Back to Home
 
 

 

برو به بخش: 7 . 6 . 5 . 4 . 3 . 2 . 1


و شام بود و صبح بود، روزی پنجم.



در مركز كره‌ای از آینه‌های معرق


- Who is this man, actually?

مادر پرسیده بود از كریستین. اشاره نكرده بود. ظاهرش مهم نبود، كت و شلوار مشكی‌اش مثلاً، یا كراوات سیاه خال‌دار و یا حتی موهای سیاه و انبوهش. و؟ و دیگر اینكه سبیل هم داشت و موهای جلو سرش كم‌پشت شده بود، و حالا داشت برای پدر به انگلیسی حرف می‌زد. آنجا، زیر گنبد خواجه نظام‌الملك، حتماً از خواجه گفته بود و شاید از حسن صباح و از حشاشین. و حالا توی این شبستان دربارهء سنگ‌های مرمر حرف می‌زد و حتماً می‌گفت: اینها را به‌گمانم به‌جای نورگیر كار گذاشته‌اند.

تازه اگر لغت نورگیر را پیدا می‌كرد. شاید هم می‌گفت: به‌ جای شیشه.

از اینجا، كنار مادر، كه نگاه می‌كردی هرچه به ته شبستان نزدیك‌تر می‌شدی دایره‌های نور تیره‌تر می‌شد. اصلاً هر دایرهء نور رنگ بخصوصی داشت: از نارنجی باز شروع می شد و دست ‌آخر می‌رسید به... آخرین دایرهء نور دیگر با تاریكی یكی می‌شد،‌ چیزی محو و مبهم، مثل بدر ماه كه زیر ابر باشد.

اینها را همان اول برای پدر گفته بود. و حالا هم حتماً می‌گفت كه ستون‌ها را چرا این‌قدر قطور ساخته‌اند. و بعد هم پنجرهء‌ منبت‌كاری ته شبستان را نشان می‌دهد، با انگشت. وقتی هم كریستین و مادر برسند می‌بینند كه بلندتر از پدر، كنار پدر ایستاده است و فقط نگاه می‌كند به پنجره و ریزه‌كاری‌هایی كه دست و قلم معلوم نیست كی توی چوب در آورده‌ بود.

دوربین اگر دست كریستین بود حتماً عكسی می‌گرفت: نیم‌رخ و سیگار به لب، خیره شده به ستونی یا پنجره‌ای. و در جواب مادر می‌گفت: خوب، همین است دیگر.

شاید هم پدر می‌گرفت، اگر ته شبستان تاریك نبود.

كریستین می‌دانست از اینكه مجبورش كرده است راهنما باشد دلخور است. آخر پنجره را كه نشان ‌داد مادر گفت:

- Oh, lovely, isn’t it?

اما نمی‌دانست كه...

- راستی، كی بود؟

به مادر و حتی پدر چه؟ پدر و مادر فقط یك هفته می‌ماندند. فقط یك هفته ماندند و رفتند. پدر از هر گوشه‌ای، گنبدی، كتیبه‌ای، عكسی برمی‌داشت. عكس محراب گچ‌بری شده را كریستین گرفت. مادر در دفترچهء كوچكش یادداشت می‌كرد، می‌پرسید و یادداشت می‌كرد. و بعد، یعنی حالا، در هالی‌فاكس، یا یوركشایر، یا یك شهر دیگر، توی اتاق نشیمن، كنار بخاری نشسته‌اند و عكس‌ها را نگاه می‌كنند، یا به آنهایی نشان می‌دهند كه احیاناً خوانده‌اند:

«ای یاران، به ایرانیان دل مبندید كه وفا ندارند، سلاح جنگ و آلت صلحشان دروغ است و خیانت. به هیچ ‌و پوچ آدم را به دام می‌اندازند. هر قدر به عمارت ایشان بكوشی به خرابی تو می‌كوشند. دروغ ناخوشی ملی و عیب فطری ایشان است.»

تازه آنها از عكس‌ها چه می‌توانند بفهمند، همسایه‌ها یا همكاران مثلاً: مردهایی كه پیپ می‌كشند و قهوه می‌خورند _ شكر فقط یك قاشق؛ و زن‌هایی كه بافتنی به‌دست توی صندلی‌های راحتی، كنار بخاری‌های دیواری، خوابشان می‌برد؟ اصلاً چطور می شود با شنیدن یادداشت‌های مادر و دیدن عكس‌ها مسجد جمعه را ساخت، همین‌طور كه هست؟ پدر نتوانست از شبستان‌ عكس بردارد. تاریك بود، و فقط همان دوایر نوری كه از صافی رگه‌دار مرمرها... درست مثل اینكه جا‌به‌جا روی زمین یك دایرهء رنگ ریخته باشند.

همه‌اش می‌پرسیدند. و كریستین می‌دانست كه ذله‌اش می‌كنند. قبلاً گفته بود كه برای اینها، بخصوص مادر، اصالت یك آدم مهم است، خانواده‌اش مثلاً،‌ و بعد شغلش و بعد هم نجابت شاید. و دیگر چی؟ گفته بود كه خسته‌كننده‌اند، مادر بخصوص. گفته بود: پدر آدم ساكتی است.

ساكت بود، بخصوص اگر مادر آن نزدیكی‌ها نبود.

خوب، می شود گفت كه گنبد تاج‌الملك چند قرن پیش ساخته شده است،‌ و زمانش را حتی به سال مسیحی حساب كرد و عكسی هم گرفت طوری كه انگار آجرها را رگه ‌به ‌رگه روی هم نگذاشته‌اند، بلكه اول گنبدطوری ساخته‌اند و بعد نشسته‌اند توی گنبد را با قلم و چكش تراشیده‌اند، یا درآورده‌اند. اما در مورد آن آدم چی؟

كریستین گفته بود، اما پدر نگرفته بود. فقط عكس محراب یا كتیبه را می‌خواستند. پدر دوربین به دست جلو كتیبه ایستاد، اما وقتی دید زن، چادر به‌سر نشسته است با یك چشم مرئی فقط، سیاه و خیره، از خیر عكس كتیبه گذشت. همان‌وقت انگار مادر از كریستین پرسیده بود، به انگلیسی، كه: كیست؟

تازه به آنها چه كه این مرد چه‌كاره است؟ برای كریستین شاید مهم بود. شغلش را نمی‌گویم، یا اصل و نسبش را. اینها را می‌دانست. گفته بود، یا كریستین به حدس دریافته بود. مهم فقط... مرد كه نمی‌دانست. خودم را می‌گویم. نمی‌دانستم. كریستین نگفته بود چی برایش مهم است. اما برای من كه مهم بود.

گفته بودم، سردستی. آخر نمی‌شود. برای بعضی چیزها، بعضی توصیف‌ها، اگر لغت انگلیسی‌اش یادم نمی‌آمد ولش می‌كردم و بقیه‌اش را می‌گفتم. در مورد مسجد جمعه هم نشد. به پدر می‌گفتم، چیزهایی، و پدر هرچه می‌فهمید به مادر می‌گفت تا یادداشت كند. اما داشتم در مورد خودم می‌گفتم. می‌خواستم بگویم؛ گاهی هم از سر نو شروع می‌كردم و یك‌طوری... نه، اصلاً از خیرش می‌گذشتم، تمام آن قسمت را حذف می‌كردم. اما به بقیه كه می‌رسیدم برای خودم حتی لطفش را از دست می‌داد، ناقص می‌شد. می‌فهمیدم كه ناقص شده‌ام؛ چیزهایی كم دارد، جاهایی كه حتی با لبخند و سكوت نمی‌شد پرشان كرد. شاید هم از بس چشم‌های كریستین درشت است، نمی‌شود.

كریستین حتماً سعی كرده است كه بگوید، چیزهایی، كه مثلاً این كیست، یا چرا آمده است مسجد جمعه را نشانمان بدهد. اما نگفت، به من، كه چی گفته. و اگر می‌گفت، ساده‌تر می‌شد، یعنی می‌شد كمبودها را پر كرد. یا نمی‌شد، اصلاً. قضیهء خانم وطنی را مثلاً چطور می‌توانست بگوید؟ تازه خودش چی فهمیده بود؟ و خودم چی؟ چیز زیادی كه یادم نیست. خوب،گیج‌كننده است، می‌دانم. دیگر چه انتظاری می‌شود از كریستین داشت، یا از مادرش، یا از پدر؟ مادر عینك دودی می‌زد. چشم پدر كوچك بود و همه‌اش پلك می‌زد.

به كریستین گفته بودم كه با دست نتوانستم بكشم. كشیدم اما كامل نبود، منحنی بسته‌ای نبود كه فاصلهء تمام نقاطش تا مركز به یك اندازه باشد. بعد _ دو روز بعد انگار _ اول نوشتم: خانم وطنی، و بعد نوك پرگار را روی نقطهء نون وطنی گذاشتم و دایره زدم، با احتیاط و آهسته، طوری كه انگار یك نقطه را پهلوی نقطه‌های به‌هم پیوستهء قبلی می‌گذاشتم. یازده سالم بود، به‌گمانم. منحنی بسته كه رسید به همان نقطه، باز ادامه دادم. بار دوم و سوم دستم می‌لرزید، اما هر دفعه دست و پرگار و نقطه‌ها باز می‌رسیدند به همان نقطه، نقطهء نون وطنی. اسمش را گذاشته بودند خانم وطنی. البته از تكرار اسمش قصد بخصوصی نداشتم. همین‌طوری تكرار می‌كردم تا بلكه یادم بیاید، وقتی داشتم برای كریستین تعریف می‌كردم.

نمی‌دانستم كه عكس قاب‌كرده‌اش را بیشتر دوست دارم یا خودش را. هنوز هم نمی‌دانم. چارقد سرش می‌كرد و دو سر چارقد را زیر گلویش گره می‌زد. همیشه می‌خندید، نه مثل عكس، در عكس چارقد نداشت. موهایش كوتاه بود و چشم‌ها خندان، روشن و براق و خندان. و به‌گمانم چالی روی چانه داشت. فرورفتگی پایین گونه‌هاش... و دیگر؟ یادم نیست. به كریستین نگفتم،‌ اما یادم بود كه مادر به زن همسایه گفت: «جنده بوده، نمی‌دانستید؟» می‌دانستم و می‌دانستم كه یعنی چه. بدم نیامد. حالا هم بدم نمی‌آید. تازه به كریستین چه كه فاحشه بوده‌ یا نه. اما گفتم كه عكس قاب‌كرده عكس جوانی‌هاش بوده، نه عكس وقتی كه موهاش را دسته می‌كرد و می‌بافت و با روبانی سرخ می‌بست و پشت سرش می‌انداخت. بلندقد بود و باریك و رنگ‌پریده. و دیگر اینكه... گفتم كه همه‌ چیز یادم نیست. كریستین باورش نمی شد كه یادم رفته باشد. اما همین‌طورهاست دیگر. شاید از بس در هم می‌روند _ عكسش نه _ خود خانم وطنی، چهره‌هایی كه از او یادم مانده، یعنی با فاصله دیده‌ام. از محلهء ما كه رفتند فراموشش كردم. سه چهارسال بعد كه دیدمش هنوز بلند بود و باریك و خندان. وقتی بوسیدم دیگر مجبور نشد مثل آن روزها خم بشود. و من چین‌ها را دیدم، دور چشم‌هاش. و فهمیدم كه فراموشش نكرده بودم، یا اقلاً عكسش یادم مانده بود. هنوز هم یادم است، چشم‌ها و دو خط نازك كنار لب‌ها. دو سه سال بعد كه آمد خانه‌مان، سلام كردم و رفتم توی اتاق پهلویی. فرار نكردم،‌اما نمی‌خواستم ببینمش. چاق شده بود. وقتی بغلم كرد، دیگر هم‌قد شده بودیم. اولین‌بار بود كه دست زنی موهایم را مشت می‌كرد و می‌خواست لب‌هایم را ببوسد. می‌دانستم كه سرخ شده‌ام،‌اما باز _ وقتی رفت_ توی آینه صورتم را دیدم: سرخ شده بودم. لب‌هایم را پاك كردم. چیزی نبود، از ترس مادر هم نبود،‌نه. آخر خانم وطنی توی آن اتاق نشسته بود و بلند بلند می‌گفت كه چطور مرا بوسیده است و من چطور خجالت كشیده‌ام و... چادر نماز افتاده بود روی شانه‌اش و می‌خندید، بلند. تا حالا نشنیده‌ام كه كسی مثل او بخندد مثل... نمی‌دانم. می‌خندید، همین. دو سه سال پیش كه باز دیدمش هیچ نشناختمش، یا نخواستم. گونه‌هایش دیگر برق نمی‌زد، غبغب داشت و پشت چشم‌هاش باد كرده بود. تمام صورتش پر بود از چین. اما لبخند عكس را هنوز داشت. می‌دانستم كه دیگر نمی‌بوسدم، فرار هم نكردم.

به كریستین گفتم: فقط لبخند عكس یادم مانده است و دیگر هر چه هست تركیبی است از حالات مختلف در دیدارهای اتفاقی،‌ چیزی از این و چیزی از آن.

راستش هم همین بود. و حالا هم اگر بگویم،‌ یا گفته باشم كه بینی‌اش مثلاً كوچك بود یا چشم‌هاش _ نمی‌دانم _ سیاه، فقط حدس و گمان است. چین‌ها یادم مانده است، فقط. و مطمئنم كه رنگ چشم‌هاش سبز نبود.

كریستین گفت: خوشت هم آمد؟

همان روز را می‌گفت كه خانم وطنی دیگر مجبور نبود خم بشود. گفت: «چقدر بزرگ شده‌ای.» و بوسیدم. به كریستین گفتم: «نه.» اما نگفتم كه اگر صدای خنده‌اش را نمی‌شنیدم، یا مجبور نبودم توی آینه نگاه كنم، حتماً گریه‌ام می‌گرفت.

بوسه: تماس لب است بر لب كسی یا بر گونه یا بر دست و یا...

و عشق چی؟

روز بعد انگار دیدم، توی فرهنگ كوچك دستی دبیرستان. می‌دانستم كه قبله (به ضم اول و سكون ثانی) یعنی بوسه. كسی نبود. با وجود این، اول قبله را دیدم و بعد بوسه را، بعد هم عشق را. البته حالا یادم نیست كه عشق را دقیقاً چی معنی كرده بود. اما یادم است كه فكركردم نبایست عاشق شده باشم. دایره زدن البته یادم بود. اما آخر اگر كثیرالاضلاع می‌كشیدم، منظم حتی، گیرم كه باز به نقطهء نون وطنی می‌رسیدم ولی دیگر فاصلهء تمام نقاطش تا مركز به یك اندازه نبود. و حالا چی؟ حالا كه حتی با دست می‌توانم دایره بكشم؟ كاش یادم می‌آمد كه اسم آن فرهنگ دستی چی بود و باز می‌توانستم ببینم كه عشق را (به كسر اول و سكون ثانی) چی معنی كرده است.

گفته بودكه خیال دارم بگویم، به مادر، همه‌ چیز را. و ازش بپرسم كه چه ‌كار باید بكنم. نگفته. خودش گفت: نگفتم. اما هر دو هفته كه نامه‌ای می‌رسد، می‌گوید _ به فارسی _ مادر سلام رسانده است. و من فكر می‌كنم فهمیده بودند، به صرافت. و با ادب و خونسردی و نمی‌دانم غمض ‌عین انگلیسی‌مآبشان نادیده گرفته بودند. شاید هم نادیده‌ام گرفته باشند.

مادر «حاجی‌بابای اصفهانی» را خوانده بود. پدر هندوستان بوده: كوتاه‌قد و چاق با شلواری كوتاه تا زانوها، كاسكت به سر، و با ته‌ریشی كه حتماً سرخ بوده و عینكی آفتابی. به پدر گفتم. و گفتم كه شلاق هم حتماً دستت بوده و زیر ایوان طوری می‌ایستاده‌ای، ‌شلاق به دست، و صف «كولی»‌ها را نگاه می‌كرده‌ای.

گفت: نه، معلم بودم.

و من گفتم : در آبادان هم به كارگرهای بومی «كولی» می‌گفتید.

و نگفتم به پدرم هم.

یك روز كه به شوخی «صاحب» خطابش كردم خنده‌اش گرفت و از تاج‌محل برایم گفت و از زنان بلندقد و سبزهء هندی، و از ساری‌هاشان. زیر سایهء درخت نارگیلی شاید می‌ایستاده و به دخترهای كوزه به‌سر هندی نگاه می‌كرده، به انحنای كمر و دو خط لرزان كفل‌هاشان. اما بعد كه كریستین نیمی پنجاه‌ و پنج را آورد و دو تا لیوان، فقط، رفت بیرون و پهلوی مادر نشست.

مادر آفتاب گرفته بود و به‌گمانم داشت جزوهء آثار تاریخی اصفهان را ورق می‌زد. كریستین گفت كه: «پدر دیشب فقط یك ته لیوان خورد.» با كید خورده بود. كریستین گفت: «نمی‌دانند.» گفت:«تازه بدانند هم مهم نیست.» و می‌دانستم كه مهم است. و می‌فهمیدم كه دارند حرف ما را می‌زنند. كنار هم نشسته بودیم، روی زمین، پشت داده به دو بالش، یا یكی، دو لیوان ودكا جلو پایمان بود. و من با وجود آنكه دیدم كریستین، سیگار زیر لب، منتظر است، فقط سیگار خودم را روشن كردم. پدر و مادر پشت به ما بودند، توی ایوان، و زیر برق آفتاب. شاید هم حرف كید را می‌زدند. آخر حتماً دیده بودند كه مثلاً مست می‌آید به خانه، و گاهی دل ‌و دماغ حرف زدن ندارد و با بچه‌ها حتی سرسنگین است. كریستین گفت: «حاضر نشد عكس خانوادگی بگیریم.»

رزا طرف راست كریستین ایستاده بود _ پشت به حوض فواره‌دار. جون منتظر كید بوده. كریستین گفته: آن یكی عكس كه هست؛ كید نباشد، نباشد.

عكسی كه توی هالی‌فاكس یا لندن انداخته بودند همیشه روی میز پدر هست. قاب‌كرده. مادربزرگ گفته: آن یكی مال چند سال پیش است؛ بچه‌ها بزرگتر شده‌اند. بهتراست یكی تازه بگیریم.

از خودم می‌گفتم، یعنی می‌خواهم بگویم، حتماً مادر فهمیده كه اگر این آدم نبود، توی مسجد جمعه، و یا اگر پهلوی كریستین نمی‌نشست، لیوان ودكا به دست، آنها می‌توانستند عكس قدیمی را دربیاورند و به جایش یك عكس تازه بگذارند، یا اصلاً عكس تازه را بگذارند توی همان قاب خاتمی كه خریده بودند. برای همین هم اصرار كرده، خیلی، و منتظر ایستاده است، تا بلكه كید حاضر بشود. لباس هم نپوشیده باشد، نپوشیده. گفتم كه جون لعنتی منتظر بوده و نق می‌زده. و پدربزرگ داشته با قدم‌هایش فاصله را اندازه می‌گرفته. كید توی اتاق با سگشان ور می‌رفته. آفتاب خوب بوده. پدربزرگ لباس‌هایش را پوشیده بوده. دوربین دست مادربزرگ بوده و از توی دوربین داشته رزا را نگاه می‌كرده و كریستین را. و شاید هم جای خالی كید و حتی جون لعنتی را.

كریستین حتماً لبخند می‌زده. به جون، جون لعنتی، گفته كه بیاید پهلوی آنها بایستد. جون هم كه با خرس پشمالویش آمده و ایستاده آن‌ طرف كریستین، مادربزرگ باز حاضر نشده عكس بگیرد. شاید فكر كرده كه این‌طور بد می شود. و باز كید را صدا زده.
كید گفته: «متاسفم، حالم خوب نیست.» حتی وقتی پدربزرگ جای كید ایستاده و دستش را گذاشته روی شانهء كریستین، باز مادر حاضر نشده عكس بگیرد. به‌خاطر همسایه‌ها و آشنایان نبوده _ فكر می‌كنم _ بیشتر شاید به فكر طلسم قاب خاتم بوده، یا فكر شب‌های بارانی را كرده كه بازهم می‌توانند به عكس نگاه كنند و ببینند كه كریستین می‌خندد و دست كید هنوز هم روی شانهء كریستین هست و بچه‌ها... كریستین می‌گفت: جون خرسش را به زمین انداخت و گریه كرد.

و حالا چی؟ پدر حتماً هنوز همان عكس كهنه را نگاه می‌كند، و مادر هم. شاید هم دربارهء مسجد جمعه حرف می‌زنند و عكس‌ها را می‌بینند و سعی می‌كنند مسجد را به‌ یاد بیاورند، تمام جاهایی را كه دیده بودند. از گنبد تاج‌الملك خوششان آمد و از اینكه گفتم: انگار تویش را منبت‌كاری كرده‌اند.

شاید هم دربارهء من حرف می‌زنند، یا دربارهء جون. وقتی به نق می‌افتاد مثل سگ‌های شومی می‌شد كه رو به ماه زوزه می‌كشند. شاید هم می‌فهمید كه این‌طور می‌شود، كه او و رزا دیگر نمی‌توانند اتاق‌ خواب جداگانه داشته باشند و دو تخت. خرس پشمالو را مادربزرگ برایش خرید. فهمیده بود، حتماً. اما مطمئنم كه كریستین ننوشته است، هنوز ننوشته چطور شده است. اگر هم بعد از این بنویسد فقط كلیات را می‌گوید، مثلاً... نمی‌دانم . مجبور شدم با سر انگشت دوایر تودرتوی اسلیمی را دنبال كنم و یا بگویم برای معرق‌كاری چطور كاشی‌های كوچك را یكی ‌یكی رنگ می‌زنند و می‌پزند و بعد پهلوی هم می‌چسبانند. كریستین گفت: خیلی حوصله داری.

گفتم: كاشی‌كارها چی؟

خوب، اگر بنویسد شاید از مسافرت من نمی‌گوید. شاید خودش هم نمی‌داند چرا رفتم. آخر گفتم: «كار دارم.» آن‌هم وقتی كه می‌دانستم عن‌قریب جدا می‌شوند. نه كه طلاق بگیرند، همین‌طوری. می‌دانستم. و برای همین یك هفته ندیدمش. وقتی رفتم ببینمش، بلیط توی جیبم بود. كریستین اثاثیه‌اش را جمع كرده بود، آنچه را كه لازم داشتند، خودش و بچه‌ها. گفت: كاش نمی‌آمدی.

یا گفت: اگر نمی‌آمدی بهتر بود.

بلیط توی جیبم بود. نشانش ندادم، اما گفتم امشب رفتنی‌ام. نمی‌خواستم فرار كنم،‌ یا مثلاً به كریستین بفهمانم نباید به امید من باشد. اما آخر... شاید هم فهمید كه گفت: «اگر نمی‌آمدی بهتر نبود؟» و رفت توی آشپزخانه. بهتر برای كی؟ نفهمیدم. و نخواستم بپرسم.

وقتی برگشت دو تا لیوان ودكا دستش بود. می‌خندید، مثل عكس. اما، خوب، وقتی بخواهد خودش را خوشحال نشان بدهد می‌تواند. از سرخی گونه‌هاش فهمیدم كه صورتش را شسته و خشك كرده است و دیگر وقت نكرده پودری هم بزند. چشم‌هاش سرخ بود. اما می‌خندید. شاید نمی‌خواست مجبورم كند بمانم. یا فكر می‌كرد كه... نمی‌دانم. شاید هم مهم نیست.

عرق پنجاه ‌و پنج بود. فقط یك‌كم آب‌لیمو و شكر تویش ریخته بود. دو سه ساعتی وقت داشتم. فقط نیم‌ساعت ماندم، همان‌قدر كه بشود سه چهار لیوان خورد. دم در سیگارم را آتش زدم و سیگار او را. می‌دانستم كه اگر ببوسمش گریه‌اش می‌گیرد و من هم حتماً.

- كی بود؟

خودم را می‌گویم. مثلاً اگر لوسین می‌دیدم كه چمدان به‌دست و مست كنار اتوبوس ایستاده‌ام... یا فاطمه اگر می‌شنید... توی ماشین مطمئن بودم اگر دایره‌ای بزنم، حتی با دست، حتماً سعی می‌كنم باز به نقطهء نون كریستین برسم. و مهم هم نبود كه فرهنگ دستی دبیرستان فرخی عشق را (به كسر اول و سكون ثانی) چی معنی كرده است. یك هفته بیشتر نماندم. برگشتم و حتی گفتم، به كریستین، كه: به‌ خاطر تو برگشتم.

و می‌خواستم بگویم: بیشتر نتوانستم بمانم.

كریستین گفت: من كه نوشتم اگر كار داری، برنگرد. من حالم خوب است.

حالش خوب نبود. ازاتاقش فهمیدم. از ظرف‌ها و فنجان شسته نشدهء قهوه و از آلبوم تازه‌ای كه خریده بود. روی عسلی بود، بی ‌هیچ عكسی. و حالا داشت تندتند همه‌ چیز را جمع‌ و جور می‌كرد.

- Sorry.

گفتم: كاش این‌ كار را نكرده بودی. كاش باز هم سعی می‌كردی یك‌طوری با كید سر كنی. گفتم: اگر به‌ خاطر من است می‌توانم كنار بروم. وقتی آمد اینها را گفتم. هنوز هم نیمی پنجاه‌ و پنج داشت. خودش هم دیگر به پنجاه ‌و پنج عادت كرده است، یا وقتی كه من باشم می‌خورد. گفت:

- Shut up!

و من دیگر این‌قدر می‌دانستم كهshut up زیاد هم معنی بدی نمی‌دهد، كه مثلاً«خفه‌ شو» نیست. گفتم: اگر حالت خوب است، پس اینها را چه می‌گویی؟

و اشاره كردم به كف اتاق، به چند كاغذ مچاله و دو ته‌سیگار، و نه به آلبوم خالی روی عسلی. دو سه تكه از رخت بچه‌ها هنوز كنار رختخواب مشتركشان، روی زمین، مانده بود. گفت: برای كی؟

به‌گمانم می‌خواست بگوید: برای كی اطاق را درست كنم، یا میز را مرتب كنم؟ لباس بچه‌ها را توی كمد لباس انداخت و كاغذها و ته‌سیگارها را از روی زمین برداشت و توی سبد ریخت. نگفت اما فهمیدم كه كید هم نمی‌آید، اگر هم بیاید برای دیدن بچه‌هاست. اما از نامهء خودش حرف زد. دو شب پیش پست كرده بود.

نامه را یك هفته بعد دیدم. قبلاً هم چیزهایی نوشته بود: ‌یادداشتی یا شعری كه پنج یا شش سطر بیشتر نمی‌شد و من همیشه ناچار می‌شدم یكی دو اصطلاح را ازش بپرسم. اما این‌بار با وجود اینكه زیاد نوشته بود و ریز، یك صفحه‌ و نیم، راحت می‌شد خواند. فقط پنج لغت را نمی‌دانستم و زیر نامه، كریستین، همان پنج لغت را توضیح داده بود، آن‌هم با عنوان لغات تازه.

شاید هم سعی كرده بود ساده بنویسد. خوب، وقتی كسی بخواهد بنویسد كه مثلاً: «من زندانی آزادشده‌ای هستم كه حالا در یك اتاق كوچك سه در چهار زندگی می‌كند.» احتیاجی نیست لغات مهجور به‌ كار ببرد. یا چون دایرهء لغاتی كه می‌دانستم دستش بود، خواندن نامه زحمتی نداشت. فقط برای توضیح حالات كید ناچار شده بود پنج لغت تازه به ‌كار ببرد. حق هم داشت. كید رفته بود جای دیگر و اتاقی گرفته بود. گاهی می‌آمده بچه‌ها را می‌دیده. هنوز هم می‌آید. نوشته بود: «مهربان‌تر شده است و آن رنجیدگی اول و...» و پنج لغتی را كه گفتم همین‌ جاها به ‌كار برده بود و نیز آنجا كه می‌خواست نحوهء برخوردهای روزانه‌شان را توضیح بدهد، آن‌هم به ضرورت كوچك بودن محل كارشان.

اتاقش كوچك است. خودش كه نوشته بود. اما مستطیل نیست، مربع است: چهار در چهار، فكر می‌كنم، با دو پنجره رو به دیواری بلند و دری كه به دالانی تاریك باز می‌شود. روزها حتی باید چراغ روشن كرد، هم چراغ اتاق را و هم چراغ راهرو را.

- من زندانی آزادشده‌ای هستم در اتاقی سه در چهار كه...

پنجره‌ها تور سیمی دارند. دری كه رو به راهرو باز می‌شود بی‌شیشه است، تخته‌ای است.

شاید برای همین چیزها نوشته بود: «من هرلحظه منتظر زنگ در هستم، دو زنگ كوتاه و یكی بلند.» نامه را كه خواندم فهمیدم چرا همیشه خودش در را باز می‌كرد. حالا هم باز می‌كند.

بچه‌ها خوشحال بودند، جون حتی. توی نامه همین را هم نوشته بود. شاید هم چون برایشان چیزی آورده بودم. رزا یكی دو بار توی راهرو با رولراسكیت بالا پایین رفت و بعد بازشان كرد و آمد كنار اطاق نشست و شروع كرد به خواندن. «شاهزادهء بحر خزر» را می‌خواند. گفت: شاهزادهء گرجی است كه با قزاق‌های روسی می‌جنگد.

من برایش گفتم كه چطور شده. و كریستین گفت «معاهده» به انگلیسی چه می شود. برای او هم جالب بود، بخصوص وقتی گفتم افسران انگلیسی چه‌ كار كردند: شانه خالی كردن از جنگ و حتی به توپ بستن سپاه ایران و نمی‌دانم این چیزها را دیگر. از معاهدهء تركمانچای هم گفتم و از وساطتشان. و گفتم كه این وساطت برای ایران به چه قیمتی تمام شده است.

دفعهء دومی بود كه رزا این كتاب را می‌خواند. برای من تعریف كرد كه چطور شاهزاده از دست قزاق‌ها فرار می‌كند و با اسب سفید جادویی‌اش به آب می‌زند، به كمك فرشتهء نمی‌دانم چی، و دست‌ آخر چطور فرشتهء‌ چشم سبز دریا كمكش می‌كند.

جون لعنتی از بس صدا می‌كرد نمی‌گذاشت بفهمم چه می‌گوید. زمین خورده بود و پایش زخم شده بود. قزاق‌ها دهكده‌ها را آتش می‌زنند و زنان گرجی را ترك اسب‌هاشان سوار می‌كنند. اما وقتی می‌خواسته‌اند از تنگهء فلان بگذرند، شاهزاده راه بر آنها می‌بندد و... می‌گفت: شاهزاده كه دید همهء دوستانش كشته شده‌اند، به كوه زد. می‌گفت: هنوز هم شب‌ها، توی كوه، صدای شیههء اسبش شنیده می شود. گفت: خیلی‌ها اسب سفید را دیده‌اند كه میان دشت پر از لاله یا شقایق و یا نمی‌دانم یك گل دیگر به چرا مشغول است، با زین و برگ.

كاسه‌ء زانوی جون بد طوری زخم شده بود. گفتم كه وقتی نحس می‌شود چطور زوزه می‌كشد. شاید هم بهانهء پدرش را می‌گرفت. از روی زمین كه بلندش كردم بغلم كرد و بوسیدم. كریستین می‌گوید: از تو خوششان می‌آید.

نمی‌دانم. شاید. گاهی با آنها بازی می‌كنم. گاهی هم... تا وقتی جدا نشده بودند كید هر شب به اتاق بچه‌ها می‌رفت و برایشان قصه‌ای می‌خواند. می‌نشست میان تخت‌هاشان و كتابی می‌خواند. من كه نمی‌توانم. تازه رزا همه را خوانده است. یك شب قصهء‌ «زنبور شكار» را برایم گفت. روزی بود و روزگاری در سرزمین دانیس... گفت و گفت تا آنجا كه گرندل از ته مرداب بالا آمد، آن‌هم شب. آمد و آمد تا رسید به قصر پادشاه. گرندل زادهء قابیل و مار بود، شاید همان مار كه آدم و حوا را فریفت. رزا با گشودن
چشم‌ها و حركات دست و صورت می‌خواست هیبت گرندل را شكل بدهد. دو ردیف دندان‌های ریز و سفیدش را بر هم می‌سایید تا بگوید چطور گرندل استخوان‌های نگهبانان قصر را می‌جوید. هر شب وقتی همه‌ جا تاریك می شد، گرندل مثل همان شب، و به سیاهی همان شب، باز پیدایش می‌شد.

من هم اگر حالش را داشتم فی‌البدیهه چیزی برایشان می‌ساختم و یا... یك شب داستان سیاوش را برایشان گفتم. رزا گاهی جمله‌هایم را اصلاح می‌كرد. خوشش آمده بود. وقتی می‌خواست شب ‌به‌خیر بگوید بوسیدم.

چشم سبز ساكت، مثل همان فرشتهء دریایی مثلاً. چی فكر می‌كند؟ گاهی سرش را بلند می‌كند و نگاهمان می‌كند، من و كریستین را، كه تكیه داده به بالش، سیگار به‌ دست، كنار هم نشسته‌ایم. فقط وقتی عینك نداشته باشد توی عدسی‌های چشمش می شود دو گلولهء سبز را دید، سبز و روشن؛ انگار كه بلور سبز باشند، یا دو كاشی سبز مدور كه توی دو بیضی سفید و درشت كار گذاشته باشند.

چرا نگفتم به رزا، اقلاً؟ خوب، معلوم است كه می‌توانستم. مگر نتوانستم بگویم كه سیاوش چطور سفارش كیخسرو را كرد؟ و یا مثلاً چرا سر سیاوش را توی تشت طلا بریدند؟ حالا اگر نمی‌دانستم پر سیاوشان را یه انگلیسی چه می‌گویند مهم نبود. انگار گفتم: weed یا a kind of grass. یك شب هم قصهء ملك جمشید را گفتم. ملك جمشید دید كه جوی آب گل‌ سرخ می‌آورد، سرخ مثل خون. سربالایی جوی آب را گرفت و رفت. رفت و رفت تا رسید به كنار دیوار باغی. از دیوار كه بالا رفت دید سر بریدهء زنی را از شاخهء درخت آویخته‌اند. هر قطره خون كه توی آب می‌چكید یك گل‌ سرخ می‌شد.

شاید هم نمی‌شد. به رزا حتی مثلاً اینجا می‌بایست گفته باشم: خون كه توی آب می‌چكید اول یك لحظه ثابت می‌ماند تا توی آب نشت كند و گلبرگ‌هایش شكل بگیرد. بعد كه گلبرگ‌ها جمع می‌شد و روی سطح آب بالا می‌آمد گل‌سرخ همراه جریان آب می‌رفت. یا اگر می‌گفتم: خون همان‌جا، در فاصلهء سر و آب، یك لحظه ثابت می‌ماند، باز می‌شد و بعد مثل بلور سرخ كروی شكل... شاید هم رزا، لااقل، می‌توانست بفهمد كه چرا و چطور. و كریستین هم برای همین خوشحال بود. گفتم انگار كه گفت: دوستت می‌دارند.

مثلاً می‌خواست بگوید: مثل پدرشان، مثل كید. و من گفتم: وقتی نگاهمان می‌كند چی؟

گفت: كی؟

گفتم: اگر عینك نداشت حتماً می‌دیدی.

می‌خواستم بگویم: توی بلور سبز مردمك‌هاش. نگفتم. اما از آن شب برایش گفتم كه زیر داربست مو نشسته بودیم، توی میخانه. كریستین آن‌ طرف میز بود و من این‌ طرف، یك بشقاب جلو او بود و یك بشقاب جلو من و بشقاب چلوكباب وسط، مثل خط فاصل. نیمی عرق هم وسط بود. لیوان‌ها و سون‌آپ‌هامان هم قرینه بودند، دو طرف نیمی. كارد و چنگال دو طرف هر بشقاب هم برای خودشان قرینه بودند. گفتم: یادت است وقتی سیگارت را روشن می‌كردم چی گفتم؟

یادش آمد. نگاهمان می‌كرد، یكی. آشنا بود البته و عینكی. گفتم: مهم نیست البته كه كی بود، اما...

از لای برگ‌های مو نگاهمان می‌كرد. كریستین گفت: خوب، كه چی؟

آن شب هم گفت. همیشه می‌گوید. وقتی هم «بث» دیدمان گفت. روی صندلی پارك نشسته بودیم، كنار هم. من دست كریستین را گرفته بودم و نمی‌دانم چرا دائم با حلقهء توی انگشتش بازی می‌كردم. كریستین سرش را گذاشته بود روی شانه‌ام. بث از كنار رودخانه رد می‌شد. با یك امریكائی مو بور بود، مو بور و بلند قد و چهارشانه. گفتم: دارند دست تكان می‌دهند.

گفت: گور پدر همه‌شان.

كید را هم دیده بود، یكی، و توی یكی از میخانه‌های جلفا. تنها بوده و پشت یك میز. گفتم. و گفتم كه كید انگار گفته: ببین با من چه‌كار كرد.

گریه هم كرده بوده. این را نگفتم. اما گفتم: فكر می‌كنم گرندل، همان زادهء قابیل و مار، خود من باشم. آخرمگر نیست كه همیشه شب‌ها می‌آیم، مثل سیاهی شب؟

گفت: تازه خواندیش؟

گفتم: رزا برایم تعریف كرد.

گفت: خوب، كه چی؟

و گفت: ببینم، نكند فكر می‌كنی این اتاق سه در چهار من همان قصر سفیدی باشد كه از سنگ مرمر ساخته بودند؟

گفتم: خانهء قبلی‌تان چی؟

گفت: خوب، تو این ‌طور فكر می‌كنی. رزا فقط خواسته قصه‌ای برایت بگوید.

گفتم: اگر دندان‌هاش را می‌دیدی.

گفت: تازه، مهم نیست.

و من گفتم: كید چی؟ نظر كید چی؟

برای همین چیزها یا حرف‌ها بود كه با دوربینی كه پدر به‌اش بخشیده بود آن‌همه عكس گرفت، از من: سیگار به لب، نیمرخ، تمام‌رخ و نمی‌دانم... یكی دوتاش فقط خوب شده بود. اما باز می‌خواست وانمود كند كه می‌شود باز نیمكتی، جای دنجی مثلاً پیدا كرد. و یا می‌گفت: مهم نیست.

اگر نمی‌گفت، یا اگر آن آلبوم را نمی‌خرید _ آن‌هم با آن مینیاتور باسمه‌ای روی جلد: بید و جوی آب و زن و مرد _ نمی‌گفتم. شاید هم خواستم اذیتش كنم، طوری كه فكر نكند همهء اینها فقط یك دسته عكس است، یا یك آلبوم عكس با تاریخ و شرح. راستش آجر اول را هر طوری می‌شود كار گذاشت. اما بعد؟ آجر دوم و سوم را حتماً باید به تناسب آن دو تا و این یكی كار گذاشت تا به شكل ذهنی نزدیك شود و یا حتی آن را تغییر دهد، كمی، به اندازهء همان سه آجر یا لااقل یكی. كمتر هم راه بازگشت هست، یعنی نمی‌شود از نو شروع كرد. می‌ماند. برای همین هم مشكل است.

گفتم: شنیدی، هان؟

گفت: چی را؟

پلك نمی‌زد. دوتا خط پیشانی‌اش عمیق‌تر شده بود و حالا دیگر می‌رسید به موهای خرمایی رنگش كه آشفته بود و خیس. نگاهش می‌كردم و فكر می‌كردم اگر حرف نزند، اگر فقط گوش بدهد، می‌شنود. گفت: هان، چی را؟ بگو.

دیگر مطمئن شدم كه شنیده است، از حالت چشم‌ها شاید و خطوط پیشانی من. شاید هم چون مطمئن بود كه شنیده‌ام شنید، فكركرد كه شنیده است؛ شاید هم چون دید خیره شده‌ام به او، به سفیدی چشم‌هاش. دو رگ سرخ باریك كنار حدقهء چشم چپش بود. نمی‌دانستم جیغ چه می‌شود. فریاد را می‌دانستم، یا ناله را. اما جیغ را نه: همان صدایی را می‌گویم كه مثل اینكه حاصل دستگاه صوتی انسان نیست، چیزی است از اعماق تاریك تاریخ مثلاً... یعنی وقتی كه سرخی نوك سیگار با زیر چفتهء زانو و یا _ نمی‌دانم _ پوست سینه تماس پیدا می‌كند، جیغ می‌كشید، كسی. پرسیدم: لغتش چیست، لغت درستش وقتی كه...؟

گفت: Call

گفت: Moan

گفتم: نه. نه.

و توضیح دادم: جیغ، یعنی مثلاً صدایی از ته جنگل، وقتی باد... اصلاً حالا وقتی كسی ناگهان فریاد بزند، از ته وجودش، فریاد كه نه، صوتی كه انگار بازتابی است از اعصار گذشته، یادآور تمام طول تاریخ، مثلاً وقتی مغولی با نیزه... همان. لغتش چی می‌شود؟

نفهمید. ذله‌ام كرد و نفهمید. در فرهنگ نوشته بود:shriek یا scream. خوب لغتی است، به جیغ می‌خورد، طنین غریبی دارد، shriek را می‌گویم. بخصوص كه معنی بلند خندیدن هم می‌دهد. از جیغ حتی بهتر است. گفتم: مثلاً وقتی...

و سیگار روشن را طرف پوستش بردم. داغی‌اش را حس كرد كه پس كشید. نمی‌خواستم بسوزانمش. گفت: ‌دیوانه شده‌ای مگر؟ حالا، این وقت شب؟

چطور می‌توانست بفهمد؟ پیش آمده است حتماً كه سیگاری از سر اتفاق پوستش را سوزانده باشد، اما یك لحظه بوده و بعد:

- Sorry.

گفتم: اگر سیگار را به پوست زانویت یا مثلاً پشت دستت می‌چسباندم و بعد با فشار دو انگشت شست و سبابه نگهش می‌داشتم، چی؟

شاید بوی سوختگی پوست را شنید كه خودش را جمع كرد. گفتم: متشكرم.

گفت: برای چی؟

گفتم: برای این لغت.

گفت: ‌من كه نگفتم.

گفتم: چه فرق می‌كند.

shriek. لغت خوبی است. آنها هم دارند، آنها هم جیغ كشیده‌اند، پس می‌تواند بفهمند. همهء انگلیسی‌ها را می‌گویم. اصلاً درسراسر دنیا آدم‌ها جیغ كشیده‌اند. باید بپرسم از یك روسی كه جیغ چه می‌شود، و از دوستم كه فرانسه خوب می‌داند. مترادف چینی‌اش باید چیز عجیبی بشود: چند هجای كوتاه و بلند كه شبیه، درست شبیه جیغ است، شبیه صدای جیغ. گریه، لغت گریه، ساده است، نرم، دو هجایی. مثل هق‌هق آرام و ابدی، مثل وقتی كه مست باشیم، یا به بهانهء مستی گریه می‌كنیم. گریه را به مستی بهانه كردن است. مثل همان شب كه كید گریه كرده بود، نه توی كافه، همان شب كه فاطمه شنیده بود. فقط صدای هق‌هق را شنیده بود. یا اصلاً مثل همان وقت كه پیرمرد... _ چرا پیرمرد؟_ پدرم نشسته بود توی ایستگاه قطار، پشت میز، با یك بطر و دو لیوان. یكی از لیوان‌ها هنوز چیزی تهش بود. از سبیل خاكستری‌اش فهمیدم، از آبخورهایش، كه خورده است. می‌دانستم اگر بگویم «هنوز نه»، باز دست مشت‌كرده‌اش را می‌زند روی میز. خیره شده بود به نیمهء خالی چهارچوب در، به همان‌ جایی كه نتوانسته بودم پرش كنم. آخر منتظر صفر بود، نه من. صفر گفته بود: «فقط بگو هنوز نه. همین.» نگفتم. فقط نگاهش كردم. فهمید حتماً كه باز داد زد: «مادرقحبه‌ها، پس كی؟ یعنی باز ارباب...»

و ته لیوان را سر كشید.

برگشتم كه بروم پهلوی صفر كه حتماً چراغ به ‌دست، آنجا، كنار قطار ایستاده بود و هنوز با راننده حرف می‌زد. شنیدم. ندیدم. اما فهمیدم، از صدای برخورد چیزی با میز و صدای لیوان‌ها و بطر عرق، كه این دفعه پیشانی‌اش را زده به میز، نه مشتش را. بعد هم شنیدم، همان صدای هق‌هق را. مثل اینكه هیچ‌وقت صدای هق‌هق آرام و بی‌وقفهء پدر تمام‌شدنی نبود: «چرا همه‌اش ما، ما باید قربانی بدهیم؟ تازه برای كی، برای چی؟ مادرقحبه‌ها! مادرقحبه‌ها!...»

قطار كه حركت كرد صدای گریه‌اش را باز می‌توانستم بشنوم. صفر حتماً نمی‌شنید. هق‌هق آرام پدر انگار به شعاع دایرهء نور چراغ ایستگاه بود. صفر میان دایرهء چراغ خودش ایستاده بود. گریه نمی‌كرد. فقط كنار خط ایستاده بود، چراغ به‌دست، و نگاه می‌كرد، نه به قطاری كه داشت می‌رفت، بلكه به این ‌طرف، به افق، به همان پردهء سیاهی كه ادامهء دو خط موازی را قطع می‌كرد و یا دایرهء صدای هق‌هق پدر را. تا كی؟ و باز حتماً به من می‌گوید: «برو به بابات بگو: ‌هنوز نه.» وقتی صفر می‌رفت، صدای فریاد پدر را همراه با صدای لیوان‌ها و بطر عرق می‌شنیدم: «خوب، كه هنوز دستور نیامده؟ پس این دست‌ها برای چی خوبند؟ برای زیر گل؟»

و باز صدای میز و جرنگ جرنگ لیوان‌ها و بطری بلند می‌شد.

خوب چطور می‌توانستم حالی كریستین بكنم كه اینها را برای من تعریف كرده‌اند، كه من ندیده‌ام، اما حالا می‌شنوم، صدای جیغ همان كسی كه اینها را تعریف كرد؟ گفت: پدر تا آخرهای شب هق‌هق گریه می‌كرد.

من خیلی سعی كرده‌ام صورت پدر را مجسم كنم. خوب، حالا هم می‌توانم. اما وقتی صورت پدر مجموعه‌ای است از خطوط، چین‌ها و یا فرورفتگی و بر‌آمدگی‌ها و شاید دو سه قطره عرق روی پیشانی، و شاید هم موهای خاكستری شقیقه‌ها، كریستین چطور می‌توانست با شنیدن حرف‌های من، با این ترتیب منطقی یك كلمه پس از آن یكی، یك‌دفعه همه‌اش را مجسم كند؟ تازه این چیزها را كه نمی‌شود به او گفت. حتی فكركردم بقیه‌اش هم دیگر گفتن ندارد. فقط گفتم: یادت باشد عكس پدرم را هم بگیری.

و به آلبوم، به مینیاتور باسمه‌ای روی جلد آلبوم، اشاره كردم. گفت: خوب، بعدش؟

گفتم: هیچ.

و گفتم: خواهش می‌كنم فقط گوش بده.

نشنید، حتماً. سیگارش را می‌كشید و به دود، به حلقه‌های دود نگاه می‌كرد، شاید هم به دودی كه از پوست سوختهء دوستم، روشن، بلند می‌شد. گفت: «صفر چراغش را گذاشت كنار خط و بعد... بعد انگار به لبهء دایرهء نور ایستگاه كه رسید، ایستاد. فهمیدم كه شنیده است. پدر دیگر فقط می‌گفت: نامردها، آخر چرا همه‌اش ما، همه‌اش ما، چرا؟»

صفر گفته بود، به روشن كه: «تا سه ساعت دیگر قطاری نمی‌آید.»

و پدر گفته بود: «می‌توانی روی نقشه بخارا را نشانم بدهی، هان؟»

نقشهء ایران آن روبه‌رو بوده، روی دیوار. صفر نشسته بوده كنار در، روی چهارپایه. سرش زیر بوده. گریه نمی‌كرده. روشن نگفت. من فكر می‌كنم كه صفر گریه نكرده، فقط سرش زیر بوده و شاید با دو پایش مواظب نبض زمین بوده كه كی دوباره بزند و قطار بعدی برسد:

- هنوز نه. اصلاً گفته‌اند دست نگه دارید.

پدر گفته بود: سمرقند كجاست، پسرم؟

انگار از خودش پرسیده بود. حتی به گمانم نگفته بود: «پسرم.» از رفیقم پرسیده بود، از همان كه حالا حتی كریستین می‌توانست صدای جیغش را بشنود. اشاره كرده به نقشه و گفته: «كجاست، هان؟» حتی داد زده. صفر بلند شده و رفته بیرون. صدای قطار نمی‌آمده. اما رفته بیرون. گفت: بلند شدم و رفتم طرف نقشه، داد كه زد رفتم طرف نقشه. پدر دیگر گریه نمی‌كرد، یعنی پشت من به پدر بود. صدای هق‌هق‌اش را كه نشنیدم. اما من گریه‌ام گرفته بود و نمی‌توانستم اسم‌ها را تشخیص بدهم. پدر گفت: «باید آن بالاها باشند»، اما مگر اشك می‌گذاشت. تازه اگر دستم را بلند می‌كردم و روی پنچهء پا هم می‌ایستادم نوك انگشتم فقط می‌رسید به رنگ آبی روشن خلیج فارس. می‌دانستم كه خیوه یا بخارا، یا حتی سمرقند و نمی‌دانم چی باید آن بالاها باشند، اما نمی‌دیدم، نمی‌توانستم بخوانم.

خوب، اگر من هم بودم نمی‌توانستم. هم‌سال بودیم. و روشن حتی بلندتر از من بود، كمی. انگشت من حتماً می‌رسید به... مهم نیست.

به كریستین گفتم: برای مادرت هم می‌فرستی؟

گفت: چی را؟

گفتم: یكی ازهمان عكس‌های من را، یا مثلاً عكس پدرم را، اگر گرفتی؟

گفت: نمی‌فهمم، برای چی؟

گفتم: خوب، برای آلبومش دیگر. یك نقشهء ایران هم بفرست تا بگذارد پهلوی پردهء قلمكار و سفره و سوزنی و نمی‌دانم قاب خاتمش.

گفت: همان‌جا هم می‌تواند پیدا كند.

گفتم: به فارسی؟

گفت: بس است دیگر. فقط بگو بعدش چی شد؟

گفتم: چی بعدش چی شد؟

گفت: بعد كه... نمی‌دانم. تو كه سرراست حرف نمی‌زنی.

گفتم: گفتم كه. دیگر بعد ندارد. قطار بعدی كه آمد رفتم بیرون. صفر نگفت چی شنیده. شایدهم نخواست به من بگوید: «برو بگو: هنوز نه» یا شاید: «اصلاً دست نگه دارید.» خودش هم نرفت. صدای تیر را كه شنیدیم دویدیم تو.

گفت: چی؟ نفهمیدم. تو كه پدرت هست. خودت معرفیش كردی.

گفتم: به خودش كه شلیك نكرده بود.

گفت: پس به چی؟

گفتم: به آنجا، به همان بالا كه دستم به آن نرسیده بود.

گفت: تو كه این را نگفتی.

گفتم: ‌تو می‌دانی خیوه كجاست، یا سمرقند، یا مثلاً بخارا؟

گفت: آره به‌گمانم.

گفتم: خوب، به همان‌ جاها.

گفت: كه چی؟

گفتم: ‌برای همین گفتم یك نقشهء فارسی هم برای مادرت بفرست.

و می‌بایست گفته باشم:‌همان نقشهء سوراخ شده را.

گفت: او كه فارسی نمی‌داند.

گفتم: خوب، یادش می‌دهی، وقتی دیدیش یادش می‌دهی.

و خندیدم. نه. فقط لبخند زدم. و گفتم: حالا بگو: ‌خیوه.

گفت: ‌كه چی؟

گفتم: ‌تو بگو: خیوه.

گفت: خیوه.

گفتم: سمرقند.

گفت: ‌سمرقند.

گفتم: بخارا.

گفت: بخارا.

گفتم: بلخ، هرات، گنجه، شكی، شیروان، باكو.

نگفت. شاید می‌بایست یكی یكی گفته باشم. بعد هم دیگر یادم نیامد كه چی و كجا. یا شاید ترسیدم كه گریه‌ام بگیرد. نمی‌بایست، آن‌هم جلو او. یا دیگر از گریه گذشته بود، كار خودم را می‌گویم. تازه چه فایده داشت كه اذیتش كنم. كه مثلاً بپرسم: رویتر را می‌شناسی یا مثلاً دارسی را، یا كلنل اسمایس را و حتی جیمز موریه را، یا یك اسم لعنتی دیگر را؟ دست‌آخر به اینها چه ربطی دارد، اینها كه مثل جزیره‌ای تك‌افتاده‌ میان ما هستند؟ یا به بچه‌ها، رزا و جون لعنتی چه؟ حتی یك كلمه فارسی نمی‌دانند و وقتی به جزیرهء خودشان بروند حتماً یادشان می‌رود كه... فقط پرسیدم، از كریستین: حالا می‌شنوی؟

گفت: آخر، چرا حالا؟

و برایش گفتم كه چطور شده است، كه حالا روشن كجاست. و گفتم در مستطیلی یك در دو. اما كریستین همه‌اش می‌خواست بداند چرا یاد پدرم افتادم. و من نمی‌خواستم بگویم كه پیرمرد پدر دوستم بوده، نه من. اصلاً چرا پدر او؟ پدر من است. شاید ازبس به پیرمرد فكر كرده‌ام، یا همه‌اش خواسته‌ام صورتش را بسازم، مثلاً اشك‌هاش را با خطوط صورت پدر خودم تلفیق كنم تا بلكه بتوانم صدای هق‌هق‌اش را بشنوم، دیگر پدر من بود. اصلاً پدر بود، لغت پدر بود. برای همین چیزها بود كه گفتم پدر من. كریستین دست‌آخر هم نفهمید چرا یاد روشن افتاده‌ام، و یا چرا صدای جیغ او را، آن‌ هم آن ‌وقت شب باید بشنود. گیج شده بود. گفتم كه گیج‌كننده است، برای خودم حتی. همهء این چیزها را می‌گویم.

گفت: تو كه می‌گفتی پدرت مذهبی است.

گفتم:‌خوب، حالا مذهبی است.

گفت: عرق هم نمی‌خورد؟

گفتم: نه دیگر. ترك كرد.

و ترك نكرده بود. روشن نگفت. اما من فكرمی‌كنم نباید ترك كرده باشد. آخر از سر قبر پدر كه برگشتیم گفت: «برویم می بزنیم.» و بعد كه مست شد اینها را تعریف كرد و گریه كرد. هق‌هق گریه كرد. دست‌هاش را جلو صورتش گرفت و گریه كرد، طوری كه انگار هیچ‌وقت صدای هق‌هق آرام و بی‌وقفه‌اش تمام‌شدنی نبود. كاش گریه نمی‌كرد، آن‌هم جلو آنهایی كه با من و او زیر یك چراغ نشسته بودند.

اینها را هم به كریستین گفتم و گفتم: حالا می‌شنوی؟

حرفی نزد. فقط گوش داد. من هم شنیدم، اما این بار فقط كسی جیغ می زد. خطوط صورت دوستم یادم نیامد. فقط همان دو دست بزرگ یادم آمد. دست‌ها تمام پهنای صورت را پوشانده بود. اگر آلبوم داشتم یادم می‌آمد، حلدش هم اگر باسمه‌ای بود، بود. نه. همین‌طوری شاید بهتر باشد. فقط دو دست و موهای سیاه پرپشت و تكان شانه‌ها. به كریستین گفتم: اینهاست دیگر.

گفت: خیلی حوصله داری.

و من دیدم كه دیگر حرف از كاشی‌كارها زدن یا حتی از مسجد جمعه و گنبد تاج‌الملك بیهوده است.

گفت: می‌خواهی شمع روشن كنم؟

گفتم: كه چی؟

و فهمیدم كه به‌خاطر بچه‌هاست. خوابیده بودند، كنار هم.

روشن كرد. و بعد انگار از خوابش گفت. دیشب دیده بود. روی پل‌طوری بوده، بدون نرده و غرفه و این‌جور چیزها. گفت: ‌روشن بود، همه جا. ریگ‌های روی پل برق می‌زدند. انگار خرده شیشه پاشیده باشند. نمی‌شد رویشان راه رفت.

یادش نبود بچه‌ها كجا بودند. اما گفت: مطمئنم كه همان نزدیكی‌ها، جایی، ایستاده بودند.

كید هم بوده. آنها، كید و كریستین، روی پل بوده‌اند، پلی بدون نرده و غرفه، و زیر برق آفتاب. همه ‌جا حتی سنگ‌های پل انگار سنگ نمك بوده. چشم را می‌زده. آنها، كریستین و كید، داشته‌اند با یك لیوان كریستال بازی می‌كرده‌اند. كریستین فقط یادش مانده بود كه لیوان را روی زمین، روی ریگ‌های داغ و براق، غلتانده طرف كید، و كید هم به طرف او. كریستین از بس خسته بوده، فكركرده ساعت‌ها، شاید هم سال‌هاست دارند همین كار را می‌كنند. لیوان هم برق می‌زده. گفت: ‌اینكه گفتم كریستال، همین‌طوری گفتم. لیوان را نمی‌دیدم، اما می‌فهمیدم كه باید یك چیز شكستنی باشد، لیوان مثلاً.

كریستین چشم‌هایش را بسته بود و سعی می‌كرد یادش بیاید كه بعدش چی شد. یادش نبود، شاید هم تا همین‌جاها را خواب دیده بود. بچه‌ها، كنارهم _ گفتم انگار _ روی رختخواب مشتركشان خوابیده بودند. رزا سرش را گذاشته بود روی دستش. موهای بورش تمام صورتش را پوشانده بود. چشم‌های بسته‌اش پیدا نبود. گفتم: رزا هم دارد خواب گرندل را می‌بیند. شاید هم بیدار باشد و دارد نگاهمان می‌كند.

گفت: نه.

گفتم: خواب چی؟

گفت: ... یادم نیست چی گفت. بعد گفت: تو چی؟ هیچ‌وقت شده خواب ببینی؟

گفتم: كه چی؟ كه مثلاً لیوان را من...؟

گفت: خواهش می‌كنم بس كن.

پشت به بالش نشسته بودیم، و شمع دیگر به نیمه رسیده بود. و من، دلم می‌خواست خاموشش كنم و همان‌طور توی تاریكی بنشینم، سیگار به لب.

خوب، من چه احتیاجی دارم كه خواب ببینم؟ همین‌حالا هم می‌توانم چشمم را ببندم و ببینم، خرده‌های سنگ نمك را ببینم. گفتم: دلم می‌خواهد خواب یك كره ببینم، كره‌ای كه از شیشه‌های ریز درست كرده باشند، از آینه‌های تكه‌تكه كه پهلوی هم چسبانده باشند، معرق یعنی. و می‌خواستم بگویم: از عدسی‌های محدب. لغتش را نمی‌دانستم. و گفتم: كاش می‌شد توی آن آینه‌های معرق خودم را، نه، تصویر تكه‌تكه شدهء خودم را ببینم و بعد از مجموع آن تكه‌‌تكه‌ها...

كریستین جداً فكركرد مسخره‌اش كرده‌ام. خودم هم فكر نمی‌كنم كه این را فی‌البدیهه ساخته باشم. شاید هم خواب دیده باشم و توی آن‌همه عدسی‌های محدب عكس خودم را به تكرار و مسخ شده دیده باشم. و اینكه می‌گویم عكس خودم را، حدس می‌زنم. بعد هم چون نتوانسته‌ام از مجموع آنها چیزی بفهمم وحشت‌زده بیدار شده‌ام. خوب، توی بیداری، حتی حالا هم، ممكن نیست عكس‌های بزرگ و كوچك شده، كج ‌و معوج و گاهی حتی واژگون را پهلوی هم چسباند ، كنار هم، طوری كه از سر هم كردنشان چیزی بشود كه لااقل توی آینه، یك آینه فقط، می شود دید. برای همین به كریستین گفتم: شاید امشب خواب ببینم؛ و اگر همین‌طورها بشود كه حالا حدس می‌زنم، مطمئن باش سعی خودم را می‌كنم و صبح هم برایت می‌گویم كه بعدش چی شد، بعد كه میان كره ایستادم و دیدم كه...

ندیدم. تازه وقتی هم امكان چنین چیزی پیدا بشود درست مثل این‌ است كه كسی میان كره نباشد، همان عكس‌ها باشند، فقط همان‌ها وجود داشته باشند. شاید هم به كل یادم برود كه من آن وسط ایستاده‌ام، و فكر كنم اینهایی كه توی آن عدسی‌های محدب هست آن‌قدر دور و غریبه‌اند كه عكس‌های كریستین و كید و بچه‌ها برای من. حق هم دارم كه گیج بشوم. همین‌طور كه در مورد خودم، و حالا.


ادامه


BackTop

 

Contact Us Contributors Activities Golshiri Award About

 

Back to Index