Back to Home
 

براي باربارا

 

برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1


و خدا روشنايي را روز ناميد و تاريكي را شب ناميد
و شام بود و صبح بود، روزي اول

عهد عتيق: سفر پيدايش. باب اول.



عروسك كوچك

چرا به من مي‌گفتند، يا مي‌گويند؟ تازه مساله‌ء اساسي اين نيست. آنها مي‌توانستند ساعت‌ها، هفته‌اي يكي دو شب، با هم باشند و بي دغدغه‌ء مزاحمتي بگويند، براي هم، و هرچه دلشان بخواهد. و ديگر اينكه مرد، دوستم، خوب مي‌توانست به انگليسي حرف بزند و زن _ كه انگليسي است_ اجباري نداشت در چشم‌هاي او نگاه كند و جمله را از اول تكرار كند و دنبال لغت آسان‌تر و دم‌دست‌تري بگردد. فارسي را خيلي كم مي‌دانست، يك جمله را با من‌من مي‌ساخت، پس‌و پيش و ناقص كه مي‌بايست به حدس دريابم كه چه مي‌گويد. گاهي فقط يك كلمه مي‌گفت يا دوتا. و من وقتي انگليسي حرف مي‌زد و نمي‌فهميدم، سرم را زير مي‌انداختم و يا تكان مي‌دادم و مي‌گفتم:

- Yes, yes.

مرد، دوستم، هم نمي‌توانست همه‌اش را بگويد. تكه‌تكه مي‌گفت. مثل اينكه مي‌خواست هر اتفاق را _ مثلا يك نگاه را _ به كلي كه نمي‌دانستم چيست اضافه كنم و بعد بگويم كه چطور شده است، يا مي‌شود. يا اصلا چون هفته‌اي يكي دوبار مي‌گفت حسب حال بود، جزئي بود كه فراموشم مي‌شد. يا نمي‌دانم چرا نمي‌خواستم به بقيه‌ي آنها كه مي‌دانستم و حس مي‌كردم بچسبانمش. حالا هم نمي‌خواهم، فقط براي «رزا» است كه مي‌نويسمشان.

موهايش صاف است، تا روي شانه‌ها. بور نيست. اگر بود راحت‌تر بودم. خرمايي است. رنگ چشم‌ها را نديده‌ام. البته نگاه كرده‌ام، به صورتش. و حتي مي‌توانم چين‌هاي پايين چشم‌ها يا روي پلك‌ها را به ياد بياورم. اما رنگ چشم‌ها را نديده‌ام و اگر بخواهم مي‌توانم فردا ببينم و بنويسم كه چه رنگ است. اما به چه درد مي‌خورد؟ لب‌ها كوچك است و بي‌رنگ. بزك نمي‌كند، يا اگر بكند خيلي بي‌رنگ، همان‌قدر كه گونه‌ها كمي رنگ بگيرد، يا سفيدي و ماتي گونه‌ها پنهان بماند، يا همرنگ پوست ران‌ها بشود كه هميشه عريان است با آن دامن كوچك. زن كوچك!

اسمش را گذاشته‌ام زن كوچك. حتي به خودش نگفته‌ام.

- Little woman!

آن‌قدر كوتاه و باريك كه گاهي فكر مي‌كنم دختر است. كوچك. نه كه بلند بخندد و يا برقصد كه دختر بزند. نه. آن‌قدر بي‌صداست و آرام كه انگار نيست. حضورش را فقط از حركت دو چشم سبز شوهرش مي‌شود دريافت. و يا از دود سيگار خودش. اصلا وقتي توي جمع نيست نمي‌فهمم كه بوده است. وقتي هم خم مي‌شود، كمي، تا گونه‌ء دخترش را ببوسد:

- Sweety, it is time to go to bed.

باز نيستش. نه كه جمله را نفهمم، نه. اما به‌مجرد اينكه مي‌فهمم مي‌خواهد دخترك را دست به سر كند تا برود و بخوابد، حس مي‌كنم كه هست، كه حالا روي كاناپه نشسته است، با آن پوست نارنجي‌ شفاف، دو زانوي شفاف.

چشم‌هاي «رزا» سبز است. موها بور است. و لب‌ها عجيب كوچك. اگر باشد نمي‌شود نگاهش نكرد، نمي‌شود حضورش را ناديده انگاشت. هشت سال هم نبايد داشته باشد. وقتي صورتش را جلو مي‌آورد تا شب‌به‌خير بگويد، مي‌ترسم كه نكند اين چشم‌ها همرنگ چشم‌هاي مادرش باشد. نه، اصلا چشم‌هاي مادرش باشد و نه چشم‌هاي دختري با پيراهن بلند خواب كه ديشب خلاصه‌اي از «رومئو و ژوليت» را به دست داشت و گوشه‌اي نشسته بود و مي‌خواند. و گاه‌گاه فلوتش را به دست مي‌گرفت و مي‌زد. چيزي مي‌زد، براي خودش، دل خودش، يا براي رومئو.

- Good night.

و من نمي‌دانم كجاي صورتش را بايد ببوسم. و او مي‌داند كه نمي‌بوسم، كه مي‌خواهم باز گونه‌اش را گاز بگيرم. با وجود اين، دو دست كوچكش را روي دو گونه‌ام مي‌گذارد و نفسش را جلو مي‌آورد. لبخند نمي‌زند. نه. فقط براي گفتن شب‌به‌خير دهان مي‌گشايد. و حالا با لب‌هاي بسته و چشم‌هاي سبزش و آن دو دست سرد كوچك ايستاده است تا باز غافلگيرش كنم. رومئو كجاي صورت ژوليت را مي‌بوسد، توي كتاب ساده شده‌ء اين چشم سبز ساكت؟ هر دو سه شبي هم يك كتاب مي‌خواند. اغلب پيش از آنكه تصميمي بگيرم يكي ديگر را به دست گرفته است. «گلوبند قطره‌هاي باران». يك هفته كه نرفتم سه تا خوانده بود. خودش گفت. يادم نيست كدام‌ها را. اسم يكي را هم خودش فراموش كرده بود.

- Good night.

پيشاني‌اش را كه يك شب بوسيدم اخم كرد. شب بعد حتي نيامد به مادرش شب‌به‌خير بگويد. سبيل لعنتي!

مرد، دوستم سعيد، دوستش داشت. مي‌گفت: دوستش دارم. هميشه هم اين‌طور حوادث زندگي‌اش را تعريف مي‌كند، اگر بخورد. دو تا پياله هم كافي است تا بگويد. آن دختر همسايه‌شان را هم مي‌گفت دوستش دارد، يا آن‌يكي كه در تهران ديده بودش، يك شب فقط. راست هم مي‌گفت، براي اينكه وقتي يكي‌شان_ يادم نيست كدام _ سروعده نيامده بود دمغ شد و زياد خورد. و هيچ نگفت.

مي‌گفت: «دارم كم‌كم به‌اش علاقه‌مند مي‌شوم.» عاشق زنش هم بوده. ده سال مي‌شود كه ازدواج كرده است و هنوز هم دوستش دارد. وقتي هم كسي را دوست بدارد در ملاقات سوم يا چهارم باش مي‌خوابد. كلك نمي‌زند. راستش را به هر زن يا دختري كه ببيند مي‌گويد. فقط مي‌خواهد بخوابد. to fuck و نه to make love.

و من نمي‌دانم اين وسط چه‌كاره‌ام. يا چرا مي‌خواهد به من بگويد كه كريستين اين را گفت و من گفتم و او وقتي شنيد، گفت:

- Shut up!

- به كريستين گفتم: «آن شب كه تقصير من نبود. خودت خواستي، نه؟» گفت : «آره، خودم خواستم، اما مست بودم. اگر هم نبودم، مي‌خواستم.»

من گفتم: پس شوهرش چي؟

و دوستم به من مي‌گفت كه مثلا آن چهارشنبه‌شب شوهر كريستين دير آمد به خانه. مي‌بايست بيايد، ساعت هفت. دو ساعتي دير كرد. وقتي آمد ديگر تمام كرده بوديم، با عجله، و منتظر نشسته بوديم و متاسف بوديم كه چرا زود تمام كرده‌ايم.

وقتي گونهء رزا را گاز گرفتم و رزا دامن پيراهن بلند خوابش را به دست گرفت تا به اتاق خواب بچه‌ها برود، كريستين گفت... به انگليسي گفت. اگر مي‌توانستم، حرف‌هايش را به انگليسي مي‌نوشتم. و من فقط به حدس فهميدم كه مي‌خواهد بگويد: خودش به تو گفت؟

گفتم: نه.

البته مرد، دوستم سعيد، ابتدا به ساكن نگفته بود. نمي‌خواست بگويد. اما وقتي فهميد حدس زده‌ام، چيزهايي را، گفت. و گفت كه نگويم، به هيچ‌كس. به يكي ديگر هم گفته بود. و آن يكي به يكي ديگر. و حالا پنج نفر مي‌دانستند. يكي دوتا يقين داشتند و بقيه مي‌خواستند ببينندش.

- خوب تكه‌اي است. پوستش، بد مذهب، كولاك مي‌كند.

كريستين مي‌گفت: تو فكر مي‌كني مرد‌هاي ايراني دربارهء من چه فكر مي‌كنند؟

گفتم: كي؟ فرق مي‌كند.

گفت: مثلا او؟

دوستم را مي‌گفت. آنجا نبود. منتظرش هم نبوديم. شب قبل آمده بود. يكي دو ساعت مانده بود و رفته بود. گفتم: نمي‌دانم.

كريستين گفت: پس وقتي مي‌گويي براي بعضي از مردهاي ايراني زن، بخصوص يك زن خارجي، فقط يك شيء است، مگر مقصودت او نبود؟

گفتم: فقط او كه اين‌طور نيست.

گفت: تو چي؟

گفتم: تا با كي باشد.

مي‌خواستم حرف نزنم، نگويم كه چه فكر مي‌كنم يا چه شنيده‌ام. قول داده بودم، به دوستم. و كريستين مي‌دانست كه دوستيم. گفت: دلم مي‌خواهد بدانم.

گفتم: چه فايده‌اي دارد؟ براي تو چه فرقي مي‌كند كه اين يا آن چه نظري دارند. تو كه هرطور دلت مي‌خواهد...

يادم بود، خودش گفته بود كه از تمام كساني كه مي‌خواهند راه و رسم چگونه زيستن را به ‌او بياموزند متنفر است. مي‌گفت از بس كتاب هست، در انگلستان، و ازبس همه‌شان پروفسور و روان‌شناس و جامعه‌شناس و متخصص در فلان‌اند و از بس ضد و نقيض مي‌گويند.

- هر كس بايد راه خودش را پيدا كند. وقتي كسي مي‌گويد فلان كار را بايد بكني، به فرض هم بپذيرم، نمي‌توانم همان راه را بروم، همان كار را بكنم. اصلا گيجم مي‌كند. تا يك هفته خودم نيستم.

همه چيز را مي‌شد برايش گفت، خيلي راحت، البته اگر حافظه ياري مي‌كرد يا "حييم" دم‌دست بود. و او هم مي‌گفت. پيش از آنكه شوهر كند دوتا فاسق داشته، يا شايد سه‌تا. اينكه مي‌گويم سه‌تا، مثل اينكه آن اولي رفيق‌اش نبوده. خودش گفت به زور بوده، زناي به عنف بوده. و او خوشش نيامده. بعد فكر كرده همين‌طورها بايد باشد و بايست خوشش آمده باشد. باز كه طرف به سراغش آمده، زن البته با او خوابيده، به ميل خودش. و باز خوشش نيامده. بعد ديگر برايش عادي شده و خوشش آمده. نگفت، اما من فكر مي‌كنم كه حالا هر تازه‌‌آشنايي برايش يك زاني به عنف است، بخصوص اگر سبيل داشته باشد؛ و بلندتر از او باشد؛ و دست‌هايش بزرگ باشد؛ و وقتي حرف مي‌زند كريستين نفهمد چه مي‌گويد.

- فرانسوي بوده، از اهالي جنوب فرانسه. سي يا سي ‌و پنج سالش بوده. و كريستين گرچه هيجده سالش تمام بوده اما نمي‌دانسته. اگر هم چيزي مي‌دانسته، بيشتر برايش نوعي بازي بوده. و يا از بس كوچك بوده_ The little doll_ هيچ مردي فكر نمي‌كرده كه ديگر به حد تكليف رسيده و حالا مي‌شود با او خوابيد. شايد كمي بزرگتر از رزا يا اصلا پيش از آنكه مرد بپرسد:

- What age are you?

يا مثلا:

- How old are you?

اين چيز‌ها را فقط توي كتاب‌ها خوانده. وقتي هم آن مرد، در پاريس، عروسك كوچك را روي دست به اتاق‌خوابش برده، كتاب دستش بوده. نپرسيدم:«چه كتابي؟» و هيچ دلم نمي‌خواهد فكر كنم «رومئو و ژوليت» بوده.

دوستم مي‌گفت: شوهرش يكي ‌دو سال پيش با يكي ‌دوتا سر و سرّي داشته و زن فهميده كه دارد. و شوهركريستين گفته كه احتياج دارد، و به زن،‌ به عروسك كوچك، گفته نبايد حسادت كند.

وقتي سعيد اين‌ها را مي‌گفت خوشحال نبود. هنوز چيزي نزده بود. وقتي خورديم، دو ‌به‌ دو، گفت كه: شوهر كريستين مي‌داند، همه چيز را.

كريستين هم مي‌گفت: مي‌داند.

همان‌شب فهميده و زده، چپ ‌و راست، جلو جمع. دوستم مي‌گفت: براي اينكه همه فهميدند، عصباني شد. اگر كسي نفهميده بود، ككش هم نمي‌گزيد.

بعد كه مست شد گفت كه: دروغ گفته، كه شوهر كريستين حتماً... آخر وقتي مي‌آيد، آن‌هم دو ساعت ديرتر، نمي‌داني چقدر سعي مي‌كند بخندد، حرف بزند و نمي‌دانم گيتار بزند.

و من اين‌وسط چه‌كاره‌ام؟ اوايل، يعني يكي دوماه پيش، وقتي مست رفتيم خانه‌شان و دوستم مرا معرفي كرد راحت بودم. نمي‌فهميدم چه مي‌گويند. رزا هم بود. كتاب مي‌خواند. گوشهء اتاق روي زمين نشسته بود و مي‌خواند. و من دلم خواست ببينم چه مي‌خواند، با آن عينك پنسي قطورش. وقتي مي‌خواند به چشمش مي‌گذارد. دوستم فارسي يادشان مي‌داد و آنها مي‌خواستند از ادبيات نو سر در بياورند و من واسطه بودم. تا حالا به انگليسي حرف نزده بودم. خوانده بودم البته، اما نشنيده بودم و يا حرف نزده بودم. گفتم كه نمي‌فهميدم. يكي‌دو كلمه البته و گاهي روابط چند جمله را به حدس درمي‌يافتم. من حرف مي‌زدم و دوستم ترجمه مي‌كرد و مي‌فهميدم كه اين‌وسط هيچ‌كاره‌ام. و يا از همان شب اول فهميدم كه باز ادبيات را وسيله كرده‌ايم. آنها، كريستين و سعيد، كه معلوم است براي چه. و من براي اينكه بتوانم حداقل دو ‌سه جمله‌اي حرف بزنم يا بفهمم تا شايد راحت‌تر بتوانم يك كتاب را بي‌واسطهء مترجمي بخوانم. و يا اقلا مواقعي مثل حالا داستان را به انگليسي بنويسم، نه براي انگليسي‌زبان‌ها، براي رزا. آخر نمي‌داند، حتي يك كلمه فارسي نمي‌داند.

گفتم كه حرف‌هايشان را نمي‌فهميدم، اما از همان شب، از نگاه‌هاشان و از لبخند دوستم حدس‌هايي زدم. حتي فكر كردم خيلي آسان مي‌شود باش خوابيد، اگر مست باشد البته. خيلي مي‌خورد. شوهر كريستين گيتار مي‌زند، همان شب هم زد. خوب نمي‌زد، اما سعي مي‌كرد خوب بزند و همه‌اش مي‌گفت:

- Excuse me.

آن‌وقت هردو با هم خواندند؛ «جاني گيتار» را خواندند، تا نيمه. موهاي شوهر كريستين _ گفتم كه بور بود_ روي پيشاني‌اش ريخته بود و مي‌خواند. و بعد ديگر يادش نيامد و زن باز ادامه داد، يكي دو سطر _ فكر مي‌كنم. بعد او هم گفت:

- Excuse me.

من عرق مي‌خوردم، بي‌آب‌ليمو و از اين چيزها. آنها، كريستين و دوستم، با سون‌آپ مي‌خوردند. شوهر كريستين خورده بود، قبلاً. بعدا فهميدم كه هروقت دير مي‌آيد، و بايد دير بيايد، مي‌رود جايي و مي‌خورد. شايد هم مي‌ترسيد زياديش بشود. دوستم ‌گفت: مي‌ترسد.

وعده گذاشتيم هفته‌اي يك‌بار يا دوبار، يا هروقت من دلم بخواهد. البته به‌شرطي كه آنها هم وقت داشته باشند، و دوستم هم بتواند بيايد.

نمي‌دانم دوستم چرا همان اوايل نگفت كه بين آنها چه مي‌گذرد و يا گذشته است. تازه وقتي اعتراف كرد كه مي‌دانستم. كريستين همه‌اش را نگفته بود. اما، خوب، چيزهايي گفته بود كه بعدا با سرهم كردنشان مي‌شد حدس‌هايي زد. اولين بار توي شب‌نشيني بوده. حالا چطور؟ بعد دوستم گفت. شايد هم كريستين همه‌اش را گفته بود و من نفهميده بودم.

جريان صورتك را البته فهميده بودم. همه‌شان صورتك‌هايي داشته‌اند. دوستم صورتك كريستين را ساخته بود و صورتك خودش را. سبيل آويخته و كلاه‌خود طوري براي خودش. كريستين گفت: سعيد عينك دودي زده بود.

سعيد گفت: بقيهء صورتم را رنگ زده بودم، سرخ و زرد و سبز. آخر قبلاً فكر صورتك را نكرده بوديم. براي همين ناچار شدم صورت كريستين را رنگ سبز بزنم: دور چشم‌ها را و ابروها را، فقط. و يك كلاه سرخ بچگانه هم روي سرش گذاشتم. شوهر كريستين صورتك داشت. چيز بي‌ريختي بود. از انگلستان آورده بود.

مطمئنم كه دوستم قبلاً به فكر اين چيزها نبوده، نمي‌دانسته كه اين‌طور بهتر مي‌شود، كه عروسك كوچك، بيست‌وهشت ساله زني با چشم و ابروي سبز و آن كلاه سرخ وقتي زياد بخورد... كاش مي‌شد به رزا گفت كه: اينها همين‌طوري پيش آمده.

مدعوين خيلي بوده‌اند. دوستم زنش را نبرده بود. يا زن نخواسته بود برود. مي‌گفت: خودش گفت، اگر من هم بيايم بچه‌ها چه مي‌شوند؟

با هم رقصيده‌اند. اتفاقاً پيش آمده كه با هم برقصند. كريستين مي‌گفت: من خودم پيشنهاد كردم با هم برقصيم.

اما دوستم مي‌گفت: اتفاقي بود.

البته دوستم بعد برايم تعريف كرد، آن‌هم وقتي فهميد كه حدس زده‌ام، از موهاي كريستين. و من به كريستين گفتم: مطمئني؟

گفت: بله. من كه ديگر بچه نيستم. احساس كردم احتياج دارم.

گفتم: شوهرت چي؟ فهميد؟

گفت: من كه گفتم آنجا بودش. با يكي ديگر مي‌رقصيد. حالا بگو چرا فكر مي‌كني با من مثل يك شيء رفتار مي‌شود؟

گفتم: من كه نگفتم با تو. گفتم مردها اين‌طورند، همه. انگليسي يا ايراني فرقي نمي‌كند.

گفت: اگر تو بودي چه‌كار مي‌كردي؟

گفتم: با همان صورتك؟

گفت: چه فرق مي‌كند؟

گفتم: من كه ماشين نداشتم.

با خنده اين را گفتم. گفت: Shut up!

گفتم: ناراحت شدي؟

گفت: از اين حرفت كه نه. فقط از اينكه نمي‌خواهي حرفت را بزني دلخورم، از اينكه همه‌اش چيزي را پنهان مي‌كني.

گفتم: خوب، شوهرت با يكي ديگر بوده؟

گفت: فقط رقصيد.

گفتم: يكي ‌دو سال پيش چي؟

گفت: خوب؟

گفتم: سعيد هم زن دارد. شايد هم روز قبلش با يكي ديگر بوده. من اين چيزها را خوش ندارم. به من البته مربوط نيست.

گفت: اگر ماشين داشتي چي؟

گفتم: Don’t think about me, I am impotent.

پيشاني‌اش پر از چين شده بود و نگاهم مي‌كرد. نه كه برايش مهم باشد، نه. سعيد را جداً دوست مي‌داشت، شوهرش را هم. مي‌خواست بگويم كه چطور شده است، كه چرا عنين شده‌ام. من فقط مي‌خنديدم. كريستين فهميد. و ديگر حرف نزد. شايد اگر عنين بودم راحت‌تر بود. ناراحتي وجدان و اين حرف‌ها برايش مطرح نيست. خوب، وقتي مي‌خواهد، مي‌خواهد. دوستم گفت: كريستين ازش پرسيده. و خودش كنجكاو بود بداند مگر چه پيش آمده كه كريستين دربارهء عنين بودن يا نبودنم كنجكاو شده است. گفتم: تو به‌اش چي گفتي؟

گفت: گفتم «مطمئن باش كه نيست.» باور كن.

باورم نشد كه گفته باشد. شايد هم گفته. براي اينكه يك شب كريستين گفت: تو مذهبي هستي، هنوز مذهبي هستي. وقتي يك زن بخواهد و يك مرد هم بخواهد ديگر مساله‌اي نيست.

مقصودش من نبودم. مطمئنم. گفتم كه واقعا دوستش داشت. يا خودش اين‌طور مي‌گفت.

گفتم: اگر شوهر داشته باشد چي؟

گفت: Shut up!

بعد پرسيد: حالا با كي دوست است؟

مي‌خواست بداند حالا، غير از زنش البته، با كي مي‌خوابد.

گفتم: چه فرق مي‌كند؟

گفت: پيش از من را گفته. و حالا مي‌گويد: با هيچ‌كس نيستم. راست مي‌گويد؟

همان شب گفت كه شوهرش مي‌داند. گفت: بعد از آن شب ناراحت است. گفت: از رنگ‌هاي صورتمان كه قاطي شده بود فهميده. گفتم: سرخ و سبز؟

گفت: Shut up!

تنها بوديم. وقتي خيلي مي‌خورد گونه‌هايش گل مي‌اندازد. دراز كشيده بود، روي كاناپه. چشم‌هايش را بسته بود. سيگار زير لبش بود. فقط از حلقه‌هاي دود سيگارش مي‌شد فهميد كه بيدار است، كه عروسك نيست، كه گوشش با من است. وقتي شروع كردم به گفتن، فهميدم نمي‌توانم حق همه‌چيز را ادا كنم. اگر نگاه مي‌كرد، شايد مي‌شد. اما «كف‌ نفس» را نمي‌شد با حركات دست و صورت به‌اش فهماند. خود عين قصه يا افسانه مهم نبود. ديگر برايم آسان شده است يك‌طوري سر و ته قصه‌اي را به هم بياورم.
اما زمينه را نمي‌دانست. ‌آن‌هم دربارهء دختر شاه‌عباس آدمي. حتما دربارهء آن دو برادر انگليسي چيزهايي شنيده بود. اما لابد نمي‌دانست كه «درويش» يعني چه، و شاه‌عباس چطور آدمي بود، با آن آدم‌خوارهايش. مي‌بايست برايش توضيح بدهم چرا مريد‌ها حاضر مي‌شدند، براي امتثال مثال مبارك مرشد، آدمي را تيمناً زنده‌زنده بخورند. تازه مي‌دانستم كه هيچ‌وقت نشنيده كه يك شب شاه‌عباس لباس درويشي پوشيد و كشكول و تبرزين درويشي‌اش را برداشت و رفت و رفت تا ببيند در شهر چه خبر است، آن‌هم نه توي چهارباغ يا اين كوچه‌ها كه خانهء خودشان در آن است و آسفالت است و مستقيم و كنار جويش درخت كاشته‌اند. شاه‌عباس اگر مي‌رفته، حتما، توي كوچه‌هايي مثل كوچه‌هاي «جوباره» مي‌رفته: يازده‌پيچ، بيست‌و يك‌پيچ، بن‌بست؛ سه پله مي‌خورد و بعد دالاني است دراز و تاريك كه بايد خم شد و رفت و چندبار كوبه را زد تا صداي كسي از توي هشتي بلند شود.

خوب، در قصه البته دختر چنين آدمي گم مي‌شود. ميرداماد هم آن‌وقت‌ها كسي نبوده. طلبه‌اي فقط. تازه وقتي مي‌توانست معني كف‌نفس را بفهمد كه بداند برايto make love كافي بوده دختر بگويد:

- زَوَّجتُكَ نفَسيْ في‌اْلمُدة المَعلومَه عَلَي‌الْمَهْرِالْمَعلوم.

و مير‌داماد بلافاصله بگويد: قَبلْتُ.

وقتي هم گفتم: ميرداماد، آن ‌شب، تمام سرانگشت‌هاي دو دستش را، يكي‌يكي، با شعلهء چراغ سوزاند تا مبادا...

فكر نمي‌كنم باورش شده باشد. اين‌طورها كه نبوده. زير نور يك شمع مومي، يا اصلا چراغ موشي، دختر حتما سربندي، مقنعه‌اي، چيزي سرش بوده. چاقچور به پا، شايد. نه اين‌طورها، با آن دامن كوتاه و آن پوست نارنجي شفاف كه برق مي‌زد، زير نور.

دراز به دراز روي كاناپه خوابيده بود. عروسك خفته. كليد چراغ‌خواب بالاي سرش بود. كليد چراغ سقف هم نزديك در بود كه نيمه‌باز بود به اندازهء تن رزا كه وقتي مي‌رفت دامنش را به دست گرفته بود. عينكش روي تاقچه بود، پهلوي كتابِ نمي‌دانم چي.

زناي به عنف، يا اصلاً زناي محصنهء به عنف، آن‌هم با زن مردي با آن دو چشم سبز كه دو ساعت دير مي‌آيد و وقتي مي‌آيد گيتار مي‌زند و مي‌خواند و يادش نمي‌آيد، يا فراموش مي‌كند يا كرده است.

اخيراً ديگر كمتر مي‌زد. وقتي مهماني مي‌دادند نمي‌زد. خوشتر داشت صفحه بگذاريم و گوش بدهيم. شلوغ كه مي‌شد رزا مي‌رفت توي اتاق بچه‌ها. همان‌جا توي تختخوابش كتاب مي‌خواند، هر شب هم يك كتاب. و گاه براي خودش، توي اتاق خودش، فلوت خودش را مي‌زد. يك‌بار كه شنيدم مي‌زند، رفتم سراغش. ازبس شلوغ بود وهمه انگليسي حرف مي‌زدند و نمي‌فهميدم، رفتم توي اتاقش. برنگشت. صداي در را شنيده بود، حتماً. اما برنگشت. همان‌طور خوابيده داشت مي‌خواند. كتاب مصور بود. پرسيدم: خوابي؟

برگشت. بيشتر از بزرگترها رعايتم را مي‌كند. هميشه آهسته حرف مي‌زند كه بفهمم. گفت: نه، دارم مي‌خوانم، مي‌خواهم امشب تمامش كنم.

گفتم: چه مي‌خواني؟

گفت: «روبنسون كروزوئه». خسته‌كننده است، اين‌طور نيست؟

خلاصه‌شده‌اش را حتماً مي‌خواند. كنار تختش نشسته بودم. گفتم: بزرگ كه شدي، مي‌خواهي چه كار كني؟

گفت: مي‌خواهم نويسنده بشوم.

گفتم: هيجده سالت كه شد؟

نفهميد چرا گفتم: هيجده سال. يا بد گفتم كه نفهميد. پرسيدم: دربارهء چه مي‌خواهي بنويسي؟

فكر مي‌كردم از theme و اين حرف‌ها سر در نمي‌آورد. گفت: دربارهء پدر، مادر، اين خانه، سعيد و شايد «جون».

خواهرش را مي‌گفت. خوابيده بود روي تخت آن‌طرف. گفتم: دربارهء من هم مي‌نويسي؟

گفت: نمي‌دانم. شايد.

داشت نگاهم مي‌كرد. عينكش را برداشته بود. گونه‌هايش سرخ بود، مثل مادرش _ وقتي مست مي‌كرد. لب‌ها آن‌قدر كوچك كه...

كاش هيجده سالش تمام بود و حالا مي‌توانست شروع كند و دربارهء من هم مي‌نوشت تا بفهمم من اين وسط چه‌كاره‌ام. يا اصلاً با هم مي‌نوشتيم. يعني من برايش مي‌گفتم كه چطور شده است، كه چه چيزها شنيده‌ام و يا ديده‌ام، همين‌طور تكه ‌تكه. اگرهيجده سالش تمام بود مي‌شد همه چيز را برايش گفت. حتماً كمكش مي‌كردم و او ديگر مي‌توانست بفهمد كه چرا در آستانهء در دستي كوچك و باريك و سفيد عجولانه مي‌خواهد موها‌يش را صاف كند و كريستين چرا مي‌گويد، به فارسي: بفرماييد. سعيد هم اينجاست.

و من گفتم: پس چرا ماشينش اينجا نيست؟

كريستين گفت: Shut up!


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index