خوب‌؟

دور و بر را نگاه‌ می‌كنم‌، میدان‌ پهلوی‌ است‌. می‌گویم‌: ممنون‌، بقیـﮥ‏ راه‌ را خودم‌ می‌روم‌.

ـ مگر خیلی‌ راه‌ است‌؟

ـ توی‌ همین‌ خیابان‌ ابن‌سیناست‌، كوچـﮥ‏ دروازه‌نو.

باز راه‌ می‌افتد، می‌گوید: كاش‌ همان‌ روز اولی‌ كه‌ دیدم‌شان‌ می‌رفتم‌ گیس‌ دخترك‌ را می‌گرفتم‌ و چپ‌ و راستش‌ می‌كردم‌. بعد هم‌ دست‌ اكبر را می‌گرفتم‌ و می‌آوردمش‌ خانه‌ و به‌ هما و برزو می‌گفتم‌: از این‌ به‌ بعد این‌ بابای‌ شماست‌، نمی‌خواهید، تشریف‌ ببرید خانـﮥ‏ پدر محترم‌تان‌.

سر كوچه‌ می‌گویم‌: همین‌جاست‌.

پیاده‌ می‌شوم‌، می‌گویم‌: ممنون‌ كه‌ لطف‌ كردید.

بعد هم‌ می‌گویم‌: راستی‌ پیراهن‌ عروسی‌ یادتان‌ نرود.

ـ من‌ كه‌ هنوز قبول‌ نكرده‌ام‌.

ـ می‌دانم‌. عرض‌ كردم‌ اگر.

می‌روم‌، اما گوشم‌ به‌ صدای‌ ماشین‌ است‌ كه‌ همچنان‌ ایستاده‌است‌. عروس‌عمه‌ بانو انگار دم‌ در است‌. سیاهی‌اش‌ را می‌بینم‌. جلو در آب‌ پاشیده‌، اما نیستش‌، حتی‌ توی‌ مستراح‌. به‌ تاخت‌ از پله‌های‌ مهتابی‌ می‌روم‌ تا جلو در صندوق‌ خانه‌. بوی‌ غذای‌ سوخته‌ نمی‌شنوم‌. اول‌ هم‌ قفل‌ همان‌ در را باز می‌كنم‌ و سری‌ به‌ دیگ‌ روی‌ والور می‌زنم‌. چه‌ غلت‌ و واغلتی‌ می‌زند كلاغ‌ سیاه‌. باز هم‌ آبی‌ توی‌ دیگ‌ می‌ریزم‌ و كبوتر را در می‌آورم‌، پاش‌ را می‌بندم‌ و ولش‌ می‌كنم‌ تا بعد ببینم‌ در نسخه‌ چه‌ آمده‌است‌ و باز به‌ تاخت‌ می‌روم‌ تا پشت‌بام‌. این‌جا دیگر از بخت‌ خبری‌ نیست‌. تكه‌ گوشت‌ را خورده‌اند و آن‌ دورها دسته‌ای‌ كلاغ‌ در تاریك‌ روشن‌ اول‌ شب‌ رو به‌ جایی‌ می‌روند.

باز دام‌ را تیار می‌كنم‌ با یك‌ تكه‌ گوشت‌ لخم‌ گوسفند و می‌آیم‌ پایین‌، لباس‌ خانه می‌پوشم‌ و می‌روم‌ سر منبع‌. عمه‌ انگار بر لبـﮥ‏ منبع‌ كوزه‌هاش‌ را چیده‌است‌. چهار كوزه‌ سبز كرده‌است‌. چند بار از آب‌ شیر دست‌ و صورت‌ می‌شویم‌ و دهان‌شویه‌ می‌كنم‌ و بعد هم وضویی‌ می‌گیرم‌. عمه‌كوچكه‌ چادر به‌سر پیداش‌ می‌شود، انگار می‌خواهد به‌ مسجد برود. می‌دانم‌ كه‌ عجله‌ دارد، می‌گویم‌: پس‌ كوز‏ﮤ‏ من‌ كدام‌ یكی‌ از این‌هاست‌؟

ـ تو كه‌ نگفته‌بودی‌ تا برات‌ درست‌ كنم‌.

ـ حالا كه‌ گفتم‌.

ـ هركدام‌ را كه‌ خواستی‌ بردار.

هنوز به‌ دم‌ دالان‌ نرسیده‌ كه‌ بهترین‌ كوزه‌ را انتخاب‌ می‌كنم‌. در اتاق‌ عروس‌عمه‌ بانو انگار بسته‌ است‌، اما چراغ‌شان‌ روشن‌ است‌. بالا می‌روم‌، اول‌ هم‌ سر بر سجاده‌ می‌گذارم‌ و طلب‌ مغفرت‌ می‌كنم‌ و با این‌ دهان‌ آلوده‌ نمازی‌ می‌خوانم‌. می‌بخشد، می‌دانم‌. مجبور بودم‌ و گرنه‌ به‌ اشرف‌خانم‌ نمی‌توانستم‌ بی‌مدد آن‌ معجون‌ دهنه‌ بزنم‌. این‌ كار را هم‌ می‌بخشد. بعد هم‌ نسخـﮥ‏ عمل‌ لحظـﮥ‏ سال‌ تحویل‌ را روی‌ همان‌ كرسی‌ پاك‌نویس‌ می‌كنم‌ به‌ خط نسخ‌ و بالاخره‌ هم‌ همه‌چیز را نظم‌ می‌دهم‌ و می‌روم‌ توی‌ صندوق‌خانه‌ و یك‌ بار دیگر قرصی‌ سیاه‌ را منور می‌كنم‌ و آخرش‌ می‌آیم‌ و زیر كرسی‌ام‌ كه‌ باز نمی‌دانم‌ كی‌ برای‌ من‌ تیار كرده‌، می‌خوابم‌. دم‌دم‌های‌ خواب‌ می‌فهمم‌ كه‌ یكی‌ باز آمده‌ این‌ تو، اما دیگر خوابم‌ می‌آید و بعد با حس‌ بشری‌ می‌فهمم‌ كه‌ انگار كسی‌ كنارم‌ هست‌. غلتی‌ می‌زنم‌. می‌دانم‌ كه‌ خواب‌ نمی‌بینم‌، اما همان‌ حس‌ می‌گوید كه‌ نباید بیدار شوم‌ و می‌فهمم‌ كه‌ دارم‌ لخت‌ می‌شوم‌ و یكی‌ هم‌ دارد كمكم‌ می‌كند، حتی‌ صدای‌ هانفس‌هایی‌ را به‌ گوش‌ حس‌ می‌شنوم‌، اما چشم‌بسته‌ می‌مانم‌ و می‌گذارم‌ تا كسی‌، انگار كه‌ ملیح‌ من‌ است‌ و یا ملیح‌ نشاند‏ﮤ‏ من‌ است‌، مرا به‌ دو لب‌ ببوسد و بلیسدم‌ تا دلم‌ هی‌ ریش‌ریش‌ شود و آن‌گاه‌ در خودش‌ براند. می‌راند و پا در ركاب‌ ننهاده‌ بر من‌ سوار می‌شود و مرا می‌تازاند بی‌دهنه‌ و زین‌ و یراق‌ و می‌برد تا دالانی‌ تاریك‌ و من‌ به‌ مسامات‌ پوست‌ آن‌ بوی‌ چرك‌ و چرب‌ را فرو می‌برم‌ و با این‌همه‌، شاید از ترس‌ آن‌كه‌ مبادا كه‌ همه‌اش‌ خواب‌ باشد، حتی‌ دست‌ دراز نمی‌كنم‌ تا سوار را به‌ لمس‌ بازشناسم‌ و در آن‌ گودنای‌ پر نم‌ و نا می‌شنوم‌: حالا این‌ بهتر بود یا آن‌ آداب احمقانـﮥ‏ ملیح‌؟

و من‌ وقتی‌ چشم‌ می‌گشایم‌ كه‌ می‌دانم‌ نیستش‌ و اتاق‌ تاریك‌ است‌ و از دورهای‌ دور صدای‌ مناجات‌ بنده‌خدایی‌ می‌آید. باز چشم‌ می‌بندم‌ و غلتی‌ می‌زنم‌ و دست‌ در آغوش‌ خود می‌كنم‌ و می‌فهمم‌ كه‌ عریانم‌ و خوابم‌ می‌برد.

و صبح‌، چهارشنبه‌ بیست‌ و هفتم‌ اسفند، گرچه‌ پیش‌ از طلوع‌ بیدار می‌شوم‌ و می‌خواهم‌ به‌ تاخت‌ تا حمام‌ دروازه‌نو بدوم‌، اما صدای‌ غاغار به‌ بالای‌ پشت‌ بام‌ می‌كشاندم‌ و تا صدای‌ كلاغ‌ دوم‌ را هم‌ ببرم‌ و در آب‌ آن‌ یكی‌ كلاغ‌ غوطه‌اش‌ بدهم‌ تا مگر یكی‌ دو قطره‌ بخورد و بعد هم‌ خیلی‌ معقول‌ در آب‌ نگاهش‌ دارم‌ و بعد بیندازمش‌ توی‌ دیگ‌ جوشان‌ و باز بروم‌ پایین‌ و یك‌ مشربه‌ آب‌ بیاورم‌ و دیگ‌ را پر كنم‌، می‌فهمم‌ كه‌ همین‌ دم‌ و آن‌ است‌ كه‌ آفتاب‌ نیش‌ بزند و من‌ گرچه‌ به‌ تاخت‌ می‌روم‌، اما تا به‌ حمام‌ برسم‌ و غسلی‌ بكنم‌ نمازم‌ دیگر قضا شده‌است‌. این‌ را هم‌ می‌دانم‌ كه‌ می‌بخشد، كه‌ وساوس‌ شیطانی‌ را خودش‌ در نهاد بشر گذاشته‌است‌.

وقتی‌ هم‌ برمی‌گردم‌ و جلو كبوترم‌ دانه‌ای‌ می‌ریزم‌ و مثلاً دارم‌ از آن‌ آب‌ سطل‌ با قاشق‌ به‌ میان‌ دو نوكش‌ می‌چكانم‌، عروس‌عمه‌ بانو را می‌بینم‌ كه‌ چادربه‌سر و بچه‌به‌بغل‌ در آستانـﮥ‏ درگاهی‌ همین‌ اتاق‌ ایستاده‌، می‌گوید: عافیت‌ باشد.

حتی‌ سر بلند نمی‌كنم‌ تا نگاهش‌ بكنم‌. می‌گویم‌: سلامت‌ باشید.

می‌گوید: خوب‌؟

ـ خوب‌ كه‌ خوب‌.

ـ حالا دیشب‌ كی‌ را توی‌ خواب‌ دیدی‌ كه‌ مجبور شدی‌ بروی‌ حمام‌؟

ـ گمانم‌ ملیح‌ بود.

ـ شاید هم‌ همین‌ زنیكه‌ بود كه‌ دیروز سر شب‌ سر كوچه‌ پیاده‌ات‌ كرد.

ـ خواب‌ خواب‌ است‌ دیگر. مهم‌ هم‌ نیست‌ آدم‌ كی‌ را خواب‌ دیده‌.

یك‌دفعه‌ كیسه‌ای‌ را از زیر چادرش‌ در می‌آورد و پرت‌ می‌كند به‌ طرف‌ من‌ و می‌رود. تعجب‌ نمی‌كنم‌ كه‌ توی‌ كیسه‌ یكی‌ از كلاغ‌های‌ خودم‌ را زنده‌ می‌بینم‌ كه‌ به‌ همان‌ قاعد‏ﮤ‏ من‌ با چسب‌ نوكش‌ را بسته‌ و به‌ پاهاش‌ هم‌ یك‌ قاتمـﮥ‏ سیاه‌ بسته‌. با این‌ یكی‌ می‌شود سه‌ كلاغ‌. باز دست‌به‌كار می‌شوم‌، اول‌ هم‌ در آب‌ معهود غوطه‌ایش‌ می‌دهم‌ و بعد هم‌ در همان‌ آب‌ سرش‌ را زیر آب‌ می‌گیرم‌ و بعد می‌اندازمش‌ توی‌ دیگ‌ و باز دقت‌ می‌كنم‌ كه‌ شعلـﮥ‏ والور به‌قاعده‌ باشد. آخرش‌ هم‌ می‌روم‌ روی‌ پشت‌ بام‌ و بساط كلاغ‌گیری‌ را جمع‌ می‌كنم‌، گرچه‌ می‌بینم‌ كه‌ دارند بام‌ ما را دور می‌زنند و غارغار می‌كنند.

بعد تا ظهر می‌افتم‌ دور و بالاخره‌ در یك‌ قصابی‌ نزدیكی‌های‌ توقچی‌ گوشت‌ شتر پیدا می‌كنم‌. قسم‌ می‌خورد كه‌ دوساله‌ است‌. گردن‌ خودش‌. یكی‌ دو كیلویی‌ هم‌ آرد می‌خرم‌ و دوسه‌ كیلویی‌ هم‌ كشمش‌ و یك‌ كفن‌ و با یك‌ وانت‌بار برمی‌گردم‌ به‌ خانه‌. پاییز اگر بود می‌شد یك‌راست‌ رفت‌ و انگور خرید. با كشمش‌ هم‌ می‌شود. كشمش‌ها را آب‌ می‌اندازم‌ و ربع‌ كیلویی‌ آرد خمیر می‌كنم‌. در نسخه‌ آمده‌است‌ كه‌ نان‌ باید فطیر باشد. بالاخره‌ هم‌ می‌رسم‌ به‌ دفتر. بد نجف‌آبادی‌ آمده‌است‌ و دارد چیزی‌ را توی‌ دفتر وارد می‌كند. آقا خوشبختانه‌ نیامده‌است‌. میرزاحبیب‌ هم‌ دارد باغچه‌ را بیل‌ می‌زند كه‌ مثلاً گل‌ بكارد. كمكش‌ می‌كنم‌. كاری‌ كه‌ نیست‌. همه‌اش‌ هم‌ دلم‌ می‌خواهد از خواب‌ شیرین‌ دیشب‌ براش‌ تعریف‌ كنم‌. نمی‌كنم‌ كه‌ كتمان‌ سرّ خود از لوازم‌ عمل‌ است‌. بالاخره‌ آقا هم‌ می‌آید. سر دماغ است‌. سر ناهار باز قرارمان‌ را یادش‌ می‌آورم‌، می‌گوید: چی‌، صبح‌ عید ساعت‌ ده‌؟

ـ بله‌، آقا. توی‌ تقویم‌ تقدیمی‌ هم‌ علامت‌ زده‌ام‌ تا مبادا فراموش‌ بفرمایید.

ـ خوب‌، خوب‌؟

ـ من‌ و ملیحه‌خانم‌ می‌آییم‌ به‌ دست‌بوس‌تان‌.

ـ چرا این‌جا دیگر؟ خوب‌ بیایید خانـﮥ‏ خودم‌. مگر برای‌ عید دیدنی‌ نمی‌آیید؟

می‌گویم‌: چشم‌ آقا، هرچه‌ شما بفرمایید.

پابه‌پا می‌شود، با دستـﮥ‏ عینكش‌ ورمی‌رود، می‌گوید: ببینم‌ انگار برای‌ عید دیدنی نیست‌؟

ـ هرچه‌ شما بفرمایید.

ـ داشتم‌، جان‌ حسین‌، بات‌ شوخی‌ می‌كردم‌. نكند یك‌دفعه‌ بلند شوید بیایيد خانـﮥ‏ من‌. حاجیه‌خانم‌ روزگار شما را هم‌ سیاه‌ می‌كند.

ـ ولی‌ من‌ والله‌ راستش‌ ترسیدم‌؛ فكر كردم‌ نكند باز ملیحه‌خانم‌ حرفی‌ زده‌اند كه‌ شما نمی‌خواهید عقدمان‌ كنید تا من‌ هم‌ زیر سایـﮥ‏ سر شما سر و سامان‌ بگیرم‌.

ـ نه‌، نترس‌. او دیگر با من‌ طرف‌ است‌. قول‌ داده‌، باید هم‌ سر قولش‌ بایستد.

بعد هم‌ سیخ‌ها را می‌دهد تا ببرم‌ بدهم‌ به‌ میرزاحبیب‌. توی‌ راه‌ پله‌ها می‌شنوم‌ كه‌ باز دارد به‌ زمزمه‌ چیزی‌ می‌خواند. گوش‌ نمی‌دهم‌. عصر هم‌ به‌ دكتر تلفن‌ می‌كنم‌ و باش‌ برای‌ همان‌ فردا صبح‌ توی‌ اتاق‌ خودم‌ قرار می‌گذارم‌ و یادآوری‌ هم‌ می‌كنم‌ كه‌ سر تا پا باید سیاه‌ بپوشد. بعدش‌ هم‌ دیگر همین‌ می‌ماند تا به‌ هر والزّاریاتی‌ كه‌ شده‌ با آقا تسویه‌حساب‌ كنم‌ و باز قرار را یادش‌ بیاورم‌ و همین‌ فردا را مرخصی‌ بگیرم‌ و بیایم‌ بیرون‌ و همین‌طور راه‌ بروم‌ و این‌ زمین‌ و زمان‌ و این‌ دوره‌ را كه‌ ما در آنیم‌ فحش‌باران‌ كنم‌. از آن‌جا هم‌ می‌روم‌ بازار مسگرها و یك‌ سینی‌ گرد بی‌نقش‌ونگار می‌خرم برای‌ پختن‌ نان‌ ساجی‌ فطیر بی‌نمك‌. یك‌ پاكت‌ هم‌ زغال‌ می‌خرم‌ و می‌آیم‌ خانه‌ و آتش‌ منقلم‌ را باز تیار می‌كنم‌ و پدرم‌ در می‌آید تا بالاخره‌ چند قرص‌ نان‌ خمیر و گاه‌ حتی‌ چند تكه‌ نان‌ فطیر درست‌ می‌كنم‌ كه‌ فقط می‌توانم‌ یكی‌ دو لقمه‌اش‌ را بخورم‌ و از آب‌ كشمش‌ هم‌ یك‌ لیوانی‌ سر می‌كشم‌. بعد هم‌ به‌ كبوترم‌ از همان‌ آب‌ سطل‌ چند قطره‌ می‌دهم‌ و دانه‌ای‌ هم‌ جلوش‌ می‌ریزم‌ و وقتی‌ كرسی‌ام‌ را علم‌ می‌كنم‌ و نماز مغرب‌ و عشا را با حضور قلب‌ می‌خوانم‌، چفت‌ هر سه‌ در را می‌اندازم‌. بعدش‌ هم‌ لخت‌ می‌شوم‌ و می‌روم‌ زیر كرسی‌ و عمل‌ كفن‌پوشی‌ را شروع‌ می‌كنم‌ و آن‌وقت‌ سعی‌ می‌كنم‌ تا هم‌ عزیمه‌ را بخوانم‌ و هم‌ تن‌ را وانهم‌ تا عمل‌ تجزیه‌ را شروع‌ كند. نمی‌شود.

این‌ها را به‌ دقت‌ و امانت‌ می‌نویسم‌ تا اگر من‌ نتوانستم‌، دیگری‌ بكند آنچه‌ باید.

نمی‌دانم‌ چه‌ ساعتی‌ است‌ كه‌ از تقه‌هایی‌ به‌ همین‌ در وسط بیدار می‌شوم‌. نمی‌دانم‌ از كجا می‌فهمم‌ كه‌ بانو است‌. می‌گویم‌: حالا می‌آیم‌.

و كفن‌ را از دور تنم‌ باز می‌كنم‌ و پارچـﮥ‏ قلمكار روی‌ كرسی‌ را دور تنم‌ می‌پیجم‌ و در را باز می‌كنم‌. بانو است‌، چادر به‌سر. روش‌ را هم‌ تنگ‌ و تیر گرفته‌، می‌گوید: این‌ دیگ‌ كه‌ دیگر آب‌ ندارد، همین‌ حالاست‌ كه‌ بسوزد.

ـ خوب‌، برو توش‌ آب‌ بریز. تو كه‌ همه‌ چیز را خوانده‌ای‌.

می‌خواهد برود توی‌ صندوق‌خانه‌ كه‌ دست‌ دراز می‌كنم‌ و بازوش‌ را می‌گیرم‌، برش‌ می‌گردانم‌ و توی‌ روش‌ می‌گویم‌: تو را به‌ خدا دست‌ بردار از سر من‌. چرا نمی‌خواهی‌ بفهمی‌ نامحرم‌ نباید بیاید توی‌ خانه‌ و زندگی‌ من‌؟

كه‌ ناگهان‌ می‌بینمش‌ عریان‌ جلو من‌ ایستاده‌است‌ و بازوش‌ را به‌ آن‌ دست‌ می‌مالد. می‌گویم‌: سرما می‌خوری‌، زن‌.

تا باز چادرش‌ را بردارد می‌روم‌ و توی‌ دیگ‌ آبی‌ می‌ریزم‌ و برمی‌گردم‌، آن‌وقت‌ می‌فهمم‌ كه‌ من‌ هم‌ چیزی‌ نپوشیده‌ام‌. چراغ‌ صندوق‌خانه‌ را خاموش‌ می‌كنم‌ و بعد هم‌ چراغ‌ راهرو را و بعد هم‌ می‌آیم‌ روبه‌روش‌ این‌ طرف‌ كرسی‌ می‌نشینم‌، می‌گویم‌: مگر دیوانه‌ای‌، زن‌؟

ـ این‌ تویی‌ كه‌ داری‌ دیوانه‌ می‌شوی‌.

ـ خوب‌، اصلاً بیا فرض‌ كنیم‌ كه‌ من‌ پاك‌ خل‌ شده‌ام‌، تو كه‌ عاقلی‌ این‌ بالا چه‌كار داری‌؟ اگر تقی‌ بفهمد كه‌ دودمان‌ هردو تامان‌ را به‌ باد می‌دهد.

ـ ساعت‌ خواب‌، تقی‌ تا دوازده‌ شب‌ مشتری‌ دارد، شب‌ عید است‌، یعنی‌.

ـ بچه‌هات‌ چی‌؟

ـ خانـﮥ‏ مادرم‌ این‌ها هستند. از فردا تعطیلات‌شان‌ شروع‌ می‌شود.

ـ این‌ آخری‌ كه ‌... چی‌ بود اسمش‌؟

ـ صفیه‌. خواب‌ است‌، همین‌ حالا شیرش‌ دادم‌.

نمی‌بینمش‌. از بس‌ تاریك‌ است‌. دارم‌ آن‌ زیر چیزی‌ تنم‌ می‌كنم‌ و كفن‌ را به‌ دست‌ مچاله‌ می‌كنم‌ تا جایی‌ پنهانش‌ كنم‌. می‌گویم‌: چرا نمی‌فهمی‌؟ مگر صد دفعه‌ باید بگویم‌ كه‌ موقع‌ عمل‌ به‌ این‌ نسخه‌ هیچ‌ زنی‌ نباید این‌ دور و برها باشد؟

ـ بله‌، می‌دانم‌. در همـﮥ‏ نسخه‌ها همین‌ را می‌گویند: ترك‌ حیوانیات‌ و جماع‌. خوب‌، حالا بگو ببینم‌ كی‌ می‌خواهی‌ شروع‌ كنی‌ و با كدام‌ نسخه‌؟

نابه‌خود سیگاری‌ برمی‌دارم‌ و كبریت‌ می‌كشم‌. می‌بینمش‌ كه‌ با سر و سینـﮥ‏ لخت‌ و گیسوان‌ پریشان‌ آن‌ بالا نشسته‌است‌. می‌گویم‌: بپوش‌ تو را به‌ خدا سر و سینه‌ات‌ را. من‌ از روز اول‌ سال‌ باید عملیات‌ را شروع‌ كنم‌. چهل‌ روز هم‌ طول‌ می‌كشد.

ـ چرا مزخرف‌ می‌گویی‌؟ من‌ كه‌ گفتم‌ این‌ها را می‌دانم‌. توی‌ همـﮥ‏ این‌ نسخه‌ها هم‌ این‌ پرهیزها هست‌. من‌ می‌خواهم‌ بدانم‌ به‌ كدام‌ نسخه‌ می‌خواهی‌ عمل‌ كنی‌. نترس‌، می‌خواهم‌ كمكت‌ كنم‌.

ـ خوب‌، باشد، می‌گویم‌. من‌ اول‌ باید روح‌ این‌ كوكب‌ را احضار كنم‌، بعد هم‌ عموحسین‌ را. وقت‌ دقیق‌اش‌ هم‌ لحظـﮥ‏ تحویل‌ سال‌ است‌. بعد هم‌ یك‌ چله‌ باید این‌جا بست‌ بنشینم‌، از حیوانیات‌ باید پرهیز كنم‌ و از زن‌ و همه‌اش‌ هم‌ حبوبات‌ بخورم‌ و عزیمه‌ بخوانم‌ و صبح‌ و غروب‌ باید به‌ آفتاب‌ خیره‌ شوم‌ تا روز نهم‌ اردیبهشت‌ كه‌ كسوف قریب‌ به‌ كلی‌ اتفاق‌ می‌افتد ...

ـ خوب‌، بعد؟

ـ نسخه‌ را پاك‌نویس‌ كرده‌ام‌، خودت‌ هم‌ می‌توانی‌ ببینی ‌...

یك‌دفعه‌ یادم‌ می‌آید، می‌گویم‌: نه‌، تو را به‌ خدا دیگر این‌ بالا پیدات‌ نشود. همه‌چیز را خراب‌ می‌كنی‌.

خش‌خشی‌ می‌شنوم‌. بلند شده‌است‌ انگار. پرهیبش‌ را می‌بینم‌. می‌گوید: یادت‌ باشد، اگر ملیح‌ دبه‌ درآورد، من‌ هستم‌.

ـ تو پنج‌تا بچه‌ داری‌، زن‌.

ـ داد نزن‌، بیدار می‌شوند. فقط خواستم‌ بدانی‌ كه‌ فقط من‌ می‌توانم‌ كمكت‌ كنم‌، نگذارم‌ كارت‌ مثل‌ آن‌ كوكب‌ به‌ دیوانه‌خانه‌ بكشد، یا مثل‌ آن‌ عموی‌ خل‌ات‌ سر به‌ بیابان‌ بگذاری‌.

آهسته‌ می‌پرسم‌: یعنی‌ تو حاضری‌ محراب‌ عمل‌ من‌ بشوی‌؟

ـ محراب‌ عمل‌ دیگر چه‌ صیغه‌ای‌ است‌؟

ـ همین‌ كه‌ گفتم‌. آره‌ یا نه‌؟

ـ تا درست‌ نفهمم‌ كه‌ یعنی‌ چه‌ البته‌ كه‌ حاضر نیستم‌. مقصودم‌ این‌ است‌ كه‌ تا وقتی‌ كه‌ مثلاً در نهایت‌ یكی‌ دو كلاغ‌ باید كشت ‌...

می‌گویم‌: غراب‌ سیاه‌ است‌. درست‌؟ وقتی‌ غراب‌ از همان‌ آبی‌ بخورد كه‌ در همان‌ می‌میرد، پس‌ سیاه‌ در سیاهی‌ می‌شود. سه‌ بار كه‌ این‌ كار را بكنیم‌، شش‌ بار سیاهی‌ داریم‌ كه‌ اگر سر بارشان‌ بگذاریم‌ گوشت‌ و آب‌ حاصل‌ می‌شود دانـﮥ‏ تیاركرده‌ برای‌ كبوتری‌ سفید كه‌ می‌تواند مرده‌ را پیدا كند، اگر عزیمـﮥ‏ درست‌ را بخوانیم‌ و در وقت‌ عمل‌ هم‌ ...

ـ این‌ها را می‌دانم‌. اما در این‌ نسخه‌ محرابی‌ نیست‌.

ـ پس‌ چرا گفتی‌ بچه‌بازی‌ است‌؟

ـ همین‌طوری‌ گفتم‌.

بلند می‌شود، می‌گوید: من‌ باید بروم‌. اگر صفیه‌ بیدار بشود، جیغش‌ خانه‌ را برمی‌دارد.

می‌پرسم‌: بالاخره‌ حاضری‌ به‌ جای‌ ملیح‌ محراب‌ عمل‌ بشوی‌ یا نه‌؟

ـ تا نفهمم‌ نه‌، ولی‌ كمكت‌ می‌توانم‌ بكنم‌ تا بلكه‌ یك‌ روزی‌ متوجه‌ بشوی‌ كه‌ این‌ نسخه‌ها همه‌ تقلبی‌اند.

می‌گویم‌: اقلاً فردا صبح‌ گوشت‌ به‌ در باشد، اگر كسی‌ مرا خواست‌ بفرستش‌ بالا.

ـ فرمایش‌ دیگری‌ نیست‌؟

و می‌رود، پابرهنه‌ و برهنه‌تن‌ در زیر آن‌ سیاه‌ چادری‌ كه‌ خورشید سخی‌اش‌ را می‌پوشاند. من‌ هم‌ می‌روم‌ و اول‌ به‌ دیگ‌ سر بار نگاهی‌ می‌اندازم‌ و تا همـﮥ‏ آب‌ به‌ خورد گوشت‌ و پوست‌شان‌ برود شعلـﮥ‏ والور را بالا می‌كشم‌ و بعد هم‌ تتمـﮥ‏ پستان‌ كوكب‌ را در می‌آورم‌ و می‌گذارم‌ حایل‌ گرمای‌ والور تا یخش‌ آب‌ شود و همان‌جا هم‌ نسخـﮥ‏ تلقین‌ را برای‌ این‌ دكتر هیچ‌ندان‌ پاك‌نویس‌ می‌كنم‌ و بعد كه‌ دیگر ته‌ دیگ‌ آبی‌ نمانده‌ پر و پوش‌ و سر و پاهای‌ كلاغ‌ها را می‌كنم‌ و بقیه‌ را در هاون‌ می‌اندازم‌ و تتمـﮥ‏ پستان‌ را هم‌ به‌ قول‌ عاملان‌ ضَم‌ می‌كنم‌ و خوب‌ با دستـﮥ‏ هاون‌ می‌كوبم‌شان‌، یا بهتر له‌شان‌ می‌كنم‌ تا مبادا صدای‌ این‌ پسرعمه‌ رضا درآید.

یادم‌ باشد كه‌ صبح‌ اول‌ وقت‌ یك‌ مشت‌ هم‌ دان‌ كبوتر به‌ آن‌ها ضم‌ كنم‌.

بعد هم‌ سر كبوتر سفیدم‌ را می‌بوسم‌ و می‌روم‌ حرز ستاره‌ای‌ پنج‌پر را بر یك‌ تكه‌ كاغذ می‌كشم‌ و وقتی‌ سیاهش‌ می‌كنم‌، به‌ دیوار می‌چسبانمش‌ و در مندلی‌ كه‌ باز به‌ دورم‌ می‌كشم‌ روبه‌روش‌ می‌نشینم‌ و سعی‌ می‌كنم‌ منورش‌ كنم‌ كه‌ عجله‌ در كار مانع‌ توفیق‌ كامل می‌شود.

وقتی‌ مندل‌ را می‌شكنم‌، باز كفن‌ را می‌پوشم‌ و تلقین‌ را می‌خوانم‌ و پیچیده‌ در كفن‌ می‌خوابم‌، گرچه‌ تا بوق‌ سگ‌ خوابم‌ نمی‌برد و همه‌اش‌ منتظرم‌ تا باز كسی‌ بیاید و خواب‌ یا بیدار تصرفم‌ كند.

ساعت‌ ده‌ با صدای‌ اولین‌ تقه‌ به‌ در بیدار می‌شوم‌. دكتر است‌. اول‌ هم‌ وادارش‌ می‌كنم‌ تا تلقین‌ بر سر من‌ بخواند. نمی‌تواند. با این‌همه‌ همان‌ نیت‌ خیر كافی‌ است‌. تا ظهر هم‌ كارمان‌ كوبیدن‌ دان‌ كبوتر است‌ و مخلوط كردن‌ آن‌ با گوشت‌ غراب‌ها و تتمـﮥ‏ پستان‌ چپ‌ مرحوم‌ كوكب‌. بعد، از معجون‌ حاصل‌ دانه‌ درست‌ می‌كنیم‌ و می‌چینیم‌ توی‌ یك‌ كاسه‌ و توی‌ یخچال‌ می‌گذاریم‌. در عوض‌ دانه‌ها را از جلو كبوتر جمع‌ می‌كنیم‌ تا به‌ وقتش‌ گرسنه باشد و دانه‌های‌ نسخه‌ را راحت‌ بخورد.

صدای‌ عمه‌ كه‌ از راه‌پله‌ می‌آید، دكتر را می‌فرستم‌ تا اگر چای‌ یا شاید سینی‌ غذا آورده‌باشد از دستش‌ بگیرد كه‌ من‌ یكی‌ كفن‌به‌تن‌ نمی‌توانم‌ بروم‌. تازه‌ تا وقت‌ عمل‌ بهتر است‌ از هرچه‌ زن‌ است‌ دور بمانم‌، گرچه‌ عمه‌ دیگر یائسه‌ است‌. در بعضی‌ نسخه‌ها آمده‌ باید در صدارس‌ هیچ‌ زنی‌ نباشد كه‌ البته‌ در این‌ شهرهای‌ شلوغ‌ ممكن‌ نیست‌.

عمه‌ لطف‌ فرموده‌ و پلو و كشمش‌ و عدسی‌ تیار كرده‌ كه‌ می‌خوریم‌ و در عوض‌ هم‌ دكتر توی‌ همین‌ راهرو من‌ به‌ زیر زانوی‌ عمه‌ نگاهی‌ می‌كند و نسخه‌ای‌ می‌نویسد كه‌ از دعای‌ خیر عمه‌ نصیب‌ می‌برد.

بعدازظهر هم‌ همه‌اش‌ كار من‌ توضیح‌ دقایق‌ نسخـﮥ‏ احضار است‌ و نمی‌دانم‌ آداب‌ جماع در لحظـﮥ‏ قاطع‌ عمل‌ و بالاخره‌ لزوم‌ محرمیت‌ او و اشرف‌ خانم‌ كه‌ می‌پذیرد با این‌ شرط كه‌ خودم‌ صیغه‌شان‌ را بخوانم‌.

غروب‌ هم‌ سری‌ می‌زنیم‌ به‌ تخته‌پولاد. همان‌ اول‌ هم‌ زیارت‌ اهل‌ قبور را می‌خوانیم‌ و اذن‌ ورود می‌گیریم‌، گرچه‌ در نسخه‌ نیامده‌است‌. دلیلی‌ ندارد كه‌ عامل‌ خواب‌ همـﮥ‏ رفتگان‌ را برآشوبد. ارواح‌ خبیثی‌ هم‌ هستند كه‌ همچنان‌ در گورستان‌ها سرگردانند یا به‌ گرد گور محبوب‌ گریزپاشان‌ پرسه‌ می‌زنند. برای‌ آن‌ها هم‌ طلب‌ مغفرت‌ می‌كنیم‌ تا مگر در كار زندگان‌ دخالت‌ نكنند. آخرش‌ می‌رانیم‌ تا جلو بقعـﮥ‏ باباركن‌الدین‌ و زیارتنامه‌اش‌ را می‌خوانیم‌ و اذن‌ ورود می‌گیرم‌ و پس‌ از خواندن‌ فاتحه‌ می‌رویم‌ به‌ حیاط پشتی‌ كه‌ سه طرفش‌ حجره‌حجره‌ است‌ و یا مقبره‌. و رو به‌ نسرد هم‌ دیواری‌ كاهگلی‌ است‌ با دری‌ باز رو به‌ زمینی‌ كه‌ به‌ قول‌ متولی‌ زمینی‌ وقفی‌ است‌ بی‌ هیچ‌ سنگی‌ و یا نشانـﮥ‏ قبری‌. این‌جاست‌ كه‌ تكه‌پاره‌های‌ كوكب‌ عمو را خاك‌ كرده‌اند. گریه‌ام‌ می‌گیرد و برای‌ همـﮥ‏ این‌ اسیران‌ خاك‌ فاتحه‌ می‌خوانیم‌، گرچه‌ نمی‌دانیم‌ كه‌ كوكب‌ ما كجاست‌. كبوتر سفید را به‌ همین‌ نیت‌ تیار كرده‌ام‌ و آن‌ دانه‌ها را.

در بعضی‌ از نسخه‌های‌ فرنگان‌ به‌ جای‌ كبوتر اسب‌ سفید آمده‌است‌ و گفته‌اند كه‌ بر سر هر گور كه‌ اسب‌ شیهه‌ بكشد آن‌ گور باید شكافت‌ و اگر چنگ‌ و دهان‌ مرده‌ خون‌آلود باشد می‌فهمند كه‌ خون‌آشام‌ خود اوست‌، پس‌ میخی‌ چوبی‌ در قلب‌ او فرو می‌كنند.

راوی‌ این‌ روایت‌ می‌گوید: گربـﮥ‏ سفید نیز مجرب‌ است‌. در نسخـﮥ‏ ما ــ ‌باز می‌نویسمــ كبوتر سفید آمده‌است‌، البته‌ بااین‌ شرط كه‌ آن‌ دانه‌ بخورد كه‌ گفته‌ام‌.

متولی‌ هم‌ می‌آید كوزه‌به‌دست‌. آبی‌ این‌جا و آن‌جا می‌ریزد و نیازی‌ می‌گیرد. می‌پرسم‌: یادتان‌ هست‌ كه‌ این‌ یك‌ هفته‌ جسدها را كجا خاك‌ كرده‌اند؟

ـ ما كه‌ خبر نمی‌شویم‌. شب‌ها می‌آیند و كارشان‌ را می‌كنند و می‌روند.

دكتر می‌گوید: ما فقط می‌خواهیم‌ برای‌ زن‌عموی‌ این‌ آقا كه‌ با موافقت‌ خود آن‌ مرحومه‌ جسدشان‌ به‌ دانشكد‏ﮤ‏ پزشكی‌ تحویل‌ داده‌شده‌، فاتحه‌ بخوانیم‌. اگر هم‌ معلوم‌ شود كه دقیقاً كجا خاكشان‌ كرده‌اند می‌خواهیم‌ خواهش‌ كنیم‌ خود جنابعالی‌ سر گور مشارالیها قرآن‌ بخوانید.

می‌گوید: خوب‌، اول‌ می‌گفتید چه‌كار دارید.

بعد هم‌ می‌رود با كوز‏ﮤ‏ پر آب‌ برمی‌گردد و دور قطعه‌ای‌ از خاك‌ نیم‌دایره‌ای‌ می‌كشد. این‌ بار دكتر پولی‌ می‌دهد و سفارش‌ هم‌ می‌كند كه‌ اگر شده‌ همین‌ فردا صبح‌ قرآن‌ بخواند.

گرد تا گرد آن‌ قطعه‌ مندلی‌ می‌كشیم‌ ناقص محض‌ ورود به‌ مندل‌. چهار سنگ‌ هم‌ می‌گذاریم‌ تا اگر كسی‌ مندل‌ ما را به‌ پا صاف‌ كند نشانه‌ای‌ دیگر باشد. یك‌ ضلع‌ حیاط پشتی‌ بابا را هم‌ مقر عمل‌ دكتر و اشرف‌ تعیین‌ می‌كنیم‌ و می‌رانیم‌ تا خانه‌ و دیگر همه‌ چیز موكول‌ می‌شود به‌ شنبه‌ سی‌ام‌ اسفند كه‌ قرار است‌ دكتر سرظهر بیاید و مرا از همین‌ جلو خانه‌ ببرد تا باباركن‌الدین‌.

این‌ها را می‌نویسم‌ و یكی‌ دو مشت‌ آرد خمیر می‌كنم‌ و آبی‌ هم‌ به‌ كبوتر می‌دهم‌ و باز می‌نشینم‌ میان‌ مندل‌ و ستار‏ﮤ‏ سیاه‌ دیگری‌ را منور می‌كنم‌ و از همان‌ نان‌ فطیر و آب‌ كشمش‌ افطار می‌كنم‌ و كفن‌پیچ‌ و عزیمه‌ به‌ دست‌ دراز می‌كشم‌ تا باز این‌ تن‌ را بمیرانم‌ كه‌ خوابم‌ می‌برد و باز خواب‌ می‌بینم‌ كه‌ این‌ بانو آمده‌است‌ كه‌ دیگر تكرار مكررات‌ است‌ و در نسخه‌ هم‌ نباید بیاید و اگر بیاید باید به‌ رمز نوشت‌ و یا به‌ تكسیر، آن‌هم‌ محض‌ تذكر به‌ عاملان‌.

پیش‌ از نماز صبح‌ گوشت‌ شتر را بار می‌گذارم‌ و با خلوص‌ تمام‌ دوگانه‌ای‌ می‌خوانم‌، اما هنوز تعقیبات‌ را شروع‌ نكرده‌ام‌ كه‌ این‌ اكبر پیرزاده‌ پیداش‌ می‌شود و ننشسته می‌گوید: دیشب‌ لومینال‌ را خورده‌، یك‌ شیشـﮥ‏ پر.

سه‌ بار الله‌اكبر می‌گویم‌ و دو بار به‌ سجده‌ سر بر مهر می‌گذارم‌ و به‌ ذكر خفی‌ می‌گویم‌: خدایا، كمكم‌ كن‌!

بالاخره‌ می‌نشینم‌ كنار سماورم‌ و یك‌ چای‌ پررنگ‌ براش‌ می‌ریزم‌ و می‌گذارم‌ جلوش‌ و همان‌طور كه‌ دارم‌ یك‌ مشت‌ دال‌ عدس‌ پاك‌ می‌كنم‌، به‌ چشم‌ سر می‌بینم‌ كه‌ موهاش‌ هنوز خیس‌ است‌ و چشم‌هاش‌ از بی‌خوابی‌ سرخ‌ سرخ‌. می‌پرسم‌: اشرف‌خانم‌ دیگر؟

ـ بله‌.

ـ خوب‌، از اولش‌ دقیقاً تعریف‌ كن‌ ببینم‌ چی‌ شده‌.

می‌گوید: چهارشنبه‌ شب‌ دختره‌ را می‌برد خانـﮥ‏ شوهر سابق‌، بعد هم‌ برمی‌گردد خانه‌ و یك‌ شیشه‌ پر لومینال‌ را می‌خورد و می‌خوابد. شب‌ كشیك‌ خانم‌ زیباكلام‌ بوده‌، اما خوشبختانه‌ دل‌درد می‌گیرد، از همین‌ دل‌دردهایی‌ كه‌ با شروع‌ عادت‌ ماهانه‌ عارض‌ بعضی زن‌ها می‌شود ...

همان‌طور كه‌ دال‌ عدس‌ها را توی‌ قابلمـﮥ‏ سر والورم‌ می‌ریزم‌ می‌گویم‌: پیشرفت‌ كرده‌ای‌، دكتر.

ـ چطور؟

ـ آن‌ حرف‌هایی‌ كه‌ به‌ متولی‌ بقعه‌ زدی‌ و یا همین‌ عارض‌ گفتنت‌ دیگر پیشرفت‌ است‌.

نوك‌ بینی‌اش‌ را به‌ دو سرانگشت‌ می‌گیرد و فشار می‌دهد، دستی‌ هم‌ بر چانه‌ می‌كشد. آینه‌ است‌ ذهن‌ این‌ دكتر. می‌گویم‌: خوب‌، داشتی‌ می‌گفتی‌، دكترجان‌.

ـ خوب‌، سرپرستار كشیك‌ كه‌ مریض‌ می‌شود به‌ خانم‌ سماوات‌ تلفن‌ می‌كنند، كسی‌ جواب نمی‌دهد. قرار این‌ بوده‌ كه‌ خانه‌ باشد. اورژانسی‌ یكی‌ دو تا عمل‌ داشته‌اند. بالاخره‌ یكی‌ را می‌فرستند با ماشین‌ در خانه‌اش‌. همسایه‌ می‌گوید: «همین‌ امروز عصر دیدم‌شان‌. سلام‌ و علیك‌ هم‌ كردیم‌.» شب‌ هم‌ انگار یك‌ بشقاب‌ نذری‌ برده‌بوده‌ و هی‌ زنگ‌ زده‌ تا بالاخره اشرف‌خانم‌ می‌آید و در را بازمی‌كند. زن‌ همسایه‌ گفته‌: «مطمئنم‌ كه‌ هستند. لباس‌ خواب‌ تن‌شان بود.» بالاخره‌ در را می‌شكنند و می‌روند تو. بیهوش‌ بوده‌. همین‌ دیگر. نجاتش‌ دادیم‌.

ـ مگر شما هم‌ تشریف‌ داشتید؟

دستی‌ به‌ موهای‌ خیسش‌ می‌كشد: یكی‌ از همكارها تلفن‌ كرد، من‌ هم‌ رفتم‌. درست‌ موقع شتشوی‌ معده‌اش‌ سر رسیدم‌.

ـ بعدش‌ چی‌؟

ـ خرابش‌ كردم‌، نه‌؟

ـ صبح‌ هم‌ غسل‌ كرده‌ و نكرده‌ تنها گذاشتیش‌ و آمدی‌ این‌جا؟

می‌گوید: بایست‌ خبرتان‌ می‌كردم‌.

ـ كه‌ از دست‌ات‌ دررفت‌ و شد آنچه‌ نباید بشود؟

ـ یعنی‌ كه‌ كار درستی‌ نبوده‌؟

ـ البته‌ كه‌ درست‌ نبوده‌. عامل‌ باید وقت‌ عمل‌ قدرت‌ داشته‌باشد، تصرف‌ زن‌ هم‌ یا تصرف‌ِ زن‌ مرد را آزاد كردن‌ انرژی‌ است‌. باید این‌ انرژی‌ ذخیره‌شده‌ را می‌گذاشتید برای‌ وقت‌ احضار.

در قابلمه‌ را برمی‌دارم‌ و گوشت‌ شتر و دال‌ عدس‌ها را نشانش‌ می‌دهم‌، می‌گویم‌: می‌بینی‌ من‌ دارم‌ برای‌ خودم‌ گوشت‌ شتر می‌پزم‌، در حالی‌ كه‌ در همـﮥ‏ نسخه‌ها هست‌ كه‌ باید از حیوانیات‌ پرهیز كرد ولی‌ تكسیر جَمَل‌ می‌شود هفتاد و دو، پس‌ اگر درست‌ حساب‌ كرده‌باشم‌، مؤید به‌ تأیید هفتاد و دو تن‌ خواهیم‌ بود. حالا هم‌ باید باز نان‌ فطیر درست‌ كنم‌. این‌ بانو می‌تواند كمك‌مان‌ كند. پس‌ تا من‌ این‌ خمیر را ورز می‌دهم‌ شما هم‌ بلند شوید به‌ بهانـﮥ‏ دستشویی‌ و احوالپرسی‌ از عمـﮥ‏ مكرمـﮥ‏ ما بروید پایین‌ و توی‌ دالان‌ از بانو بخواهید توی‌ یكی‌ از آن‌ اجاق‌های‌ آشپزخانه‌ چند تكه‌ چوب‌ و یكی‌ دو مشت‌ زغال‌ بریزد و روشن‌ كند تا با هم‌ برویم‌ و یكی‌ دو تا نان‌ فطیر دیگر بپزیم‌.

بعد تا مجبورش‌ كنم‌ تكانی‌ به‌ خودش‌ بدهد از همین‌ درگاهی‌ مهتابی‌ عمه‌ را صدا می‌زنم‌ كه‌ دكتر می‌خواهد حال‌تان‌ را بپرسد و تا او آن‌ پایین‌ دارد باز زیر چفتـﮥ‏ زانوی‌ عمـﮥ‏ ما را می‌بیند و برای‌ عروس‌عمه‌ صغرا هم‌ نسخه‌ای‌ می‌نویسد، یكی‌ دو مشت‌ آرد خمیر می‌كنم‌ و بعد هم‌ این‌ها را می‌نویسم‌ و وقتی‌ دكتر بالاخره‌ برمی‌گردد، می‌گویم‌: حالا لطفاً تشریف‌ ببرید حمام‌ و غسل‌ معكوس‌ بكنید.

ـ یعنی‌ چطور؟

ـ یعنی‌ اول‌ به‌ نیت‌ طرف‌ چپ‌ زیر دوش‌ بایستید، بعد به‌ نیت‌ طرف‌ راست‌ و بعد هم‌ به‌ نیت‌ سر، آخرش‌ هم‌ نیت‌ غسل‌ ترتیبی‌ می‌كنید تا باز نیروی‌ تلف‌شده‌تان‌ برگردد به‌ تن‌تان‌. لطفاً امشب‌ هم‌ هرطوری‌ هست‌ نفس‌ اماره‌تان‌ را مهار كنید و همـﮥ‏ همت‌تان‌ را بگذارید برای‌ فردا كه‌ اشرف‌خانم‌ شد زن‌ شرعی‌ جنابعالی‌.

سر الله‌اكبر ظهر هم‌ كه‌ عمه‌ با عروس‌اش‌ و نو‏ﮤ‏ دختری‌اش‌ به‌ تاخت‌ می‌روند مسجد دروازه‌نو، كاسـﮥ‏ خمیر به‌ دست‌ و سینی‌ مسی‌ زیر بغل‌ می‌روم‌ پایین‌. بانو بچه‌به‌بغل‌ و چادربه‌سر ایستاده‌است‌ زیر شاخه‌های‌ لخت‌ انار، می‌گوید: فرمایش‌ دیگری‌ ندارید؟

ـ دست‌ شما درد نكند.

ـ این‌ بابا را دیگر چطور خر كردی‌؟

ـ تو كه‌ همه‌ چیز را خوانده‌ای‌.

ـ اجازه‌ می‌دهی‌ تا این‌ تقی‌ نیامده‌ یك‌ جارویی‌ بكشم‌ به‌ اتاقت‌؟

می‌گویم‌: بات‌ كار دارم‌، بانو. باید كمكم‌ كنی‌ این‌ نان‌ فطیر را بپزم‌. این‌ آقای دكتر كه‌ می‌بینی‌ كاری‌ بلد نیست‌.

دستی‌ هم‌ به‌ گونـﮥ‏ سرخ‌ صفیه‌اش‌ می‌كشم‌ كه‌ عرّش‌ بلند می‌شود. صغرا هم‌ چادر و چارقد به‌سر می‌آید و هی‌ دعا به‌ جان‌ دكتر می‌كند و بعد هم‌ به‌تاخت‌ می‌رود كه‌ به‌ نماز جماعت‌ برسد.

تا من‌ آتش‌ را بادی‌ می‌زنم‌ دكتر می‌رسد و این‌ بانو بچه‌ را می‌دهد بغلش‌ و خودش‌ می‌آید و به‌قاعده‌ خمیر را ورز می‌دهد و چانه‌ می‌گیرد و می‌دهد به‌ من‌ كه‌ پهن‌ می‌كنم‌ و می‌اندازم‌ روی‌ قرص‌ داغ‌ سینی‌ مسی‌. بعد هم‌ كه‌ بانو می‌آید كه‌ مثلاً خم‌ شود كه‌ به‌ آتش‌ بدمد دستم‌ نابه‌خود می‌رود توی‌ گرمای‌ سینه‌اش‌. بانو می‌زند پشت‌ دستم‌ و می‌گوید: دست‌ خر كوتاه‌!

اما باز خم‌ می‌شود و این‌ دست‌ ــ ‌كه‌ بشكند الهی‌! ــ بی‌اذن‌ من‌ می‌رود بر پك‌ و پهلوش‌ و بر انحنای‌ نیم‌كره‌ای‌ كه‌ هست‌ و آن‌ گریوه‌ كه‌ این‌ دو نیم‌كره‌ را از هم‌ جدا می‌كند و می‌لغزد و می‌رود و مشت‌ می‌كند آن‌جا را كه‌ به‌ قول‌ ملیح‌ همه‌ به‌ گردش‌ گشته‌اند. بانو داد می‌زند: برش‌ گردان‌! دارد می‌سوزد. 

و من‌ به‌ ناچار با كفگیر قرص‌های‌ كوچك‌ را برمی‌گردانم‌ و می‌گویم‌: خدا بگویم‌ چه‌كارت‌ كند زن‌ كه‌ آخرش‌ مرا هم‌ مثل‌ عمو بیابان‌مرگ‌ می‌كنی‌.

بانو كفگیر را از دست‌ من‌ به‌ یك‌ ضرب‌ می‌گیرد، می‌گوید: خوب‌، حالا بگو ببینم‌، اگر نمی‌خواهی‌ با همین‌ كفگیر بزنم‌ روی‌ دست‌ چلاق‌شده‌ات‌، فردا می‌خواهی‌ چه‌كار كنی‌؟

ـ ببین‌ هركس‌ از این‌ جهان‌ به‌ آن‌ جهان‌ نقل‌ مكان‌ كند، از قید و بندهای‌ ما زندگان‌ نجات‌ پیدا می‌كند، پس‌ راحت‌ می‌تواند در زمان‌ جلو و عقب‌ برود، حتی‌ طی‌الارض‌ كند، یعنی‌ بدون‌ طی‌ مكان‌ از هرجا به‌ هرجا برود. اما مشكل‌ من‌، یعنی‌ راستش‌ ما، این‌ است‌ كه‌ تا نهم‌ اردیبهشت‌ كه‌ كسوف‌ كلی‌ است‌ وقت‌ زیادی‌ نداریم‌. اول‌ هم‌ من‌ باید روح‌ این‌ كوكب‌ گوربه‌گورشده‌ را احضار كنم‌، بعدش‌ هم‌ به‌ كمك‌ او عموحسین‌ را تا از عمو رمزهای‌ این‌ نسخه‌هام‌ را بپرسم‌، یا اگر نسخـﮥ‏ بهتری‌ جایی‌ سراغ‌ دارد وادارش‌ كنم‌ برای‌ من بیاورد، یا بگوید تا من‌ تحریر كنم‌. بعدش‌ نوبت‌ عمل‌ اصلی‌ می‌رسد كه‌ تسخیر موكل‌ آفتاب‌ است‌ آن‌هم‌ موقع‌ كسوف‌ قریب‌ به‌ كلی‌ كه‌ پنج‌شنبه‌ نهم‌ اردییهشت‌ خواهد بود از ساعت‌ چهل‌ و یك‌ دقیقه‌ بعدازظهر تا دو و بیست‌ دقیقه ‌...

ـ خوب‌، این‌ درست‌. محراب‌ دیگر یعنی‌ چی‌؟

ـ آخر در نسخه‌های‌ لاتین‌ زن‌ها اغلب‌ محراب‌ بوده‌اند. گاهی‌ حتی‌ به‌ رضایت‌ خود آن‌ها قربانی‌ هم‌ می‌شده‌اند، چون‌ راستش‌ خون‌ ریختن‌ موقع‌ عمل‌ مثل‌ عمل‌ جماع‌ كه‌ در بعضی‌ نسخه‌های‌ جوكیان‌ هند آمده‌ خیلی‌ مؤثر است‌.

نگاهم‌ می‌كند: من‌ از دكتر هم‌ پرسیدم‌، حالا هم‌ از خودت‌ می‌پرسم‌: ببینم‌ خل‌ كه‌ نشده‌ای‌ كه‌ مثلاً بخواهی‌ من‌ یا ملیح‌ را بكشی‌؟

ـ من‌ ملیح‌جون‌ را دوست‌ دارم‌، بیشتر از جانم‌.

ـ ولی‌ باز تا فرصت‌ پیدا كنی‌ دستت‌ توی‌ پر و پاچـﮥ‏ این‌ و آن‌ است‌.

می‌گویم‌: من‌ نمی‌خواستم‌، حتی‌ فكرش‌ را هم‌ نمی‌كردم‌ كه‌ كسی‌ غیر ملیح‌ باشد.

ـ بعد كه‌ فهمیدی‌، خوب‌ بالا و پایین‌اش‌ را دیدی‌، پس‌ چرا باز ادامه‌ دادی‌؟

ـ خوب‌، تو را هم‌ دوست‌ دارم‌، بانو. تو اولین‌، نه‌، راستش‌ را بخواهی‌، دومین‌ زنی‌ بودی‌ كه‌ من‌ بات‌ آشنا شدم‌. همه‌اش‌ هم‌ كه ‌... ــ ‌یادت‌ كه‌ هست‌؟‌ ــ لاس‌ِ خشك‌ و خالی‌ بود.

باز چانه‌ای‌ می‌گیرد و میان‌ دو كف‌ دست‌ پهن‌ می‌كند و می‌اندازد روی‌ قرص‌ سرخ‌ مسین‌ من‌، می‌گوید: خوب‌، الحمدلله‌ خواب‌هات‌ كه‌ دیگر خشك‌ و خالی‌ نیست‌؟

ـ نه‌، به‌ لطف‌ شما كه‌ نه‌.

با آرنج‌ می‌زند به‌ پهلوم‌ و می‌گوید: كوفتت‌ بشود، انشاءالله‌!

و بعد به‌ قهر می‌رود. دكتر سراسیمه‌ پیداش‌ می‌شود، می‌گوید: چی‌ به‌ش‌ گفتی‌ مگر؟

می‌گویم‌: تا تقی‌ نرسیده‌، كمك‌ كن‌ این‌ها را ببریم‌ بالا.

كمك‌ می‌كند ولی‌ باز می‌پرسد: چه‌كارش‌ كردی‌؟

ـ چطور مگر؟

ـ به‌ من‌ گفت‌: «به‌ تو هم‌ می‌گویند دكتر؟» وقتی‌ ازش‌ پرسیدم‌ كه‌: «مگر چی‌ شده‌؟» گفت‌: «از من‌ می‌شنوی‌ تا این‌ پسردایی‌ ما كاری‌ دست‌ خودش‌ و تو نداده‌، ببر بستری‌اش كن‌.»

می‌گویم‌: راستش‌ را اگر بخواهی‌ من‌ هم‌ باید بروم‌ غسل‌ معكوس‌ بكنم‌.

ـ پس‌ شما هم‌ بله‌؟

ـ نه، نه، توی خواب بوده، خواب دیدم. مطمئنم. ولی این زن حرف‌هایی زد كه فكر می‌كنم نكند به بیداری بوده. خوب، حالا شك كرده‌ام، برای همین باید بنا را بر بیداری بگذارم و من هم بروم غسل معكوس بكنم.

دكتر هم لطف می‌كند و می‌رساندم به جلو حمام مردانـﮥ‏ دروازه‌نو، قول هم می‌دهد  فردا سر ظهر بیاید دنبالم. می‌گویم: یك امشب را دندان سر جگر بگذار و نگاهی هم به نسخه‌ات بكن كه فردا گیج نشوی.

بعد هم با من مصافحه می‌كند، حتی می‌خواهد دستم را ببوسد كه سبب شدم تا فقط به اشرف فكر كند و از این به بعد هم قول می‌دهد كه فقط به او فكر كند. می‌گویم: ببین جناب دكتر، عمل ما عمل مشتری است و نه عمل زهره كه خاص حُبّ است، پس گذشته از فردا كه باید وقت احضار عمل جماع هرطور هست صورت بگیرد آن‌هم سر وقت، باید مواظب این نفس بود، یعنی من باید مواظب باشم، چون بعدش دیگر برعهد‏ﮤ‏ من است كه تا چهل روز همـﮥ‏ مَنهیات عمل را ترك كنم تا این دنیای دون برگردد به همان زهدان افلاك و عقول.

گیج و منگ نگاهم می‌كند، می‌گوید: فقط شما ثابت كنید روح هست، بعدش دیگر هرچه بفرمایید من در خدمتگزاری حاضرم.

می‌گویم: ببین دكتر، ما همه بندی این تن‌ایم، هركس هم مركز دایره‌ای است كه این پوست و این حواس به دورش كشیده‌اند. كاش می‌شد یك لحظه هم شده بیرون از این پوست برویم و خودمان را ببینیم. نمی‌شود. هیچ نسخه‌ای هم برای این عمل نیست. اگر هم  باشد، من دیگر وقتش را ندارم. برای همین باید یكی را كه به بیرون از این من و ما رفته احضار كنم. بعدش هم عمو را تا بعد، روز نهم اردیبهشت، عمل اصلی را تمام كنم.  اما یكی دیگر، عامل دیگری، اگر من یكی موفق نشوم، می‌تواند اولش یكی را احضار كند و بعد به كمك او یكی دیگر را و بعد یكی دیگر را. آن‌وقت به كمك همـﮥ‏ این ارواح حتی می‌توان همـﮥ‏ این اختران را در یك استكان ریخت و یا خورشید را در همین آسمان برای همیشه متوقف كرد.

بعد هم كه از حمام برمی‌گردم، می‌نشینم و همـﮥ‏ ملزومات فردا را سیاهه می‌كنم: 

1ـ كبوتر و دان كبوتر و چند متر قاتمـﮥ‏ سیاه.

2ـ دكتر و اشرف‌خانم با چادر سیاه و پیراهن عروسی و صیغـﮥ‏ عقد شرعی.

3ـ یك تكه‌چوب آب‌ندیده برای كشیدن مندل و یك پارچـﮥ‏ سبز برای پوشاندن چشم عامل.

4ـ عزیمـﮥ‏ عنایت‌كرد‏ﮤ‏ صاحب‌كرامت علیشاه كه بر پارچـﮥ‏ آب‌ندیده نوشته‌ام تا به وقت بخوانم، مبادا ارواح خبیثه از خاطرم ببرند.

5ـ یك گلیم و یك رحل.

6ـ یادم باشد كه یك حجره كرایه كنیم از متولی بقعه به نیت مراسم هفت مرحوم كوكب غمدیده و به قصد عمل جماع در صورت تردد هُمَج‌الرُّعاع.

7ـ چراغ‌موشی عمه كه در آشپزخانه دیده‌ام و تعویض فتیله‌ای كه تیار خواهم كرد.

8ـ سه شمع و چند عود و یك مشت اسفند و كندر و یك منقل كوچك قابل حمل كه همه را را باید تا غروب نشده بخرم.

9ـ عامل حسین‌بن‌محمود ملقب به مكارم.

10ـ یك كارد تیز كه همین كارد است كه در پارچه‌ای سبز پیچیده‌ام و باید تیزترش كنم.

11ـ پوشیدن لباسی كه شاید قریب باشد به همان لباس كه عمو پوشیده‌بود پیش از آن‌كه  تغییر لباس دهد.

شب باز كفن‌پیچ و عزیمـﮥ‏ انحلال تن به‌دست دراز می‌كشم و در نور یك شمع كه در شمعدان نهاده‌ام عزیمه را آن‌قدر می‌خوانم تا مركوز نه ذهن كه تن شود و صبح اول  آبی به كبوتر می‌دهم از همان سطل و یكی دو دان تیاركرده میان نوك‌اش می‌گذارم و با دم قاشق به گلوش فرو می‌كنم و به‌تاخت می‌روم تا حمام و غسل معكوس می‌كنم و باز به‌تاخت برمی‌گردم و دوگانه‌ای معكوس می‌خوانم: از سلام و تشهد شروع می‌كنم و می‌رسم به سجود دوبار و ركوع یك بار تا بالاخره برسم به نیت: دو ركعت نماز صبح می‌گزارم، قربةالی‌الله، الله‌اكبر. 

هنوز هم چای اولم به دوم نرسیده كه صدای این تقی از زیر این مهتابی می‌آید كه: یاالله، پسردایی.

می‌گویم: خواهش می‌كنم بفرمایید.

همین‌قدر هم فرصت می‌كنم تا اول در صندوق‌خانه را كیپ ببندم و این ملزومات حاضر را بچینم توی این صندوق پدری. پسرعمه بچه‌به‌بغل می‌آید و می‌نشیند روی همین كرسی من، می‌گوید: چطوری، پسردایی‌؟

ـ قربان شما، بد نیستم.

ـ خوبی، خوشی‌؟

چیزی می‌گویم و می‌روم كه مثلاً یك پیاله چای بگذارم جلوش. می‌گوید: نمی‌خواهد زحمت بكشی، همین حالا توی اتاق رضا خوردم.

به بچه اشاره می‌كنم: عروس‌عمه كجاست‌؟

ـ نمی‌دانم والله. صبح اول صبح كه نبودش. صغرا می‌گوید، رفته حمام. تا ظهر هم حتماً تشریف نمی‌آورند. آن‌وقت من را بگو كه تا ظهر باید اقلاً ده تا مشتری راه  بیندازم. 

ـ امروز دیگر چرا؟

ـ خوب، كار ما همین چند روز است. دو سه روز دیگر هم باید فقط مگس بپرانیم. 

صفیه پستانك‌به‌دهان نگاهم می‌كند. می‌گویم: پس چرا صفیه را نبرده‌؟

ـ همین را بگو. اما مگر جرئت می‌كنم حرفی بزنم‌؟ دخترها را فرستاده خانـﮥ‏ مادرش‌این‌ها، جمال و جلال را هم گذاشته خانـﮥ‏ خان‌داداش‌شان كه تازه‌عروس شب عیدی دست تنها  نباشند. این یكی هم كه فعلاً نصیب بنده شده.

ـ حالا كو تا ساعت هشت‌؟ 

دست می‌كند توی جیب بغلش، دفترچه‌ای درمی‌آورد. كاغذی از وسط دفترچه بیرون می‌كشد، تاش را باز می‌كند: بفرمایید. خانم مرقوم فرموده‌اند: «پسرعموجان، لطفاً مواظب صفیه باشید. من باید بروم برای اقدس‌جون عیدی بخرم. ظهر هم می‌روم خانـﮥ‏ خان‌داداش. امشب مامان همه را دعوت كرده‌اند. فراموش نفرمایید. راستی شیشـﮥ‏ شیر بچه توی یخچال است. اول باید گرمش كنید.»

كاغذ را نشانم می‌دهد: امضا هم فرموده‌اند.

با انگشت به بالای كاغذ اشاره می‌كند: تاریخ هم گذاشته‌اند: «سی‌ام اسفند 2534.»

نگاهم می‌كند: این دیگر چه تاریخی است‌؟ 

می‌گویم: انگار همین چند روز پیش تصویب كرده‌اند كه تا همین امروز دو هزار و پانصد و سی و چهار سال از تاجگذاری كورش كبیر گذشته.

ـ این‌هم از بخت ما. همین امروز كه بنده مشتری از سر و كولم بالا می‌رود، خانم بنده باید بروند بازار برای عروس‌خانم دستبند بخرند و من مادرمرده باید تا ظهر بچه‌به‌بغل سر مشتری اصلاح كنم. شب هم بچه‌به‌بغل بروم دست‌بوس حاج‌آقا.

یك چای قندپهلو براش می‌ریزم و می‌گذارم كنار دستش و می‌گویم: خوب بسپاریدش دست عروس‌عمه بتول. اصلاً یك امروز را تعطیل كنید.

به پشت دست موهاش را از روی پیشانی پس می‌زند، می‌گوید: چشم، حتماً همین كار را می‌كنم. یك اطلاعیه هم می‌زنم روی در كه تا اطلاع ثانوی تشریف ببرید خدمت اوستااكبر گل. 

تا خم می‌شود كه صفیه را بگذارد زمین، عرَش بلند می‌شود. پستانك‌اش را به دست  دارد و عر می‌زند. من هم كه بلندش می‌كنم كه مثلاً سرش را گرم كنم، دست‌وپا می‌زند و بیشتر عر می‌زند. پسرعمه می‌گوید: بفرمایید، این‌هم از بچه‌اش.

بغلش می‌كند و بلند می‌شود می‌گوید: حالا هم یعنی آمده‌ایم صلـﮥ‏ ارحام به‌جا بیاوریم. 

صدای پسرعمه رضا از همین پایین می‌آید: داداش، بیاورش بده به صغرا، این كه حرفی ندارد. من هم دارم می‌روم سر قبر آن ننـﮥ‏ خدابیامرزمان. اگر تو هم می‌آیی بجنب.

پسرعمه تقی می‌گوید: آمدم داداش.

بعد هم می‌گوید: باز به این داداش ما.

من هم می‌روم به فراغ خاطر یك بار دیگر یك نسخـﮥ‏ دیگر محض گل روی اشرف‌خانم می‌نویسم. آخرش هم می‌روم و چندین و چند بار كشمش‌ها را هم می‌زنم. یك بار دیگر هم كاكل كبوترم را می‌بوسم و سه بار این عزیمه را می‌خوانم: «اللهم تَقَبل من عبدك حسین‌بن‌محمود كما تقبلت من خلیلك علیه‌السلام‌» و در نوك او می‌دمم كه گفته‌اند مجرب است.

سر ساعت هشت هم شلواری می‌پوشم و به بهانـﮥ‏ دستشویی توی حیاط سر و گوشی آب می‌دهم. اول هم می‌روم اتاق عمه‌این‌ها و با پسرعمه احمد سلام و علیكی می‌كنم و تبریك عید می‌گویم و یك چای شیرین می‌خورم. آخرش هم سر راهم سری می‌زنم به آشپزخانه و چراغ‌موشی عمه را می‌گذارم توی جیبم، بعد هم می‌آیم بالا و توی همین صندوق‌خانه نفتش می‌كنم و فتیله‌اش را درمی‌آورم. بعد هم می‌روم پایین دست و صورت می‌شویم و وضو می‌گیرم و می‌آیم بالا و باز می‌روم توی همین صندوق‌خانه و بقچـﮥ‏ لباس‌ها را می‌گذارم جلوم و به آداب اهل تنجیم شلوار دبیت مشكی و پیراهن سیاه یخه‌حسنی‌ام را می‌پوشم و بعد نیم‌تنـﮥ‏  برك. آخرش هم قبای قدك كرباسی را به تن می‌كنم و جوراب‌های پشمی و گیوه‌های تخت‌آجیده‌ام را می‌پوشم و عبا را هم می‌گذارم توی صندوق و درش را می‌بندم و می‌نشینم و  فتیلـﮥ‏ حب را تیار می‌كنم كه عین نسخه را برای طالبان این‌جا هم می‌نویسم: 

از این سه اسماء (از نود و دو اسماءالحُسنیٰ): یا ودود یا بدوح یا لطیف یكی بگیرد، اسم عددش را گرفته، اسم طالب (حسین) مع اسم مادر (كه البته عصمت است) و اسم مطلوب (كه كوكب است) و اسم مادرش (فخرالنسا)، اعدادش یك‌جا كرده در ساعت مشتری (كه ساعت دوم روز شنبه باشد) بر نقش مربع از خانـﮥ‏ دوم پر كند بر پارچـﮥ‏ آب‌ندیده و پس فتیله سازد و روی چراغ سمت خانـﮥ‏ مطلوب كند و خود روبه‌روی چراغ نشسته و موافق اعداد اسم الهی این عزیمت بخواند البته مطلوب بیاید و عزیمه این است: «اللهم سخر قلب كوكب بن فخرالنسا علی حب حسین غمدیده ملقب به كوكب پسر عصمت به حق یا بدوح، اجب یا جبرائیل یا دردائیل یا رفتمائیل یا نتكفیل سامعاً مطیعاً بحق یا بدوح. العجل، العجل‌!» 

 

و فتیله می‌كنم و در چراغ به‌قرض‌گرفته از عمه‌این‌ها می‌گذارم و در یك قوطی حلبی می‌گذارم و باز این را هم می‌گذارم توی صندوق پدری و در صندوق را می‌بندم و عبا و گلیم‌پار‏ﮤ‏ تازده را روش می‌گذارم و با دل فارغ می‌روم دراز می‌كشم و عزیمـﮥ‏ احضار روح را ذكر خفی می‌كنم و می‌خوابم.

و حالا كه كوكب عمو را احضار كرده‌ام و عمو نمی‌تواند برود و باز بیابان‌مرگ بشود می‌گویم و می‌نویسم كه كوكب همین دور و برهاست و عمو است مرشد من و غلام من و برای تسخیر شمس یادم باشد باید مَلَك موكل شمس را تسخیر كنم و برای تسخیر مَلَك‌ِ موكل باید لوح‌اش را بسازم كه عبارت است از عدد موكل شمس یك‌جا كرده با عدد نام حسین (عمو من است دیگر) فرزند عصمت ... اما ذكر نسخه بماند برای وقت چله‌نشینی‌ام كه از فردا شروع می‌شود پس از عقد شرعی من و ملیح و حالا باید به‌شرحْ نسخـﮥ‏ احضار كوكب را بنویسم كه می‌نویسم، گرچه این عمو می‌گوید: فكر نكن من تا ابد می‌توانم این‌جا باشم. 

می‌گویم: تو عجولی، عمو. من تو را با همین نوشتن‌هاست كه حاضر كرده‌ام. 

ـ احسنت به تو، اما اگر بخواهی همه را همان‌طور كه بوده بنویسی، آب دریا هم اگر جوهرت بشود باز كم می‌آوری.

ـ آخر عمو، اگر بخواهم فقط نسخـﮥ‏ خشك و خالی را بنویسم، با مشتبه شدن حتی یك حرف، یا به علت لغزش غیر عمد قلم همـﮥ‏ زحمات عامل، به قول خودت، هباءً منثوراست.

ـ سلمنا، عمو.

می‌گویم: دلخور كه نیستی‌؟

ـ ذله‌ام، عمو. اما خوب هر دوره‌ای اقتضائاتی دارد، یا شاید سوی چشم ماها بیشتر بوده، بهتر هم می‌توانستیم نسخه‌ها را به لوح حافظه‌هامان بنویسیم.

ـ برای همین هم اغلب نسخه‌هاتان مغلوط بوده. 

ـ ببینم، حالت خوب است‌؟

ـ چطور؟

ـ آخر این ترك حیوانی و منحصركردن قوت به چند قلم حبوبات گاهی مزاج عامل را مختل می‌كند.

ـ من خوبم. می‌بینی كه. 

ـ پس بفرمایید ببینم مخدوش بودن نسخه‌ها چه ربطی دارد به قوت حافظه‌؟

می‌خندم و عمو هم كه مربع در مركز مندلش نشسته می‌خندد، می‌گویم: ناسخ‌های دور‏ﮤ‏ شما نسخه‌ها را بر لوح حاضر كاغذهاشان نمی‌دیدند، برای همین هم چیز دیگری می‌نوشتند، یا حتی می‌خواندند.

ـ بله، حق با شماست. حالا لطفاً بروید سر كارتان. 

نسخـﮥ‏ «نان و حلوا»ی شیخ بهایی را می‌گذارم جلوش و می‌گویم: لطفاً شما هم ببینید می‌توانید بالاخره این اسم اعظم ادعایی شیخ بهایی را پیدا كنید.

ـ كه چی‌؟

ـ شما كه بهتر از من باید بدانید كه به قول شیخ همـﮥ‏ اسرار جهان در « كَنز حروفش پنهان است». باز به قول خودش:

دشمنت نیست شود چون سیماب          بند گردد به دمیدن سیــلاب
گــر بخوانـی ز سر صــدق و یقیــن            كشف گردد همـﮥ‏ گنج زمین
جنیــان بــا تـو  مـصــاحب گــردنــد            اولیــاء جــمــله به تو پیوندند
جـملـــﮥ‏ خــلـق ســرافــكــند‏ﮤ‏ تــو            قیــصــر روم شــود بنــد‏ﮤ‏ تـو
هـمــﮥ‏ خـلـق مــطـیـعــت گــردنــد            كـیـمـیـا نـیــز نـصیـبـت گـردد

عمو می‌گوید: بله، می‌دانم، ولی من نه كیمیا می‌خواستم و نه می‌خواستم همـﮥ‏ خلق مطیعم شوند.

ـ من هم نمی‌خواهم، ولی اگر این‌همه كرامت با ذكر این كلمه ممكن می‌شود، چرا همین نسخه را عمل نكنیم‌؟ 

ـ یاالله، شروع بفرمایید!

پرهیب سایه‌وار عمو دارد رنگ می‌بازد. می‌گویم: كجا به این زودی‌؟

از جایی دور صداش می‌آید: نه، تو را به جان آن ملیح‌ات كه حالا زن شرعی جنابعالی است، این را بردار.

می‌گویم: چرا كهیر زدی، عمو؟ كاری كه ندارد، ببین ...

و بعد پیشرفت‌های خودم را نشانش می‌دهم، می‌گویم: فقط هشت حرف است، اول و چهارم و ششم‌اش را خود شیخ گفته‌است: میم و لام و طین. دربار‏ﮤ‏ حرف سوم گفته: «سیمش شهره در این ایام است‌» كه باید بشود هزار هجری كه زمان سرودن شعر است، پس به حساب جمل می‌شود غین. در مصرع اول بیت آخر همین نسخه هم گفته: «اولش هفده، آخر سین  است.» پس مطمئناً آخر اسم اعظم شیخ می‌شود سین.

ـ مگر نگفته آخر شش حرف‌؟ پس چرا فكر كردی باید حرف ششم‌اش باشد؟

می‌گویم: سلمنا، عمو. حق با شماست. بعد هم به ترتیب می‌نویسم‌شان:

حرف اول: م

حرف دوم: نامعلوم 

حرف سوم: شاید غ

حرف چهارم: ل

حرف پنجم: نامعلوم

حرف ششم: نامعلوم 

حرف هفتم: ط 

حرف هشتم: س 

می‌گوید: این‌ها را همـﮥ‏ مبتدیان می‌دانند.

و می‌خواند:

اولش میم و چهارم لام است              سیمش شهره در این ایام است  
طا بود آخر شش حــرف در او              گوش دل بـاز كنــی گـر كـه نكــو

اگر راست می‌گویی بقیـﮥ‏ حروف را پیدا كن.

ـ خوب، از اول شروع می‌كنیم. 

و من هم از حفظ می‌خوانم:
 
هست در مصحف ما بعد سه میم            در میان‌ های سور در حامیم  
عــــددش بـــا ســــور قــــرآنـــــی            متسـاوی است اگر می‌دانی

هفت سوره هست كه با رموز حامیم شروع می‌شود و سور‏ﮤ‏ وسط هم «الزخرف‌» است. بعدِ سه میم هم می‌شود، بعد از سه نه‌تا بیست و هفت تا، پس می‌شود آیـﮥ‏ بیست و هشتم: «و جعلها كلمـة‏الباقیـة‏ فی عقبه لعلهم یرجعون‌»، كه باید كلمـﮥ‏ باقی باشد كه عددش می‌شود یكصد وسیزده. 

ـ اما سور قرآنی كه یكصد و چهارده‌تاست.

ـ مشكل من هم همین است.

ـ خوب، به‌فرض كه مطابق بعضی قرائت‌ها سیصد و سیزده سوره گفته‌باشند، مقصود شیخ چی بوده‌؟ 

ـ به نظر من كلمـﮥ‏ «باقیه‌» همان اسم اعظم نیست، بلكه صفت آن است با این تذكر كه خود باقی جزو اسامی نودونه‌گانـﮥ‏ اسماءالحُسنی است.

ـ یا هزار و یك نام، به قول شیخ: «اَلْف و یك نام كه دارد دادار ...»

می‌گویم: شاید هم این روایت درست باشد ... نمی‌دانم.

و می‌خوانم:

هشت حرف است به ترتیب و نظام        بسط حرفیش چهل گشته تمام

بسط حرف میم می‌شود چهل. شیخ بعدش می‌گوید:
 
نــقـطــه‌اش نــوزده از روی جــمــل        هست چون مدخل باسط به عمل

عمو حالا دیگر دو كنده‌زانو نشسته، دست بر محاسن سفیدش می‌كشد: خوب‌؟ 

ـ همین بیت است كه حسابی گیجم كرده. چون مجموع نقطه‌های بیست و هشت حرف ابجد، هوز ... می‌شود بیست نقطه، پس وقتی در اسم اعظم فقط هشت حرف داریم، باور نمی‌شود كرد كه مجموع نقطه‌های اسم اعظم بشود نوزده تا.

ـ چطور است به جای نوزده، بخوانیم نو از ده‌؟

ـ خودم چاكرتم، عمو!

ـ همان چاكری ملیح برای هفت پشت‌تان كافی است.

عزیمـﮥ‏ ترك مندل را می‌خوانم و نسخه را از عمو می‌گیرم و باز می‌خوانمش. حق با عمو  است. وقتی «عمل بسط» فقط یك نقطه دارد و «باسط عمل» كه من یا عمو باشیم فقط یك نقطه دارد، پس اسم اعظم هم یك نقطه بیشتر نباید داشته‌باشد. می‌گویم: پس حرف نقطه‌دارمان منحصر می‌شود به همان غ‌؟ 

ـ گمان می‌كنم. ولی شاید مقصودش ب باشد، حرف اول «بهایی‌» و یا «ع‌» كه حرف اول عباس است.

و می‌خوانم:

طــا بـــود آخــر شــش حــرف در او          گــوش دل بــاز كنــــی گـر نیــكو
در سه جا مصدر اسمش دال است        در ســر آیــه‌ای از انــفال اســـت
اولــش هــــفده آخــر سیــن اسـت                  متــصل در  وســط یاسیــن است

ـ چطور است اول برویم سراغ همین بیت اخیر؟

ـ نكند هفده را هم غلط خواندم‌؟

ـ من هم اولش همین‌طور می‌خواندم، تا مرشدعلی متذكر شد كه حرف اول اسم اعظم اگر میم باشد، كه عددش می‌شود چهل، پس نمی‌توان گفت اولش هفده است، بلكه بهتر است بگوییم هفت ده است كه می‌شود هفتاد، پس عدد حرف دوم را باید سی فرض كرد كه حرفش می‌شود س. تازه باز هم در باب حروف اول اسم اعظم می‌گوید: «عدد بینه‌اش هفتاد است.»

می‌گویم: خوب، اجازه بده.

و رمز و كشف رمز را دوباره می‌نویسم كه نسخه‌اش این است:

حرف اول: م

حرف دوم: س

حرف سوم: غ یا ب یا ع

حرف چهارم: ل

حرف پنجم: نامعلوم

حرف ششم: نامعلوم 

حرف هفتم: ط 

حرف هشتم: س 

بعد هم می‌گویم: می‌بینی كه فقط مانده دو حرف یا دست بالاش سه حرف‌؟ 

و می‌خوانم: در سه جا مصدر اسمش دال است ...

ـ گوش دل چی شد؟

ـ واقعاً معركه‌ای، عمو.

ـ ممنون كه چاكری‌ات را برای ملیح‌جانت نگاه داشتی.

ـ باز كه زخم‌زبان زدی، عمو؟ خودت هم كه گرفتار بوده‌ای. تازه، مگر حافظ در باب آن‌ها كه صنمی ندارند فتوا نداده كه: «بر او نمرده به فتوای من نماز كنید»؟

ـ راستش، عصبانی‌ام كه چرا به جای ثبت دقایق نسخـﮥ‏ احضارت، وقت‌ات را تلف نسخه‌ای می‌كنی كه كشف رمزش ممكن نیست. 

می‌گویم: صبور باش، عمو.

ـ تو كه از دل من خبر نداری. كوكب را احضار كرده‌ای كه چی‌؟ من را اینجا اسیر این  مندل كرده‌ای كه چی‌؟ اقلاً آزادم كن بروم این زن را پیدا كنم.

ـ خوب، می‌فهمم، همین حالا هم می‌نویسمش، طوری كه فقط با تو بماند، تا ابدالاباد. ولی تو را به حرمت همـﮥ‏ عاملان این صناعت، اول بگذار ببینیم این دو سه حرف باقی‌مانده چی هستند. 

ـ خوب، بنده گوش‌ام گرچه چشمم آب نمی‌خورد.

می‌گویم: این‌جا گفته: «در سه جا مصدر اسمش دال است.»

ـ مصرع قبلش چی شد، گوش دل بازكنی گر كه نكو؟

ـ شما بفرمایید.

ـ همان دال درست است كه گوش دل را اگر باز كنیم می‌شود دال. 

ـ این‌كه می‌شود شبیه همین جدول كلمات متقاطع این روزنامه‌ها؟ 

ـ من كه گفتم شاید.

ـ بگذریم.

و می‌خوانم:

در سه جا مصدر اسمش دال است        در ســــر آیه‌ای از انفـال است
اولــش هــفــده آخــر سیــن اسـت        متـصل در وسـط یاسـین است

بعد هم بلند می‌شوم قرآن مجید را می‌آورم و می‌دهم به دست عمو كه با ادب می‌بوسد. سور‏ﮤ‏ انفال را می‌آورد و شروع آیات را می‌خواند و من به ترتیب می‌نویسم تا می‌رسیم به « كدأب‌» دوبار و «كدو آب‌» یك بار. می‌گویم: همین كلمه باید باشد. اگر دال را از سر آن‌ها برداریم می‌ماند: أب.

عمو باز مربع می‌نشیند و سر به زیر می‌اندازد، می‌گوید: مبارك است. 

می‌گویم: انگار موافق نیستی‌؟ 

ـ خجالت‌آور است.

ـ چرا؟ 

ـ چرا نمی‌فهمی، پسر؟ دأب چه ربطی به دو آب دارد، تازه این‌ها كه سر آیات نیستند.

ـ مگر خودش نگفته: «مصدر اسمش دال است‌؟»

ـ ولی، جوان، حرف چه ربطی به جهان بیرون دارد؟ این‌ها را كه تو باید بهتر بدانی. 

می‌گویم: حالا می‌فهمم كه چرا نتوانستی كاری بكنی.

ـ چطور؟

ـ عامل اگر به مبانی عملش شك كند، معلوم است كه كارش به ... 

حرفم را می‌خورم. قرآن را می‌بوسم و راه می‌افتم كه مثلاً بیایم و كارم را شروع كنم. عمو داد می‌زند: كجا داری در می‌روی‌؟ چرا حرفت را خوردی‌؟

می‌گویم: آخر، عمو، توجه بفرمایید مثلاً این الف (خم می‌شوم و جلو صورتش یك الف توی هوا می‌كشم‌) از چند نقطه درست شده. از همین الف هم می‌شود ب درست كرد. (نی را برمی‌دارم و توی دوات می‌زنم و خطی افقی بر كاغذ می‌كشم) این خط هم باز الف است، اما  دو سرش را كه به طرف بالا خم بكنیم و یك نقطه هم زیرش بگذاریم می‌شود ب. از همین الف هم می‌شود جیم را درست كرد یا دال را یا هر حرف دیگری را. به قول اسدی طوسی:
 
زمان چیست بر گو چرا گشت سال        الف نقطه چون بود و چون گشت دال

از همین الف و دال هم هست كه این اسم‌ها و صفت‌ها درست می‌شوند. با همین‌ها هم هست كه من تو را ساخته‌ام. پس اگر كسی بخواهد تو را ببیند باید همان كارها را بكند كه ما برای كشف رموز اسم اعظم می‌كردیم ... 

دیگر چه می‌توانم بگویم‌؟ عمو خود این‌ها را بهتر از من می‌داند. قرآن را بر تاقچه می‌گذارم و همین‌طوری هم جامع‌الدعوات را برمی‌دارم كه حرف را عوض كنم. عمو همچنان با خودش غر می‌زند: خودش دیوانـﮥ‏ مطلق است، اما به من كه تا آن دم آخر منطقی ماندم و نگذاشتم رنود سركیسه‌ام كنند می‌گوید كارم به جنون كشیده.

می‌گویم: عذر می‌خواهم، عمو. قصدم، معاذالله، اهانت به شما نبود؛ فقط خواستم  بگویم من به تجربه دیده‌ام ــ همین بانو هم بهترین شاهد مدعای من است ــ كه كلمه، همین حروف به‌ظاهر بی‌آزار، چطور عین واقعیت‌اند. خودت هم شاهد بوده‌ای كه حاضر است محراب عمل من بشود. تازه ...
 
می‌گوید: تو ابلیسی، عمو.

ـ نه، من فقط منشی جنابعالی هستم، هرچه شما بفرمایید ...

و میلـﮥ‏ آهنی را از ریزه بیرون می‌كشم و در صندوق‌خانه را به یك ضرب باز می‌كنم و می‌روم تا سر خیابان و تلفنی می‌كنم به ملیح و بعد برمی‌گردم و می‌آیم توی اتاق خودم. سهم حبوبات شبم را می‌خورم. نمازم را با خلوص می‌خوانم و بعد می‌نویسم، همین‌ها را و حالا هم می‌گویم:

چه دنیایی برای ما به میراث گذاشته‌اند این اهل علم و منطق‌! میان این راهروهای دراز و باریك و بی‌خم‌وچم می‌روند و می‌آیند و نمی‌بینند كه نه سایه‌ای دارند و نه حتی بویی. بی هیچ خاطره‌ای می‌روند و می‌نشینند پشت میزهاشان و منشی‌گری می‌كنند. حتی بندیان بسته به كند و زنجیر بیش از این‌ها دارند. خیابان‌هاشان و خانه‌هاشان را  روبیده‌اند، مثل بندی كه رخت‌هاش را باد برده‌باشد و حالا ففط بند مانده، دراز و باریك از این دیوار تا آن دیوار، از این میخ تا آن میخ. لعنت بر باد باد و دوصد لعنت بر این عاملان این جاروكشی‌ها كه جهان ما را، خانه‌ها و حتی خانـﮥ‏ ذهن‌هامان را خالی كرده‌اند. باید پرش كرد، باید در پشت هر دری و حتی در سایـﮥ‏ عریان این سیم آویخته از این سقف چیزی به ودیعت گذاشت، تا در هر كنج و پسله‌ای پری كوچكی باشد خفته اما منتظر تا صدای عاملی بیدارش كند، نه این‌طور كه حالا هست كه وقتی ناسخی بیدار می‌شود، در پشت سایش شاخه‌ای به پشت شیشه هیچ نباشد. غلت هم كه می‌زند، می‌داند كه كسی نمی‌آید. وقتی هم سرگردان كوچه‌ها می‌شود هیچ سایه‌ای، همزادی با صداهای كفش‌هاش همپا نمی‌شود. شب هم كه خسته به خانه می‌آید بی هیچ بگوومگویی در رختخوابش، بی‌جفت، می‌خوابد و تن خسته به خوابی بی‌رؤیا می‌سپارد. 

باید كاری كرد، حتی اگر فكر كنند كه دیوانه‌ام. با این موها كه صبح به صبح انگار به عمد بر پوست سرم سیخ ایستاده‌اند، با این دو حدقـﮥ‏ سرخ چشم‌ها كه نشان آن‌همه اشباح است كه دیده‌ام لوتوس می‌نشینم تا احضارشان كنم حافظان چهره‌ها را كه تا جنگل تاریك و نمور فراری‌شان داده‌اند. «سائق‌» و «شهید» را صلا درمی‌دهم تا بیایند و پرَان بر زَبَرِ شانه‌هام طومار اعمال نیك و بدم را بنویسند. می‌نویسند و گاهی ــ ‌می‌شنوم ــ بر سر خوب و بد خرده‌عملی مثل تلفن كردن همین امشبم به ملیح كه روز عروسی‌مان، نهم اردیبهشت، یادش نرود، بگوومگو دارند. حرز تسدیس عدد اسم اعظم به دست می‌گویم: باور می‌كنی، عزیزم، حالا دیگر معتقد شده‌اند كه این دل من گوشت‌پاره‌ای است شلجمی كه كارش مثل یك تلمبه است و بس‌؟

ـ پس می‌خواهی امشب بیایی‌؟

ـ من كه گفتم، عزیزم، از سر عقد تا نهم اردیبهشت نذر كرده‌ام كه چهل روز از  ملیح‌جونم پرهیز كنم.
 
ـ حیوانی هم نمی‌خوری‌؟

ـ آره، دیگر.

ـ ولی خانم‌كوچیك كه این حرف‌ها سرش نمی‌شود.

ـ تو را به خدا ملیح آشفته‌ام نكن. من فقط خواستم به‌ت بگویم، یكی از آشنایان قول  داده كه پیرهن عروسی خانم‌اش را بدهد به ما.

ـ صد دفعه باید به‌ت بگویم كه من كهنـﮥ‏ یكی دیگر را نمی‌پوشم‌؟

ـ كهنه كجا بود؟ اندازه‌ات هم هست، انگار كه خیاط برای تو دوخته‌باشد. نمی‌دانی چقدر به‌ت می‌آید.

ـ ببینم شیخ، راستش را بگو چه نقشه‌ای برام كشیده‌ای‌؟

ـ كدام نقشه‌؟ ما دو تا صبح نهم اردیبهشت، درست ساعت ده می‌رویم محضر آقای روضاتی. آقا و میرزاحبیب هم قول داده‌اند كه بشوند شاهد ما. اما راستش من چشمم آب نمی‌خورد كه آقا حاضر بشود با دست خودش The end را بنویسد در آخر این سریال هر دفعه فقط یك جا.

می‌گوید: شیخ، نم‌كرد‏ﮤ‏ دیگری كه نداری، یكی از همین تك‌پران‌های خانگی كه هر یكیش را چند برابر این حرفه‌ای‌ها حساب می‌كنند؟ 

ـ حالا بپرس ببین آن حرفه‌ای‌هاش یكیش را چند حساب می‌كنند؟ می‌ترسم این بانو گران پام حساب كند. 

ـ برای همین امشب كه نمی‌خواهی‌؟

ـ برای خودم كه نمی‌پرسم.

ـ خوب، چرا از عصمت‌خانم نمی‌پرسی‌؟ 

داد می‌زنم: با مادر من شوخی نكن، ملیح. به خدای احد و واحد بد می‌بینی.

ـ خوب، بی‌پدر، تو هرچه از دهنت درمی‌آید، بار زن شرعی‌ات می‌كنی، آن‌وقت انتظار داری من مامان‌جان‌تان را ...

داد می‌زنم: ملیح‌! 

ـ جان ملیح‌؟ 

جانی می‌گوید كه ریشه‌های دلم را از بیخ سینه‌ام می‌كند. استغفراللهی می‌گویم و حرز تسدیس را برابر صورتم می‌گیرم تا افسون این صدا را باطل كنم. می‌گویم: به آن خانم‌كوچیك سلام برسان و بگو فقط سی و سه روز دیگر مانده. 

ـ حالا كجا هستی‌؟

ـ توی خیابان، از دكان حاجی ...

یك‌دفعه یادم می‌آید، می‌گویم: خداحافظ، عزیزم.

ـ نترس، نمی‌آیم. ولی راستش هر شب تا بوق سگ گوشم به در است كه كی عزیز من سه بار زنگ بزند و بعد هم یك بار. یادت كه مانده علامت‌مان چی بود؟

می‌گویم: خودم چاكری‌ات را خواهم كرد، ملیح من.

و بالاخره گوشی را می‌گذارم و می‌آیم خانه. به عمو می‌گویم: هروقت اسم اعظم را  پیدا كردی، خبرم كن.

خم‌شده بر عسلی جلو روش، خط می‌نویسد. می‌دانم تا كوكب‌اش نیاید و ننشیند كنار دستش، دل به كار نمی‌دهد و من نسخـﮥ‏ احضار زن‌عمو كوكب را می‌نویسم تا باز در تن این كلمات هم احضارش كنم كه می‌دانم او هم سرگردان این دنیاست باز.

نه، من نمی‌نویسم‌؛ عمو، یا حتی مجموعـﮥ‏ این چند كیلو آب و چند مثقال كربن و چند گرم فسفات و سدیم و غیره نیست كه می‌نویسد، كه اوست، همان كه قدما ملك موكل عطاردش نامیده‌اند. من او هستم و اوست معبود من و هركه عامل این عمل خواهد شد بداند بی او كلام پوستـﮥ‏ خالی خواهد بود، چرا كه بسته به دم و جا ملك دیگری مالك وقت خواهد شد. وقتی قطره‌ای آب بال‌وپرزنان می‌آید تا مثلاً بنشیند بر برگی، تكه‌كلوخی یا حتی پوز‏ﮤ‏ سگی، مالك وقت آن فرشته است كه حامل آن قطره است. پس به هر دم و هر جا مالك و ملك یكی دیگر است.

و اما نسخـﮥ‏ احضار این است: 

ذكر خفی بر لب نشسته‌ام و مالك وقت من ملك مشتری است كه می‌شنوم از عمق جایی دور عمه صدام می‌زند. می‌گویم: آمدم، عمه‌جان.

ـ این دكتر بیچاره از كی تا حالا منتظر توست.

ـ چرا تعارف نكردید بیایند بالا؟

ـ من كه ندیدم‌شان. عروس خواهرم، عروس‌عمه‌ات، می‌گوید دم در منتظر تو هستند.

می‌گویم: تا من حاضر می‌شوم، شما یك تك پا بروید دم در، تعارف كنید بیایند بالا.

من هم اول بارانی‌ام را می‌اندازم دوشم و بعد هم از روی سیاهه یكی‌یكی هرچه باید حاضر می‌كنم. توی راه هم وقت دارم شاه‌بال‌های كبوتر را باز كنم و در عوض سر قاتمه را ببندم به پاش. كاسـﮥ‏ دان را می‌ریزم توی یك شیشه و درش را می‌بندم. دكتر كه  پیداش می‌شود، صندوق را می‌دهم به یك دستش و پاكت سوراخ‌دار محتوی كبوتر را می‌دهم به این دستش. می‌گویم: خانم سماوات هم هستند؟

ـ خودشان تشریف می‌آورند.

ـ خبری شده‌؟ 

ـ نه، ولی نمی‌دانم كی خبر داده به زهره. امروز تلفن كرد و هرچه از دهنش درآمد بار من كرد.

می‌گویم: ببین دكتر، من حالا نه وقت ذهن‌خوانی دارم و نه اصلاً انرژی اضافی كه صرف ماجراهای خصوصی تو و آن ــ چی بود نام خانوادگی‌اش‌؟‌ ــ ملكوتی‌نیا بكنم. پس لطفاً صریح و روشن بگو چی شده. 

ـ چیزی نشده. من برای مراسم حاضرم. می‌بینی كه رخت دامادی هم پوشیده‌ام ...

ـ راستی مبارك است. چه به‌ت می‌آید.

ـ متشكرم. خوب، می‌ماند اشرف كه او هم قول داده كه بیاید. با ماشین خودش می‌آید. امشب هم یك جشن كوچك می‌گیرم، توی خانـﮥ‏ اشرف و دیگر دردسرهای من تمام می‌شود. ولی آخر احتیاجی نبود كه زهره را هم خبر كنند، دعوت كنند.

ـ من یكی اگر به عقلم می‌رسید، مطمئن باش می‌كردم. 

ـ من كه نگفتم شما كرده‌اید. 

ـ از اشرف هم پرسیدی‌؟

ـ من كه روم نمی‌شود.

ـ باشد، من می‌پرسم.

ـ نه، خواهش می‌كنم. می‌ترسم سر قوز بیفتد و خودش هم دعوتش كند.

می‌گویم: من دیگر حاضرم. برویم كه می‌ترسم دیرمان بشود. 

واضح است كه عبا و گلیم و یك رحل را من می‌برم. باز هم برمی‌گردم و یكی دو نسخـﮥ‏ اضافی هم توی جیب بارانی می‌گذارم و گشتی می‌زنم توی صندوق‌خانه و اتاق و بالاخره راه می‌افتم. وقتی بالاخره در را باز می‌كنم كه كنار دكتر بنشینم، می‌بینم كه با همان دست كه می‌خواهد كلید ماشین را بچرخاند، به پشت سر اشاره می‌كند. می‌شنوم: اگر چیزی جا مانده، من می‌توانم بروم بیاورم.

بانو است. اگر فجئه نمی‌كنم لطف باری‌تعالی است. تنگ و تیر روش را گرفته و آن كنج نشسته. تنها یك چشمش پیداست و به همان چشم اشاره می‌كند به دكتر: بگو راه بیفتد دیگر.

بقچه‌بسته‌ای كنارش هست. می‌گویم: این‌ها دیگر چیست كه با خودت آورده‌ای‌؟

دكتر بالاخره راه می‌افتد. بانو كه دارد به گره بقچه‌اش ورمی‌رود، می‌گوید: به دكترتان بفرمایید از دست راست بروند، بهتر است.

با سر تأیید می‌كنم و می‌گویم: بانو، این گره گمانم تا گرهی توی كار ما نیندازد،  بازبشو نیست. پس لطفاً بفرمایید شما را كی دعوت كرده تشریف بیاورید؟

راست می‌نشیند، و همچنان با همان یك چشم نگاهم می‌كند، می‌گوید: مگر نمی‌خواهید برای زن‌عمو هفتم بگیرید؟ خوب، من هم دارم می‌آیم دیگر.

ـ شاید هم فكر كردی امروز روز محراب شدن ملیحه‌خانم است‌؟

ـ نه، فكر نكنم امروز باشد. تازه من شوهر دارم، بچه دارم. نمی‌توانم به عقد شرعی  عامل در بیایم. 

دكتر می‌پرسد: ممكن است به من هم بفرمایید این خانم دیگر چرا می‌آیند؟

می‌گویم: وقتی سوارشان كردید، نپرسیدید شما كی باشید؟

ـ والله، از در خانـﮥ‏ شما آمدند بیرون، زدند به شیشه عقب و همین بقچه را نشان دادند، من هم فكر كردم شاید اثاثیـﮥ‏ شماست.

می‌گویم: دكترجان، خیلی وقت داریم، مجبور نیستی این‌همه تند بروی. 

و كبوتر را از توی پاكت درمی‌آورم و شاه‌بال‌هاش را باز می‌كنم و سر قاتمه را می‌بندم به پاش و می‌دهم به بانو تا همان جلو پاش ولش كند. نرسیده به باباركن‌الدین هم به دكتر می‌گویم نگه دارد و باز من و دكتر رو به آن‌همه مردگان كهنه و نو می‌ایستیم و فاتحه‌ای نثار همـﮥ‏ اموات می‌كنیم و از آن‌جا هم می‌آییم و همان جلو مرقد بابا نگه می‌داریم. می‌گویم: تو برو دكتر، ببین می‌توانی با این متولی كنار بیایی و كلید یكی از همین حجره‌ها یا مقبره‌ها را برای امروز بعدازظهر ازش كرایه كنی. بگو می‌خواهیم مراسم كوچكی برای سوم یا اصلاً هفتم مرحومه كوكب غمدیده برگذار كنیم. ضمناً یادش بیاور كه پولش داده‌ای تا سر قبر آن مرحومه یكی دو سوره بخواند.

بانو هم می‌آید بیرون، بقچه را داده زیر چادرش. می‌گوید: من هم باشان می‌روم. 

به دست پوشیده‌به‌چادر به بقچه‌اش اشاره می‌كند: این‌ها را من برای همین آورده‌ام. این‌جا گداگشنه زیاد دارد.

تا برگردند، در همان دور و حوالی گشتی می‌زنم. وقتی برمی‌گردم، ماشین اشرف‌خانم را هم می‌بینم، اما خودش را پیدا نمی‌كنم. باز گشتی می‌زنم. اذان ظهر است. حالتی روحانی این گوشت‌پار‏ﮤ‏ شلجمی‌شكل را می‌فشارد. نشسته‌ام بر سر گورهای بی‌نشانه كه اشرف‌خانم را می‌بینم. چه قدی دارد این زن‌! چارقد به سر در پناه خرابـﮥ‏ روبه‌رو ایستاده‌است. سری به سلام تكان می‌دهم و بر خاك می‌نشینم و انگشت بر خاك فاتحه می‌خوانم و پاهاش را نگاه می‌كنم كه نزدیك می‌شوند. گفته‌بودم انگار كه چادر بپوشد. سر برمی‌دارم و نگاهش می‌كنم و باز سلام می‌كنم. می‌گوید: همین‌جاهاست دیگر؟

ـ گمانم.

ـ پس كی می‌خواهید شروع كنید؟

ـ حدود ساعت دو و نیم، سه.

ـ پس چرا این‌قدر زود آمده‌اید؟

ـ شما هم انگار زود تشریف آورده‌اید؟

ـ گفتم یك نگاهی به این دور و حوالی بكنم.

ـ چادر و آن لباس سفید كه یادتان نرفته‌؟

ـ مگر ممكن بود یادم برود؟ این اكبر دم به ساعت تلفن می‌كرد و باز یادآوری می‌كرد.

و ناگهان می‌پرسد: حالا شما مطمئن‌اید كه این كار عملی است‌؟

ـ عملی است یا نه، باید بكنیم و ببینیم. راستش مانع حصول ما به مقصود محدودیت خود ماست. ما همه بندی تن‌هامان هستیم. هركس مركز دایر‏ﮤ‏ خودش است. سد ما هم برای اشراف به جهان همین محدودیت منظر ماست. كاش می‌شد كه مثل تنی اثیری از این پوست دربیاییم و خودمان را بنگریم. نمی‌شود، یا شاید من نسخه‌اش را ندارم. اغلب هم در این نسخه‌ها كه دارم، دیگری را احضار می‌كنند. البته من به دكتر حرفی نزدم. بعضی آدم‌ها ذاتاً تا بلوغ خیلی راه دارند. همین هم به نفع‌شان می‌شود، گاهی حتی نادانی مندل آن‌هاست، از بلیات و واردات نامنتظر حفظ‌شان می‌كند ...

ـ انگار حال‌تان خوب نیست.

ـ گمانم خوبم، فقط داشتم فكرهای شخصی یا به اصطلاح واردات قلبی‌ام را بلندبلند بر زبان می‌آوردم. 

ـ من، قبلاً هم عرض كردم خدمت‌تان، اعتقادی به این حرف‌ها ندارم. فقط آمده‌ام از سر كنجكاوی ببینم چطور می‌توان روح مرده‌ای را احضار كرد.

ـ مهم اعتقاد عامل است كه این‌جا اتفاقاً من‌ام. شماها هم همین دور و حوالی می‌توانید باشید. نسخـﮥ‏ دقیق همـﮥ‏ اعمال را می‌دهم خدمت‌تان تا وقت داریم نگاهی به‌ش بیندازید.

تا دارد نگاهی می‌اندازد، می‌گویم: راستی این بانو هم هست، عروس‌عمـﮥ‏ من است. خودش خواسته بیاید كمك كند. حضورش مانع نیست. با او سرسنگین نباشید.

نسخه را به دستش می‌دهم و راه می‌افتم و باز گشتی می‌زنم و مدام هم خم می‌شوم و سنگ قبرها را می‌خوانم. بدی این سنگ‌ها این است كه نام صاحب قبر هست، و نام پدرشان، اما نام مادرها نیامده. نمی‌شود رأساً احضارشان كرد. شاید نادانسته خواسته‌اند از دست عاملان نااهل حفظشان كنند. من اول این كوكب را احضار می‌كنم و بعد عمو را، بعد دیگر، اگر بخواهم، آسان است تا هركس را بخواهم بیاورم بر زبر این خاك و در هر گوشه و كناری بنشانم. با این‌همه ارواح می‌شود ــ ‌گفته‌ام انگار ــ افلاك را به‌راستی سقف شكافت. نه، این‌قدرها وقت ندارم. دیوانه‌ام می‌كنند. عاملان دیگر با این نسخه كه می‌نویسم همین را می‌توانند بكنند. 
 
دكتر و بانو همه چیز را حاضر كرده‌اند، صندوق پدری من و حتی كبوتر را و گلیم و عبا را آورده‌اند و چیده‌اند توی حجره. دكتر می‌گوید: این متولی عجب دندان‌گردی است‌! فقط برای این بعدازظهر ...

می‌گویم: یه یادش آوردی كه قرار بوده سر قبر این كوكب ما قرآن بخواند؟ 

به پیشانی می‌زند و نوك بینی فشار می‌دهد: چطور یادم رفت‌؟

بانو دارد بالاخره گره‌های بقچه‌اش را باز می‌كند. میوه آورده و خرما و یكی دو سینی و یك دست بشقاب پلاستیك. همه را می‌چیند روی دو میز جلو حجره. توی یك جعبـﮥ‏ پلاستیكی هم استكان و نعلبكی و قند و یك پاكت هست و چند گره‌بستـﮥ‏ كوچك كه یكیش حتماً قند است و آن یكی چای و دیگر نمی‌دانم چی. می‌پرسم: نكند سماور هم آورده‌ای‌؟

ـ این‌جا خودشان دارند. پولش دادم بیاورد.

می‌گویم: به‌جای این كارها برو یك آتش‌گردان بگیر، دو تا گل آتش درست كن، یك اسفند و كندری بریزیم روش تا اگر ارواح خبیث این دور و برها باشند، دور بشوند.

ـ من هم داشتم همین فكر را می‌كردم، ولی گفتم صبر كنم تا شما تشریف بیاورید درِ این صاحب مرده را باز كنید. 

می‌گویم: دلخور نشو، بانوجان.

بعد هم می‌روم بیرون، می‌نشینم روی یك صندلی. می‌گویم: راستش گرفته‌ام. همه‌چیز همان‌طور است كه پیش‌بینی كرده‌بودیم، جز تردد این‌همه آدم. حالا یعنی شنبه هم هست.

بانو پرتقالی پوست می‌كند و قاچ می‌كند، می‌گذارد جلو من: بفرمایید.

بعد هم خم می‌شود، می‌پرسد، بی آنكه به یك دست چادرش را جلو صورت و سینـﮥ‏ بازش بگیرد: خودم بروم بازش كنم‌؟

چشم می‌بندم و استغفراللهی می‌گویم و بعد كه سر و سینه می‌پوشاند، می‌گویم: تو كه غریبه نیستی، بانوجان.

چه محرابی می‌شود تیار كرد از این سر و سینه. همـﮥ‏ اعضاش یك‌یك به یادم می‌آیند و باز می‌گویم: استغفرالله و ربی اتوب الیه.

بیست و یك بار باید بگوید. بانو دیگر سر و سینه پوشانده‌است. دارد در صندوق را باز می‌كند. می‌گویم: دكترجان، این اشرف‌خانم دور و بر آن خرابـﮥ‏ كنار زمین وقفی است، برو صداش بزن، تا این بانو آتش را درست می‌كند، من صیغـﮥ‏ شما دو تا را بخوانم. بقیه‌اش دیگر به همت خود شماست. یادت باشد جاش مهم نیست، زمانش مهم است. باید سر سال‌تحویل باشد، درست سر ساعت سه و بیست دقیقـﮥ‏ بعدازظهر.

دكتر می‌گوید: آخر من كه روم نمی‌شوم این‌ها را به‌ش بگویم.

بانو می‌گوید: مگر مجبورید به‌ش بگویید؟ شما این تو هستید، حسین‌جان هم عقد شرعی‌تان را خوانده، اول این درها را ببندید، بعد هم لباس عروسی را تنش می‌كنید. سر ساعت هم، انگار كه مثلاً هوس كرده‌اید ...

می‌گویم: بانو، خود اشرف‌خانم همه چیز را می‌داند. من همین حالا نسخه‌اش را به‌شان دادم.

پسر یا شاگرد متولی سماوربه‌دست پیداش می‌شود. چه عرقچینی به سر دارد. پولی كف دستش می‌گذارم. می‌گویم: جوان، پیر بشوی الهی، از این عرقچین‌ها اگر باز توی دستگاه‌ات هست، یكیش را نذر من بكن، سرم توی این سوز سرما نخورد.

می‌خندد، دستی به عرقچین دستبافش می‌كشد: حالا كه دیگر سرد نیست.

ابرها را نشانش می‌دهم و می‌گویم: عصر حتماً باز سرد می‌شود، این‌جا هم كه بادگیر است.

دكتر می‌گوید: پس اقلاً امانت بده، چند ساعت فقط.

بانو می‌گوید: من خودم حالا براتان پیدا می‌كنم.

تا برگردد، خودم چند حبه زغال توی آتش‌گردان می‌ریزم و یكی دو كاغذ روی زغال‌ها روشن می‌كنم و چند چرخی به آتش‌گردان می‌دهم. اول هم منقل كوچكم را روشن می‌كنم و اسفند و كندری توش می‌ریزم و بعد سماور را روشن می‌كنم. دكتر هم فقط دارد به كبوتر ورمی‌رود. می‌گوید: این كه فكر نمی‌كنم جان راه رفتن داشته‌باشد.

ـ فقط باید نوك به زمین بزند.

دارد دست به دست می‌مالد. باز به این اشرف‌خانم كه خندان پیداش می‌شود، چمدانی هم به دست دارد كه به فال نیك می‌گیرم. فرشتـﮥ‏ رحمت‌اند این زن‌ها. چمدان را اكبر از دستش می‌گیرد. من هم تعارف می‌كنم كه بنشیند روی صندلی. بعد هم می‌روم توی حجره، بارانی‌ام را می‌كنم و عبام را به دوش می‌اندازم و تسبیح به دست عزیمـﮥ‏ هندی را می‌خوانم. 
 

ده ده بار كه می‌شود یكصدبار به تسبیحی یكصد و هشت دانه بگوید: اُم منه پادمه هوم.


یك دور تسبیح می‌گویم و به گرد انگشت شهادت می‌چرخانم تسبیح را و باز به هر گردش همان می‌گویم تا كمبود دانه‌ها را جبران كرده‌باشم.

به حس باطن می‌فهمم كه بانو نگاهم می‌كند. چشم‌بسته نگاهش می‌كنم و سر پیش می‌برم و وقتی گرمای كلاهی را بر مغز سر احساس می‌كنم، چشم می‌گشایم و باز چند دور تسبیح می‌چرخانم و همچنان همان عزیمه را می‌خوانم تا به حدس می‌فهمم از هزار و هشتاد هم بیشتر شده‌است، اگر این گردش تسبیح قبول افتاده‌باشد، همچنان كه چرخ دعا می‌چرخانند كاهنان تبتی.

در نسخـﮥ‏ «فقیران‌» هندی آمده‌است كه مجرب است.

تا بانو منقل به دست می‌رود، می‌آیم بر آستانـﮥ‏ درگاه می‌نشینم. اول اذن وكالت می‌گیرم از زوجه و بعد صیغـﮥ‏ عقد را می‌خوانم و دكتر كه می‌گوید: «قبلت‌ُ التزویج‌»، به دست‌هاشان نگاه می‌كنم كه بر دو لبـﮥ‏ میز نهاده‌اند.

حال هم می‌گویم، هرچه هست بدین كلام نهاده‌اند، كه آن دو دست اگر خزان بر سطح میز به سوی هم می‌آیند همه اعجاز این كلمات است و این تجوید خواندن درست هر حرف. اول هم اشرف سماوات انگشت‌های یك دست دراز كرد، به مَثَلِ حیوانی كه گردن برافرازد، یا بهتر پرنده‌ای كه بال رنگین بگشاید. با «قبلت‌ُ»ی دكتر دستی نیز از این سو پروازكنان برخاست و زبر آن دست فرود آمد. آمیزشی رمزی بود. امید تا قبول افتد. خسته برخاستم و ظرف شیرینی را جلو هر دو گرفتم و گفتم: مبارك باشد.

همه همین است و دیگر همه ظاهر است از مندل كشیدن به چوب آب‌ندیده، و دانه ریختن، اما به شرح می‌گویم تا نسخه تمام باشد.

اول هم كبوتر و یك كاسه می‌برم و سر قاتمه را به سنگی می بندم و باز می‌آیم و صندوق را می‌برم و جایی در خرابه می‌گذارم. بانو هم كمك می‌كند تا همـﮥ‏ ملزومات را به ترتیب بچینم بر تاقچه‌ای كه هست. می‌گویم: من همه‌اش می‌ترسم این دو عاشق نتوانند در وقت سهم‌شان را ادا كنند. 

ـ یعنی می‌خواهید من بروم دست‌به‌دست‌شان بدهم‌؟ 

ـ من كی چنین حرفی زدم‌؟ فقط به وقتش همان حوالی باش، اصلاً بگو بروند آن تو، به‌شان اطمینان بده كه به وقتش همان حوالی هستی.

آخرش هم به التماس می‌افتم كه: من همـﮥ‏ امیدم به توست، بانو.

می‌بینم كه بالاخره می‌رود و من می‌آیم و بسم‌الله را ذكر می‌كنم و به همان چوب این نقش می‌كشم بر خاك تا هرچه هست از خبث باطن و ارواح شرور و اجنـﮥ‏ موذی دور كنم كه در نسخه آمده‌است:

بدان كه بسمله نوزده حرف است به عدد زبانـﮥ‏ دوزخ كه هر كه ملازم آن شود از آن‌ها ایمن ماند و شروری كه از نتایج قوای نوزده‌گانه مثمر می‌شود نجات یابد و مراد از آن قوای خمسـﮥ‏ ظاهری كه آن باصره و سامعه و ذائقه و شامه و لامسه است و حواس خمسـﮥ‏ باطنی كه آن حس مشترك و تخیلیه و متوهمه و حافظه و خیال است و قو‏ﮤ‏ شهویه و غضبیه و هفت قوای دیگر كه طبیعیه است كه آن غازیه و نامیه و مولده و محركه و مدركه و عاقله و عملیه است و گفته‌اند كه الله تعالی زبانـﮥ‏ جهنم به نوزده مقرر داشته، بی زیاد و كم و در ازای هر قوه‌ای خزانه‌ای است بنابرآن كه این قواها منبع شرور و  وسیلـﮥ‏ ذنوب می‌باشند و هكذا هر شبانروزی بیست و چهار ساعت است و پنج ساعت به ازای پنج وقت نماز است و نوزده ساعت باقی می‌ماند به ملازمت و مواظبت بسمله از شرور و بلیات كه در این ساعات می‌باشد امان و نجات می‌شود زیرا كه حروف آن به عدد آن ساعات مساوی است.


و مربع این است.


بعد ملزومات را می‌برم میان آن دایر‏ﮤ‏ نشانه. پس مندل را می‌كشم و می بندم و عزیمـﮥ‏ مندل می‌خوانم و این چوب را در خاك رفتگان فرو می‌كنم و سر قاتمه می‌بندم و دو چشم كبوتر به دو چسب می‌بندم و رهاش می‌كنم تا كوركورانه گشتی بزند. پس این دانه‌ها به دست هر سو می‌پاشم و خود نیز به پارچه چشم می‌بندم كه در نسخه هست كه عامل نباید ببیند و گوشی به كبوتر و كارد به دست می‌نشینم و عزیمـﮥ‏ یافتن گمشده می‌خوانم، همان كه در همـﮥ‏ كتب هست، پس مربع می‌نشینم و دم فرو می‌برم تا به سینه برسد و به حد ناف و برمی‌آورم و باز فرو می‌برم تا از حد ناف بگذرد و همچنان ذكر می‌گویم و گوش می‌سپارم. چون صدای پرزدنی می‌آید، جهت صدا به حس گوش به خاطر می‌سپارم و قاتمه را می‌كشم تا آن‌جا كه مقاومتی به حس دست احساس شود. پس می‌چرخم و رو بدان‌سو پارچه از چشم برمی‌گیرم و بر دوش می‌اندازم. كبوتر نوك بر زمین می‌مالد. به چشم نشانه می‌گذارم و عزیمـﮥ‏ شكر بر لب، می‌گذارم تا دانـﮥ‏ آخر بخورد.

پس به یك دست كاسـﮥ‏ آب و به دست دیگر كبوتر را جلو می‌كشم و از سرش می‌گیرم و در آب فرو می‌كنم تا یكی دو قطره بخورد. ساعت را هم می‌بینم: بیست دقیقه مانده‌است به تحویل. پس عزیمـﮥ‏ كرامت‌كرد‏ﮤ‏ صاحب‌علیشاه می‌خوانم چهل و یك بار و چون می‌بینم كه سایـﮥ‏ ابری همـﮥ‏ قبرستان را می‌پوشاند، سر كبوتر به یك ضرب جدا می‌كنم و تنش به پارچـﮥ‏ سبز می‌پیچم و سر به همان‌جا می‌اندازم كه گور كوكب است و پس می‌گویم: «اللهم سخر لی كوكب بنت فخرالنسا كما سخرت الانس والجان لسلیمان بن داوود.»  پس نوزده‌بار می‌گویم: «العجل‌» و فتیله روشن كرده روی به جانب قبر می‌گیرم و بر خاك هم به صرافت دل چلیپای شكسته می‌كشم و چون بادی این فتیله خاموش می‌كند، به نوك كارد خاك می‌كنم كه گفته‌اند مجرب است كه مطلوب از ترس نبش قبر حاضر خواهد شد. تا حاضر شود، این سیاهی فتیله در نظر می‌آورم و نقطه به نقطه سفید می‌كنم تا مطلوب بداند كه تنش به آتش خواهم سوزاند. و چون به حس باطن می‌بینم كه بانو نگاهم می‌كند، به گوشـﮥ‏ چشم می‌نگرم و هر سه را می‌بینم كه در دهانـﮥ‏ آن دیوار خرابه ایستاده‌اند. دو دست برمی‌آورم و رو به همـﮥ‏ موكلان عرشی از دل می‌نالم: «یا الله، یا الله، یاالله.» و چون سر می‌گردانم و می‌بینم كه هستند، به اشاره آن حجره را نشان می‌دهم و خود سر بر خاك می‌گذارم رو به قبر كه گفته‌اند كعبـﮥ‏ عامل دل اوست و می‌گریم به زاری زار و می‌گویم: العجل یا كوكب‌! 

چون صد و یك بار می‌گویم، قوتی به چشم‌ها می‌آید كه یقیناً اثر آن جماع حلال است و به چشم سر می‌بینم كه كوكب رو در رو می‌آید سیگار روشن به دست. می‌گویم: خوش آمدی، كوكب من. می‌بینی كه من هم پیر شده‌ام.

می‌نشیند: آخر از جان من چه می‌خواهی‌؟

ـ عمو را پیداش كن.

ـ بیابان‌مرگ شد. خاكش خیلی دور است. گاهی كه می‌آید، به دیدنم می‌آید، آن‌قدر راهش دور است كه مجبور است نرسیده برگردد.

ـ مگر به پای قدم می‌آید؟

ـ خودش خواسته‌است، می‌گوید: «از بس خاطرت را می‌خواهم.» 

می‌گویم: به‌ش بگو من چهل روز فرصت دارم، فقط چهل روز. باید كمكم كند كه اسم اعظم را بخوانم و رفیق من باشد برای این چهله كه در پیش است. بعد دیگر آزاد است.

ـ این گریه‌ات گولم زد، فكر كردم حسین است، گفتم: «بی‌وقت آمده كه چی‌؟» 

می‌گویم: یادت كه نمی‌رود؟ در همین یكی دو روز باید بیاید. من منتظرش هستم توی همان صندوق‌خانـﮥ‏ خودش.

عودها را روشن می‌كنم. در نسخه هست كه بوی خوش بر سر مهر می‌آوردشان. شمع‌ها را نشانش می‌دهم، می‌گویم: این‌ها را سر قبرت روشن می‌كنم. خرما هم خیرات‌ات می‌كنیم. تو را قسم می‌دهم به موكل زهره كه مجبورش كنی بیاید. بی او نمی‌توانم. دست تنها نمی‌شود. شوخی كه نیست. می‌خواهم شمس را تسخیر كنم.

می‌گوید: من دیگر باید بروم. خسته‌ام كردی.

و گوشـﮥ‏ دامنش را، همان‌طور كه ملیح، به دست می‌گیرد. می‌گویم: مجبورم نكن دوباره همـﮥ‏ این كارها را از سر نو شروع كنم.

ـ تا برسد باید خیلی راه بیاید. طرف‌های یزد است، یك جایی نزدیكی‌های جندق.

و می‌رود و من برمی‌خیزم و تا گورش می‌روم و فاتحه می‌خوانم كه می‌بینم این بانو هم آمده، می‌افتد بر گور و ضجه می‌زند. شمعی را روشن می‌كنم و می‌گویم: حاضر شد، بانو. خودش بود.

بلند می‌شود و من شمع را در خاك فرو می‌كنم و آن دو شمع را به نشان دو رأس دیگر مثلث و به شكرانـﮥ‏ اجابت عمل احضار در خاك فرو می‌كنم و می‌گویم: می‌بینی كه من دیگر جان ندارم. بلند شو، جانم، این چیزها را جمع كن، باید لای آن گلیم بپیچیم و جایی خاك كنیم. هنوز خیلی كار داریم.

می‌گویم: می‌بینی، عمو؟ این‌هم نسخـﮥ‏ احضار. بقیه‌اش دیگر نوشتن ندارد. فردا هم رفتم خدمت آقا و او هم این ملیح را برام عقد شرعی كرد. حالا هم این چهل روز ترك جلالی تا به وقت كسوف و تسخیر خورشید تا باز این جهان همان باشد كه بوده.

ـ حتماً هم با این اسم اعظم می‌خواهی مسخرش كنی‌؟

ـ اگر بشود كه دیگر این‌همه ترك و صوم و صلات نمی‌خواهد. 

ـ از آن دو حرف پنجم و ششم ظاهراً یكی می‌شود «ا» و دوم هم «ب» كه ب مسلماً غلط است. چون شیخ گفته آن اسم فقط یك نقطه دارد. به فرض كه «ب‌» باشد آن غ سوم غلط است و باید بشود ع.

می‌گویم: می‌شود امتحان كرد.

ـ چطور؟

ـ خوب، اسم را با این ترتیب می‌گوییم: م، س، ع، ل، ا، ب، ط، س، و یك چیز كوچك می‌خواهیم، یك انار مثلاً، اگر درست بود كه باید انار توی همین صندوق‌خانه حاضر  شود؛ اگر نه كه باید قید آن ب را بزنیم. 

عمو می‌گوید: پرت‌وپلا داری می‌گویی. 

ـ دوباره كه شروع كردی‌؟

ـ عرض كردم داری پرت‌وپلا می‌گویی، چون یك مصرع دیگر هم هست.

نگاه می‌كنم. حق با عمو است: متصل در وسط یاسین است.

می‌خواهم بلند بشوم كه عمو می‌گوید: لازم نكرده. من نگاه كرده‌ام، یاسین 83 آیه دارد، پس آیـﮥ‏ وسط می‌شود چهل و دوم، و متصل اگر به معنی‌ِ چسبیده باشد اغلب حروف این آیه متصل‌اند، پس به معنای مدام است كه بیشترین حرفی كه در این آیه هست ن و ل است كه باید ل را انتخاب كرد. 

ـ باز می‌شود امتحان كرد. پس آن ب زائد می‌شود و به جاش می‌گذاریم ل كه با پذیرش آن غ كلمه می‌شود: م، س، غ، ل، ا، ل، ط، س.

عمو می‌گوید: لازم نكرده. من امتحان كرده‌ام. خواستم كه مرا آزاد كند تا بروم دست این زن را بگیرم و با هم برویم. نشد. می‌بینی كه هنوز این‌جام، گرفتار تو. 

می‌گویم: یك نسخـﮥ‏ دیگر هم هست.

ـ خوب، بفرمایید. 

از میان طومار عمو یكی را باز می‌كنم: بفرمایید، به خط خود شماست.

و می‌خوانم:

و نوع دیگر قل هو الله‌ِ معكوس است. اما این عمل را دوازده الفاظ است مطابق آن الفاظ دوازده موكل هستند كه هركس عامل این سوره شود، آن دوازده موكل مطیع فرمان آن كس شوند، اگر خدا خواهد. غرض، اگر فضل الهی شامل حال باشد چند روز باید ترك دنیا كند، پس لازم است یك خادم نمازی پرهیزكار رفیق خود گرداند و مسجدی تنها در قریه‌ای كه متصل دریایی روان باشد یا در باغی مكانی پاك و پاكیزه به تخلیـﮥ‏ تمام به دست آرد و آن را برای چند روز گرفته قیام ایاك مطلق كند و هرگز كسی دیگر در آن نیاید و برود و بعد لایق است كه اول میو‏ﮤ‏ انار ولایتی و بخورات و عطریات و گل‌های خوشبو و شیرینی‌های لطیف در حجره مهیا نماید و قند سیاه و چادر و جای نماز پاك به فرش بگسترد و به روز سه‌شنبه در عروج ماه غسل كند و بعد نماز مغرب رو به قبله پیاله نهاده بخورات بسوزاند و به تسبیح و بدن خود عطر بمالد و آن چادر نیم‌بند بپوشد و از رفیق خود قدری نخود بریان و چند حبه قند سیاه در برگی كه به هندی دونا گویند بگیرد و در پیش خود گذارده، شروع به قل هو الله معكوس نماید، یعنی اول چند مرتبه درست بخواند، چون تمام شود گرد خود حصار بكشد و مرشد خود را در تصور آورده پیغمبر را بر دست راست تصور كند و یك هزار مرتبه قل هو الله معكوس را بخواند و بعد از اتمام درود بفرستد به عدد طاق یعنی یازده یا بیست و یك بار و غیره.


عمو می‌گوید: بله، می‌دانم‌؛ اصلاً از حفظم. بعد از بیست و یك روز نوری روشن در حجره پیدا می‌شود و شخصی سوار بر تخت با چند صاحب جمال حاضر خواهند شد، پس عامل به تضرع سلام كند و هرچه بخواهد بگوید و از آن‌ها اقرار بگیرد تا تمام عالم مسخر او شوند. و اگر حاضر نشدند به مدت چهل روز انشاءالله حاضر شوند. 

ـ خوب، نگفتی چطور است‌؟

داد می‌زند: سر چهل روز هم نیامدند. هیچ‌كس نیامد تا من به ادب سلام كنم و بگویم: «من فقط می‌خواهم پیداش كنم تا یك بار دیگر سرم را بگذارم در قدمش و زمین زیر پاش را ببوسم.» آن‌وقت تو احمق می‌دانی ملیح‌ات كجاست، ولی این‌جا نشسته‌ای و می‌خواهی آیه‌های خدا را معكوس كنی.

می‌گویم: ملیح من مثل همان ملیحه‌خاتون است، نمی‌تواند بماند، ثابت قدم نیست، مثل همین خاك كه می‌گویند هی دارد می‌چرخد. باید این خاك را اول یك كاریش كرد، به یك چیزی وصل كرد، چهارمیخش كرد، بعد باز دنیا می‌شود همان كه بوده، كوكب تو هم می‌آید و ملیح من.

و سر می‌گذارم و ضجه می‌زنم مثل پدرمرده‌ها و می‌گویم: كمكم كن، عمو، تو را به  موكل شمس قسم كمكم كن تا این شمس را تسخیر كنم. خورشید پنج‌شنبه، نهم اردیبهشت، درست سی و یك دقیقه از ظهر گذشته در ضعیف‌ترین حالت‌اش است. وقت‌اش است، عمو.

ـ من هم می‌خواستم، اما نشد، نسخه‌اش را نداشتم.

ـ من دارم، تا بخواهی نسخه دارم. 

یك مشت اسفند در آتش می‌ریزم و می‌گویم: یكیش هست كه اول باید موكل شمس را تسخیر كنیم. می‌شود حروفش را نوشت و بعد موكل هر حرف را پیدا كرد، و حروف آن موكلان و عددهاشان را، بعدش هم با آن عددها روی ورقه‌ای از طلا تسدیس درست كرد، و وقتی كه موقع‌اش شد، یعنی خورشید گرفت، كارد را تا دسته توی قلب محراب فرو كرد تا دیگر این موكل شمس مجبور بشود خورشید را برگرداند به همان فلك چهارم و این زمین هم دیگر ثابت خواهد بود و مسطح و ملیح هم ملیح من می‌شود. می‌ماند كوكب تو كه او هم می‌آید به همان جندق تو و كنار تو می‌ماند، نه مثل حالا كه معلوم نیست كدام گوری رفته‌است. 




ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index